۱۸ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۴۳
کد خبر: ۶۰۹۱۸۷

خاطره های خواندنی از رهبر انقلاب اسلامی

خاطره های خواندنی از رهبر انقلاب اسلامی
امام فرمودند: «قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچ‌کس نمى‌تواند به شما آسیبى برساند».
به گزارش خبرگزاری رسا، من می‌خواهم عرض بکنم به جوانان عزیزمان، جوانهاى انقلابى و مؤمن و عاشق امام، که حرف می‌زنند، می‌نویسند، اقدام می‌کنند؛ کاملاً رعایت کنید. اینجور نباشد که مخالفت با یک کسى، ما را وادار کند که نسبت به آن کس از جاده‌ى حق تعدى کنیم، تجاوز کنیم، ظلم کنیم؛ نه، ظلم نباید کرد. به هیچ کس نباید ظلم کرد. من یک خاطره از امام نقل کنم. ما یک شب در خدمت امام بودیم. من از ایشان پرسیدم نظر شما نسبت به فلان کس چیست - نمی‌خواهم اسم بیاورم؛ یکى از چهره‌هاى معروف دنیاى اسلام در دوران نزدیک به ما، که همه نام او را شنیدند، همه می‌شناسند - امام یک تأملى کردند، گفتند: نمی‌شناسم. بعد هم یک جمله‌ى مذمت‌آمیزى راجع به آن شخص گفتند. این تمام شد.
 
من فرداى آن روز یا پس‌فردا - درست یادم نیست - صبح با امام کارى داشتم، رفتم خدمت ایشان. به مجردى که وارد اتاق شدم و نشستم، قبل از اینکه من کارى را که داشتم، مطرح کنم، ایشان گفتند که راجع به آن کسى که شما دیشب یا پریشب سؤال کردید، «همین، نمی‌شناسم». یعنى آن جمله‌ى مذمت‌آمیزى را که بعد از «نمی‌شناسم» گفته بودند، پاک کردند.
 
ببینید، این خیلى مهم است. آن جمله‌ى مذمت‌آمیز نه فحش بود، نه دشنام بود، نه تهمت بود؛ خوشبختانه من هم بکلى از یادم رفته که آن جمله چه بود؛ یعنى یا تصرف معنوى ایشان بود، یا کم‌حافظگى من بود؛ نمیدانم چه بود، اما اینقدر یادم هست که یک جمله‌ى مذمت‌آمیزى بود. همین را ایشان آن شب گفتند، دو روز بعدش یا یک روز بعدش آن را پاک کردند؛ گفتند: نه، همان نمیشناسم. ببینید، این‌ها اسوه است؛ «لقد کان لکم فى رسول‌اللَّه اسوة حسنة».
 
توصیه امام (ره) به آیت‌الله خامنه‌ای در بیمارستان
 
بهار سال ۱۳۶۵، روزى را که امام (ره) در بستر بیمارى بودند، فراموش نمى‌کنم. ایشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزى در بستر بیمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آن‌جا بیایید؛ فهمیدم که براى امام (ره) مسأله‌اى رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طى مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ایشان حاضر شدم.
 
روزهاى نگران‌کننده و سختى را گذراندیم. خدمت امام (ره) رفتم و هنگامى که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که، چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آن‌ها را نوشتم.
 
در آن لحظاتی که امام (ره) ناراحتى قلبى پیدا کرده بودند، ایشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند، بنابراین مهمترین حرفى که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً مى‌باید در آن لحظه‌ى حساس به ما مى‌گفتند. ایشان فرمودند: «قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچ‌کس نمى‌تواند به شما آسیبى برساند». به نظر من، وصیت سى‌صفحه‌ای امام (ره) مى‌تواند در همین چند جمله خلاصه شود. (سخنرانى در مراسم بیعت ائمه‌ى جمعه‌ى سراسر کشور، ۱۲/۴/۱۳۶۸)
 
سحرگاه بعد از فراق حضرت امام (ره)
 
فردای آن شبی که امام عزیز (ره) به جوار رحمت الهی پیوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حیرت، تفألی به قرآن زدم؛ این آیۀ شریفۀ سورۀ کهف آمد: «وامّا من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنا یسرا؛ و، اما کسی که ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد پاداش ‍ نیکو خواهد داشت، و ما دستور آسانی به او خواهیم داد؛ آیه ۸۸». دیدم واقعاً مصداق کامل این آیه، همین بزرگوار است. ایمان و عمل صالح و جزاى حسنا، بهترین پاداش براى اوست. (سخنرانى در مراسم بیعت هیئت وزیران، ۱۶/۳/۱۳۶۸)
 
دنیاى بدون «خمینى»
 
خدا مى‌داند که در طول این ده‌سال، فکر چنین روزى، همیشه دل ما را لرزانده بود. نمى‌دانستیم دنیاى بدون «خمینى» چگونه قابل تحمل است. به همین خاطر، چندین بار به ایشان عرض کردم: دعاى بزرگ من در پیشگاه خدا این است که من قبل از شما بمیرم.
 
