۰۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۲۲
کد خبر: ۶۱۷۴۹۹
یادداشت طلبگی؛

دستان خاکی و خالی

دستان خاکی و خالی
غرغر کنان از پله‌ها پائین می‌رفتم. به پاگرد طبقه دوم که رسیدم صحنه‌ای دیدم که حال شب عیدی ام را عوض کرد.

باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | مجتبی عادلپور

شب عید غدیر از خانه زدم بیرون. ساعت از ده گذشته بود. آسانسور خاموش بود. از راه پله‌ها صدای جابه جا کردن اثاثیه منزل شنیده می‌شد. حدسم درست بود. یکی از همسایه‌ها داشت اسباب کشی می‌کرد. در زمان اسباب کشی آسانسور‌ها را خاموش می‌کنند تا مبادا خراب شود. خود این قصه هم سر دراز دارد و در مجالی دیگر باید به آن پرداخت که آیا انسان در خدمت تکنولوژی است یا تکنولوژی در خدمت انسان؟!

غرغر کنان از پله‌ها پائین می‌رفتم. به پاگرد طبقه دوم که رسیدم صحنه‌ای دیدم که حال شب عیدی ام را عوض کرد. پیرمردی لاغر اندام، یخچالی را به تنهایی به پشت گرفته بود و به سختی از پله‌ها بالا می‌آمد. قدش خیلی کوتاه‌تر از خود یخچال بود. سنگینی یخچال رمقش را گرفته بود. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. یخچال را روی زمین گذاشت. شانه هایش افتاده به نظر می‌رسید. آهی کشید و رو به من یک لیوان آب طلب کرد. باید پله‌های آمده را برمی‌گشتم و از خانه برایش آب می‌آوردم. تا به حال به تعداد پله‌ها فکر نکرده بودم. از هر زمان دیگر بالا رفتن از این پله‌ها برایم سخت‌تر بود. احساس می‌کردم تمام سنگینی یخچال روی دوش من است.

با خودم گفتم این پیرمرد این موقع شب اینجا چه می‌کند؟ کار کردن عیب و عار نیست، اما این پیرمرد؟ حالا چرا باربری؟ آیا او و خانواده اش سهمی از شادی دارند؟ یخی را داخل پارچ انداختم. چند شرینی در سینی چیدم و به راه پله‌ها برگشتم. سوالات به صورت رگباری به ذهنم خطور می‌کردند. چند شب پیش هم در فضای مجازی عکس پیرمردی را دیده بودم که نیمه شب روی زمین نشسته بود و در کنارش روی کاغذ نوشته بود: «کارگر».

غرق در فکر بودم و دنبال جواب برای این سوالات بی پایان. چرا نباید مسئولان به افراد پا به سن گذاشته و نیازمند توجه بیشتری کنند؟ آیا در این روز‌ها که از علی(ع) بیشتر یاد می‌کنیم نباید کسانی که جایی در هِرَم مسؤلیت دارند برای اقشار آسیب پذیر چاره‌ای بیاندیشند؟ آیا این حکایت را نشنیده اند: «روزی امیرالمومنین(ع) پیرمرد نابینا و کار افتاده‌ای را دیدند که گدایی می‌کرد. حضرت پرسیدند: او کیست؟ جواب دادند: نصرانی است. حضرت فرمود: تا آن زمان که قدرت کار کردن داشت از او کار کشیدید و حالا که پیر شده و قدرت کار کردن ندارد، از تأمین روزى او دریغ مى‎ورزید؟ از بیت المال زندگى او را تأمین کنید.»

پله به پله به این می‌اندیشیدم که  این پیرمرد در خانه اش مهمان هم دارد یا نه؟ حتما او فرزندان و نوه‌هایی دارد که منتظرند بزرگ خانواده، دست پر به خانه برگردد. اگر او مستاجر باشد با این سر به فلک کشیدن اجاره‌ها چه می‌کند؟ اگر فرزند او در آستانه ازدواج باشد با این قیمت‌های سرسام آور چگونه او را راهی خانه بخت کند؟ و‌ ای کاش می‌شد این را به گوش دست اندارکاران رساند...‌ ای کاش.

با این اندیشه‌ها از پله‌ها را پایین آمدم و به سالن پایین ساختمان رسیدم. خم شدم و نگاهی به پله‌هایی که پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت انداختم. دوباره این سوال را از خودم پرسیدم: چرا یک پیرمرد این موقع شب کار می‌کند؟! این بار حس کردم صدایی در گوشم پیچید: احتیاج است احتیاج است احتیاج./918/ی704/س

ارسال نظرات