۳۱ فروردين ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۵
کد خبر: ۳۲۵۸۷۲
شیخ فضل‌الله نوری، مجتهد مظلوم مشروعه خواه؛

مروری بر الگوی کنش‌گری سیاسی دوگانه و برخورد حذفی روشنفکران سکولار

خبرگزاری رسا ـ شیخ فضل‌الله نوری، مجتهد طراز اول طهران در عصر مشروطیت و از رهبران نهضت عدالتخانه و مشروطه خواهی است که پس از مشاهده انحرافات فراوان در سیره سیاسی روشنفکران ضد مذهب به جمع منتقدان مشروطه خواهی سکولار می‌پیوندد.
شيخ فضل الله نوري

 

به گزارش سرویس اندیشه خبرگزاری رسا، شیخ فضل‌الله نوری، مجتهد طراز اول طهران در عصر مشروطیت و از رهبران نهضت عدالتخانه و مشروطه خواهی است که پس از مشاهده انحرافات فراوان در سیره سیاسی روشنفکران ضد مذهب به جمع منتقدان مشروطه خواهی سکولار می‌پیوندد و به منظور پیشگیری از تقلید کورکورانه از نظام‌های حقوقی غربی و با هدف تطبیق قوانین مصوبه مجلس پیشنهاد نظارت فقها بر مصوبات مجلس شورای ملی را مطرح می‌کند.

 

به گفته خودش، همین موضوع به عنوان جرم نابخشودنی شیخ تلقی می‌گردد و از آن پس دشمنان آشوب طلب و شورشی شیخ در لبس دفاع از مدنیت و قانون‌مداری از هیچ وسیله‌ای در جهت هتک حرمت و جسارت به این مرد الهی دریغ نمی‌ورزند و سر آخر به کمتر از شهادت او ـ آن هم به بدترین شکل ممکن ـ رضایت نمی‌دهند.

 

تبارشناسی دوستان و دشمنان شیخ در بازشناسی حقانیت استدلال‌های موافقان و مخالفان شیخ شهید، أثر مستقیم دارد. چه این‌که در این فرگرد در یک سوی مجتهدی متین و متدین قرار گرفته است که به پیشبرد آرمان‌های اجتماعی و دینی خود در قالب قانون اهتمام دارد و از هیچ عده و عُده‌ای برخوردار نیست.

 

در دیگر سو جماعتی مشاهده می‌شوند که شهر آشوبی و فتنه انگیزی ابزار نیل به مقاصد سیاسی ایشان است؛ جماعتی که در آن از شورشیان قفقازی تا ماسون‌های بختیاری و مشروطه خواهان متعصب سکولار همه و همه تنها یک هدف را دنبال می‌کنند و آن هدم آثار مذهب و مواجهه با روحانیت ترقی خواه و بصیر است که شیخ فضل الله نوری در تهران و سید کاظم طباطبائی در نجف در رأس آن هستند. در این نوشتار برخی از جنبه‌های رفتاری دشمنان شیخ را مرور کرده‌ایم.

 

 

یکی از محورهای مهم در بازخوانی سرگذشت روشنفکران ایرانی، مطالعه شیوه برخورد آن‌ها با مخالفین است. ایشان که خود را منادی حقوق ملت و طرفدارِ آزادی ـ در تمام شؤون انسانی که شامل آزادی بیان هم هست ـ و طرفدارِ مساوات و عدالت اجتماعی و... معرفی می‌کنند، وقتی که خود بر اریکه قدرت تکیه می‌زنند، آزادی و برابری و عدالت را با سلوک سیاسی خود طور دیگری معنا می‌کنند.

 

در قاموسِ اینان عالمانِ طراز اول شیعه از جمله شیخ فضل‌الله نوری، ملا محمد خمامی، آقا میر بحرالعلوم که از پیشگامان مشروطه خواهی بوده‌اند، به صرفِ انتقاد از اقداماتِ ضد دینیِ برخی مشروطه خواهان و به جرمِ سر دادن شعارِ اسلامخواهی و مشروعه خواهی باید به چوبه‌دار آویخته گردند و یا به جوخه ترور سپرده شوند؛ بزرگانی مانند سید محمد طباطبائی، مجتهد تبریزی و ملا قربانعلی زنجانی و سید عبدالحسین لاری مورد اهانت و تبعید قرار گیرند و به خانه نشینی و غربت محکوم شوند.