در همان روز تلخ که حال امام مساعد نبود، من جمعى از اعضاى شوراى بازنگرى قانون اساسى را دعوت کردم و به آن‌ها گفتم که حال امام خوب نیست؛ کار بازنگرى را قدرى تسریع کنیم و مژده‌ى اتمام آن را به ایشان در بیمارستان بدهیم تا دل امام شاد شود. واقعاً از تصور آن چیزى که ممکن بود پیش آید، قلب من مى‌لرزید؛ صدایم شکست و نتوانستم حرفم را تمام کنم... (سخنرانى در مراسم بیعت فرماندهان و اعضاى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، ۱۷/۰۳/۱۳۶۸)
 
پسر من به فدای شما...
 
معنویت مردم و خانواده‌ى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبهه‌ها، امام را به هیجان مى‌آورد. من چند بار گریه‌ى امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذکر مصیبت - دیده بودم. هر دفعه که راجع به فداکاریهاى مردم با امام صحبت مى‌کردیم، ایشان به هیجان مى‌آمدند و متأثر مى‌شدند. مثلاً موقعى که در محل نماز جمعه‌ى تهران، قلکهاى اهدایى بچه‌ها به جبهه را شکسته بودند و کوهى از پول درست شده بود، امام (ره) در بیمارستان با مشاهده‌ى این صحنه از تلویزیون متأثر شدند و به من که در خدمتشان بودم، گفتند: دیدى این بچه‌ها چه کردند؟ در آن لحظه مشاهده کردم که چشمهایشان پُر از اشک شده است و گریه مى‌کنند.
 
بار دیگر موقعى گریه‌ى امام را دیدم که سخن مادر شهیدى را براى ایشان بازگو کردم: در شهرى سخنرانى داشتم. بعد از پایان سخنرانى، همین که خواستم سوار ماشین شوم، دیدم خانمى پشت سر پاسدار‌ها خطاب به من حرف مى‌زند. گفتم راه را باز کنید، تا ببینم این خانم چه‌کار دارد. جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگویید بچه‌ام اسیر دست دشمن بود و اخیراً مطلع شدم که او را شهید کرده‌اند. به امام بگویید فداى سرتان، شما زنده باشید؛ من حاضرم بچه‌هاى دیگرم نیز در راه شما شهید شوند.
 
من به تهران آمدم، خدمت امام رسیدم، ولى فراموش کردم این پیغام را به ایشان بگویم. بعد که بیرون آمدم، سفارش آن مادر شهید به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسیدم و آنچه را که آن خانم گفته بود، براى ایشان نقل کردم. بلافاصله دیدم آن‌چنان چهره‌ى امام درهم رفت و آن‌چنان اشک از چشم ایشان فرو ریخت، که قلب من را سخت فشرد. (سخنرانى در مراسم بیعت فرماندهان و اعضاى کمیته‌هاى انقلاب اسلامى ۱۸/۳/۶۸)
 
به حقانیت امام و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم
 
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنى‏‌صدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث می‌کردیم، مشورت می‌کردیم.
 
نظامى‏‌ها هم بودند. بعد یکى از نظامى‌‏ها آمد کنار من، گفت: این دوستان توى اتاق دیگر، یک کار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکورى بود، مرحوم فلاحى بود - اینهائى که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذى در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توى یادداشت‌ها نگه داشته‏ام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهاى ما اینهاست؛ مثلاً اف ۵، اف ۴، نمیدانم سى ۱۳۰، چى، چى، انواع هواپیماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آماده‏ى به کار داریم که تا فلان روز آمادگى‏اش تمام میشود. این‌ها قطعه‏‌هاى زودْتعویض دارند - در هواپیما‌ها قطعه‏هائى هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود - میگفتند ما این قطعه‏‌ها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام می‌شود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سى ۱۳۰ بود. همین سى ۱۳۰ هائى که حالا هم هست که حدود سى روز یا سى و یک روز گفتند که براى این‌ها امکان پرواز وجود دارد.
 
یعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و یک روز، مطلقاً وسیله‏‌ پرنده‏ هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتیبانى و ترابرى - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توى دلم یک قدرى حقیقتاً خالى شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهاى روسى مرتباً مى‏آید. حالا خلبانهایش عرضه‏ى خلبان‌هاى ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم مى‌‏آمدند؛ انواع کلاسهاى گوناگون میگ داشتند.
 
گفتم خیلى خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. این‌ها اینجورى میگویند؛ میگویند ما هواپیماهاى جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیماى سى ۱۳۰ است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهى کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائى عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرف‌ها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام براى من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائى دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خداى متعال این مرد را براى یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم؛ لذا دلم قرص شد، آمدم به این‌ها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همین‌ها را هرچى میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
 
همان هواپیماهاى اف ۵ و اف ۴ و اف ۱۴ و اینهائى که قرار بود بعد از پنج شش روز بکلى از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائى ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال ۵۹ میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! البته تعدادى از آن‌ها توى جنگ آسیب دیدند، ساقط شدند، تیر خوردند، بعضیشان از رده خارج شدند، اما از این طرف هم در قبال این ریزش، رویشى وجود داشت؛ مهندسین ما در دستگاه‏هاى ذى‏ربط توانستند قطعات درست کنند، خلأ‌ها را پر کنند و بعضى از قطعات را على‏رغم تحریم، به کورى چشم آن تحریم کننده‏ها، از راه‏هائى وارد کنند و هواپیما‌ها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اینها، از آن‌ها یاد بگیرند و دو نوع هواپیماى جنگى خودشان بسازند. الان شما میدانید که در نیروى هوائى ما، دو نوع هواپیماى جنگى - البته عین آن هواپیماهاى قبلىِ خود ما نیست، اما بالاخره از آن‌ها استفاده کردند. مهندس است دیگر، نگاه می‌کند به کارى، تجربه مى‏‌اندوزد، خودش طراحى می‌کند - دو کابینه‏ براى آموزش و یک کابینه براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اینکه همانهائى هم که داشتیم، هنوز داریم و توى دستگاه‏هاى ما هست.
 
این، توکل به خداست؛ این، صدق وعده‏‌ى خداست. وقتى خداى متعال با تأکید فراوان و چندجا میفرماید: «و لینصرنّ اللَّه من ینصره»؛ بى‏گمان، بى‏تردید، حتماً و یقیناً خداى متعال نصرت میکند، یارى میکند کسانى را که او را، یعنى دین او را یارى کنند - وقتى خدا این را میگوید - من و شما هم میدانیم که داریم از دین خدا حمایت میکنیم، یارىِ دین خدا میکنیم. بنابراین، خاطرجمع باشید که خدا نصرت خواهد کرد. (بیانات در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه ولى امر ۵/۵/۱۳۸۸)
 
امام چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتاد؟
 
ما مبارزه‌ خود را براى اسلام و خدا شروع کردیم و قصد قدرت‌طلبى و قبضه کردن حکومت را هم نداشتیم. چندین بار از امام عزیزمان (اعلى‌اللَّه کلمته) پرسیده بودم که شما از چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتادید، و آیا قبل از آن چنین تصمیمى داشتید؟ (این پرسش به خاطر آن بود که در سال ۱۳۴۷، درسهاى «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و ۴۸ نوار از آن درس‌ها نیز به ایران آمده بود). ایشان گفتند: درست یادم نیست که از چه تاریخى مسأله‌ى حکومت برایمان مطرح شد؛ اما از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزى تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آنچه که پیش آمد، به خواست خداوند متعال بود. (سخنرانی در مراسم بیعت مدرسان، فضلا و طلاب حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد، به همراه نماینده‌ی ولی‌فقیه در خراسان و تولیت آستان قدس رضوی ۲۰/۴/۶۸)
 
جوانان نیروى هوایى در خیابان «ایران»
 
آن روز که جوانان نیروى هوایى در خیابان «ایران» کارتهاى شناسایى‌شان را بر سر دست گرفته بودند و به طرف بیت امام مى‌رفتند، خود من شاهد و ناظر بودم.
 
از قبل از ورود به مقر امام بزرگوار تا وقتى که وارد شدند و آن طومار را خدمت امام آوردند و بقیه‌ى امورى که انجام دادند، یا آن نمایش عجیب، همه و همه کار آسانى نبود. در همان کار - رژه‌ى همافران - شاید صد شهید خوابیده بود. آرى؛ احتمال داشت که نیمى از همان جمعیت، یا درصد مهمى از آن، به‌خاطر این اقدام، جان ببازند؛ اما هراس به دل راه ندادند و این کار را کردند.
 