 

فاتحانِ تهران پیش از حرکت به تهران، ابتدا حضرت آیت‌الله العظمی‌خمامی ـ مرجع طرفدار مشروطه مشروعه ـ را علی رغم این‌که غیر از تأکید بر حفظ ارزش‌های دینی هیچ‌گونه درخواست دیگر از جانب او متوجه مشروطه خواهان نبود، در رشت ترور کردند.

 

در ماجرای فتح قزوین فرستاده شیخ فضل‌الله به نجف ـ که خود نماینده مجلس شورای ملی نیز بود ـ را به طرز وحشیانه‌ای به شهادت رساندند و با رسیدن به تهران در اولین قدم سران جریان مشروعه خواهی را دستگیر و با تشکیل دادگاهِ انقلابی به دار اعدام سپردند. این در حالی بود که هیچ کدام از سران و کارگزارانِ رژیم استبدادی به چنین سرنوشتی دچار نشدند و بلکه در مدت کوتاهی به همان مناصب دوران استبداد بازگشتند و اینبار تحت لوای مشروطه خواهان!

 

شهادتِ سید عبدالله بهبهانی که در همه مراحل همراه و حامی ‌مشروطه خواهانِ سکولار بود و خانه نشینی و وهنِ مکرر به سید محمد طباطبائی، خلع سلاحِ مجاهدان مشروطه خواهِ تبریزی و تحقیرِ سردار و سالارِ ملی همه و همه نمونه‌هایی از برخورد خشونت آمیز و نمودِ تمامیت خواهیِ مشروطه خواهانِ سکولار است که در تاریخ‌نویسیِ جهتِ‌دارِ معاصر، کمتر أثری از این حقایق تلخ به چشم می‌خورد.

 

 

دامنه برخورد حذفی روشنفکران به اقدامات پیشگفته محدود نیست و آنان به طیفِ مشروطه خواهانِ معتدل نیز رحم نمی‌کنند و هم سنگران دیروز خود را نیز با بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن حذف می‌کنند. حمله به ستارخان و باقرخان ـ سردار و سالار ملی ـ با طراحیِ توطئه «خلع سلاح» و تحقیر این دو شخصیت ملی از نقاط اعجاب آور در سلوک سیاسی روشنفکران است که از یک سو به تحقیر و انزوای اسفبارِ باقرخان و دیگر سو به زخمی‌ شدن و خانه نشینی ستارخان در تهران منجر می‌شود.

 

ترور و قتلِ سید عبدالله بهبهانی و خانه نشینیِ تحقیرآمیزِ سید محمد طباطبائی از حامیان و همراهان جریان مشروطه خواهی ـ با قرائت روشنفکرانه ـ نمود دیگری از روحیه تمامیت خواهی و استبداد رأی جمعی در جریان روشنفکری است. خلاصه آن‌که در جبهه روشنفکری، رشوه‌گیری از استعمارگران، ترور شخصیت‌های ملی و مذهبی، بستن قراردادهای ننگین با غربیان، جداکردن بخش‌های زیادی از خاک ایران و... اصلاً ننگ و عار نیست. بلکه باید تاریخ از ایشان به واسطه این همه خیانت و وادادگی و ابتذال سیاسی، تجلیل و تقدیر کند!

 

علی رغم برخورد قهرآمیز و حذفی با مخالفانِ مشروطه سکولار، اینان که خود را منادیِ آزادی و برابری می‌پنداشتند پس از فتح تهران با برخوردی دوگانه و مشکوک که ماهیت ایشان را برای همیشه روشن می‌سازد با عین الدوله مستبد ـ که اساساً آتش مشروطه خواهی با اعتراض به اقدامات ظالمانه او شعله گرفته بود ـ عکس یادگاری گرفتند.

 

سپهدار تنکابنی را که از یکسو شخصیتی روسوفیل و عمری طرفدارِ شاهِ مستبد بود و از طرف دیگر سردارِ نیروهای سرکوبگرِ دولتی در مقابله با مشروطه خواهانِ تبریز بود را به عنوان وزیر جنگ و ریاستِ کابینه حکومت مشروطه برگزیدند. محمدعلی شاهِ مخلوع را که تا دیروز نمادِ استبداد و ظلم و نوک پیکان مبارزه مشروطه خواهان بود را با کمالِ احترام و با قرارِ پرداخت مبالغی هنگفت به عنوان حقوق و مزایای سالیانه به خارج از ایران فرستادند.

 

 

کلنل لیاخوف روسی فرمانده نیروهای قزاق که مجلس مشروطه را به توپ بسته بود را در مدتی کوتاه پس از فتحِ تهران به کار گماشتند و با او دستِ برادری دادند؛ ولی از آن سوی، نیروهای اصیلِ مشروطه خواه و پیشگامان مشروطه خواهی را قلع و قمع کردند.

 

وقتی که روشنفکران، مجتهد طرازِ اولِ تهران را به دستِ یک ارمنیِ غیر ایرانی در ام القرای تشیع به دار آویختند و کسی دَم بر نیاورد! آن‌چنان که شخص اولِ مملکت ـ یعنی شاه ـ را به انگشت اشارتی به زیر کشیدند و پسرکِ نابالغ و ناپخته او را چونان مترسکی بر ملت ایران گمشاتند و آب از آب تکان نخورد!

 

چنانکه نظام سیاسی را با کودتائی ننگین تغییر دادند و ملت را از چاله به چاه انداختند و پهلوی‌ها را بر سرکار آوردند و باز روشنفکری به جای روشنگری، در نهتوی ارتجاع و فساد فروغلتید و به جای حمایت از حقوق مردم و به جای واقع گوئی و حق طلبی تجلیِ آمال جامعه روشنفکری ایران را در استواری شخصیتی بی‌سواد قزاقی به دور از آداب و فرهنگ و تمدن چکمه پوشی سفاک و مستبدی ضدِ دین به نام رضاخانِ میرپنج، دید!

 

صد البته افتخارات جامعه روشنفکری ایرانی منحصر و محدود به موارد پیش گفته نیست و موارد بیشمار دیگری را می‌توان به ویترینِ افتخارات جامعه روشنفکری اضافه کرد که از جمله آن، حضور در انجمن‌های سرّی و تبدیل شدن به پیاده نظام استعمارگران و قدرت‌های جهانی، تقابل با دین و ارزش‌های دینی، توهین به بزرگان دین و علمای مجاهد و تلاش در جهت مبارزه با فرهنگ و سبک زندگی دینی، تئوریزه کردن استبداد جمعی و ایجادِ خفقان روشنفکرانه، دفاع از ترور اشخاص و دست زدن به ترور شخصیت، دفاع تمام قد از دیکتاتوری ارتجاعی و قرون وسطائی رضاخانی، عدم همراهی با نهضت امام خمینی(ره) و تضعیفِ بنیان‌های فکری و فرهنگی جمهوری اسلامی.

 

یکی از اقدامات حیاتی در عرصه پالایش تاریخ معاصر از غرض ورزی‌ها، وارونه نمائی‌ها، تحریفات و روایت‌های کاریکاتوری و غیر واقعی، بازخوانیِ مستند، منصفانه و محققانه تاریخ معاصر است.

 

 

این نوشتار را با کلامی ‌از معمار کبیر انقلاب اسلامی ‌به پایان می‌بریم؛

 

«... همه باید دست به هم بدهند براى ترمیم این جهت که این وابستگى از بین برود؛ و یک مملکتى باشد که هم اقتصادش مستقل باشد؛ هم فرهنگش مستقل باشد؛ هم انسانش مستقل باشد؛ هم فکرش مستقل باشد ـ استقلال فکرى؛ استقلال روحى ـ الآن هم در هر جا که بروید، هر مجلسى از این روشنفکران ما درست مى‏کنند، باز حرف‌ها همان حرف‌هاى غربزدگى است؛ همان حرف‌هاست. همان حرفهایى که در زمان طاغوت وقتى جمع مى‏شدند دور هم مى‏گفتند، حالا هم باز همان حرف‌ها را مى‏زنند.