این کار، یک حرکت رمزى و به اصطلاح نمادین و نشان دهنده‌ى حضور نیرو بود. معنایش این شد که ما این لباس و یراق و نشان و واکسیل و این ظواهر را براى خودش نمى‌خواهیم، بلکه این‌ها را براى حقیقت و هدفى مى‌خواهیم و حاضریم در راه آن هدف جانمان را هم مایه بگذاریم. آن‌ها عملا هم نشان دادند «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا». در میانه‌ى راه متزلزل نشدند. این یک درس است. نیروى هوایى یک حقیقت واحد است. (بیانات در دیدار پرسنل نیروى هوایى به مناسبت روز نیروى هوایى ۱۹/۱۱/۱۳۷۳)
 
رهبر انقلاب از بازگشت امام (ره) به ایران می‌گویند
 
یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیده‏اید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلى‏کوپتر بلند شدند و رفتند.
 
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلى‏کوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مى‏خواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مى‏‌ریختند و اصلاً اجازه نمى‏‌دادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مى‏‌خواستند دور امام را بگیرند.
 
هلى‏کوپتر در نقطه‌‏اى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلى امام را سوار کرد. همین آقاى «ناطق نورى» اتومبیلى داشتند، امام را سوار مى‏‌کنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مى‏‌گویند: مرا به خیابان ولى‏عصر ببرید؛ آن‏جا منزل یکى از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مى‏‌روند و سراغ به سراغ، آدرس مى‏‌گیرند، بالاخره پیدا مى‌‏کنند - منزل یکى از خویشاوندان امام - بى‌‏خبر، امام وارد منزل آن‌ها مى‌‏شوند!
 
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ایشان آمدند - ساعت حدود نه و خرده‏اى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آن‏جا مى‏روند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. دیگر تماس با کسى نمى‏گیرند؛ یعنى آن‏جا که مى‏روند، با کسى تماس نمى‏گیرند. حالا کسانى که در این ستادهاى عملیاتى نشسته بودند - ما‌ها بودیم که نشسته بودیم - چقدر نگران مى‏شوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى‏آیند، کسى دنبالشان نرود!
 
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آن‏جا در یک قسمت، کارهایى را که من عهده‏دار بودم، انجام مى‏‌گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مى‏‌کردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّه‌‏اى آن‏جا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مى‌‏دادیم.
 
آخر شب - حدود ساعت نه‏ و نیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مى‏‌کردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مى‏آید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مى‏آید؛ مثل این‏که کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مى‏آیند! براى من خیلى جالب و هیجان‏انگیز بود که بعد از سال‌ها ایشان را مى‏‌بینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آن‏جا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضی‌ها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خسته‏‌اند.
 
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سال‌ها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته‌‏اند و ایام دوازده بهمن، گرامى مى‏‌دارند - به نحوى طرف پله‏‌ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پله‏‌ها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مى‏‌کردیم. روى پله‏ها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمى‏آید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پله‏‌ها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. به‏ هرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
 
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمد‌ها و کارها، همه آن‏جا بود. این خاطره به یادم مانده است. (گفت و شنود صمیمانه با جمعی از جوانان و نوجوانان در سال ۱۳۷۶)
 
جلسه سران قوا با امام خمینی در آستانه «عرفه»
 
دیشب در جلسه [‌سران قوا]که منزل احمد آقا بود امام آمدند. حالشان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت درباره‌ی موشک اخیر ما و خبر‌های حول و حوش آن، من به محرومیت ما چند نفر از جلسه‌های معنوی و عرفانی امام علی‌رغم جلسات متعدد با ایشان اشاره کردم. گفتم لازم است ما‌ها را نصیحت کنید و تعلیم بدهید. [امام]همان شکسته نفسی‌های همیشگی را تکرار کردند و گفتند نصیحت اینست که مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روی اخلاص تکیه کردند و گفتند شما‌ها در خدمت اسلامید فقط مراقب اخلاص باشید. گفتم همین نقطه‌ی اصلی اشکال است و برای پیدا کردن اخلاص باید نصیحت شویم. باز امام روی اینکه من هم چیزی ندارم و اینجا هم خبری نیست و امثال آن تکیه و شکسته نفسی می‌کردند. آشکارا نشانه‌های تواضع حقیقی را در چهره و حرکات امام مشاهده کردم. (یادداشت‌های مقام معظم رهبری ۲۲/۵/۱۳۶۵) /۹۹۹/د101/س
 
برای ادامه این مطلب به اینجا مراجعه کنید.
 
منبع: گذرستان؛نشریه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران
ارسال نظرات