 

از وابستگى و غربزدگى ما بیرون نیامدیم و به این زودى‏ بیرون نمى‏آییم. آن گوینده‏شان، که خدا رحمتش کند حالا فوت شده است گفته بود که ما همه چیزمان باید انگلیسى باشد! یکى از معاریف این‌ها [مى‏گوید] که ما همه چیزمان باید انگلیسى باشد این طور محتوا را از دست داده بود و میان تهى شده بود. صورت صورت یک آدم، مثل سایر مردم؛ ولى محتوا محتواى وابسته. به این زودیها ما نمى‏توانیم این قشرهاى روشنفکر و این قشرهاى «آزادى» طلب را از آن محتوایى که در [مغز]شان پنجاه سال، سى سال، بیست سال تزریق شده است و تهى کردند خودشان را از خودشان، خودشان از خودشان غافل شدند، به این زودى، نمى‏شود اصلاحشان کرد. یک فرهنگ تازه مى‏خواهد؛ یک فرهنگ متحول مى‏خواهد؛ که حالا از اول بچه‏هاى ما را بار بیاورند به یک فرهنگ انسانى، اسلامى، استقلالى. یک فرهنگى که مال خودمان باشد. که این بچه از اول بار بیاید به این طور که من خودم هستم که سرنوشتم را مى‏توانم دستم بگیرم. هى تو گوشش نخوانند که فرنگ نمى‏دانم ـ اروپا، امریکا. هى تو گوش‌ها خواندند این را؛ همه چیز باید از آنجا باشد؛ همه چیز ما وابسته باید باشد، اخلاقمان هم باید وابسته باشد؛ وقتى هم که آزادى مى‏خواهیم‏، یک آزادى غربى مى‏خواهیم؛ ما باید غربى باشیم؛ یک آزادى مى‏خواهیم که همان شبیه آزادى غرب باشد.

 

این معنا به این زودى از توى مغزهایى که شستشو شده است، چهل ـ پنجاه سال، بیست ـ سى سال و به جاى مغز ایرانى مغز اروپایى آمده است، به جاى فکر ایرانى فکر غربى جانشین آن شده است ـ این ـ به این زودى نمى‏شود رفعش کرد. این محتاج به یک طول مدتى است که فرهنگ یک فرهنگ مستقل؛ نه یک فرهنگ استعمارى که آنها براى ما دیکته کردند. آنها براى ما دیکته کردند. فرهنگ ما را طورى کردند که ما همه چیزمان الآن عوض شده؛ غربى شده، وقتى هم حرف مى‏زنیم حرفمان غربى است. وقتى اسم خیابان مى‏گذاریم اسم خیابانهاى غرب را مى‏گذاریم؛ اسم اشخاص غربى را مى‏گذاریم: خیابان «روزولت»! خیابان «کندى»! خیابان کذا. اینها غربزدگى است. در تمام اروپا بگردید یک خیابان «محمد رضا» پیدا نمى‏کنید؛ یک خیابان «نادر» پیدا نمى‏کنید. خیابان‌هایمان هم خیابان غربى است! تعارف‌هایمان هم با هم تعارف غربى است. آداب و معاشرتمان هم، با هم معاشرت غربى است. همه چیز. ما یک وابستگى روحى پیدا کردیم. این وابستگى روحى از همه چیزها براى ما بدتر است.

 

اسلام یک وقتى سیطره‏اش بر همه ممالک بود، آن وقت روم و ایران بود؛ که هر دوى اینها از همه ممالک- آنهاى دیگر آن وقت به وحشیگرى بودند، این دو تا مملکت مستقل متمدن- آن روز اسلام سیطره‏اش بر اینها شد و همه را اسلامى مى‏خواست بکند.»/993/703/ر

 

نگارنده: عبدالحسن مسلمی‌شهیدانی

ارسال نظرات