۱۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۹
کد خبر: ۵۱۶۹۴۰
استاد پارسانیا تبیین کرد؛

مبانی الهیات لیبرال

«ليبراليسم» از شعارهاى اجتماعى ديگرى است كه هم زمان با ظهور اومانيسم، به عنوان يك اصل بديهى در ذهنيت جامعه ى غربى مطرح شد. ليبراليسم به معناى اباحيت و آزاد انگارى بشر است.
 افتتاحیه طرح گفتمان نخبگان علوم اسلامی

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، از اموری که بدون اثبات و به صورت بدیهی مورد قبول طرفداران الهیات لیبرال قرن نوزده بوده، این است که در مورد امور دینی به هیچ وجه نمی‌توان قضاوت های معتبر و عینی انجام داد و همچنین اعتقاد به مکاشفهِ عینی خدا(به طوری که مصلحین کلیسا به آن اعتقاد داشتند) در دنیای امروزی غیر ممکن است.

از آنجا که نهضت الهیات لیبرال، در اواخر قرن نوزده میلادی به عنوان یک حد وسط بین دو دیدگاهِ سنت گرایی و نوخواهی درحوزه تفکر پروتستان ظهور کرد، لذا از این نهضت به الهیات اعتدالی نیز تعبیر می شود.

تحولاتی که به شکل گیری این نهضت کمک کردند عبارتند از: پیشرفت پژوهش‌های مربوط به کتاب مقدس، توجه به تجربه دینی به عنوان مبنای توجیه عقاید دینی و اولویت اخلاق در دیانت.

نهضت الهیات لیبرال در قرن بیستم هم ادامه یافت و شکل های گوناگونی به خود گرفت. خطوط اصلی رایج در آن عبارت بود از؛ تأکید بر حلول خداوند بجای تعالی وتنزیه او، تأسی به سیره عملی مسیح به جای بزرگ شمردن مرگ فدیه وار او، توجه به استکمال واصلاح اخلاقی انسان به جای توجه به گنهکاری جبلی او. همچنین آنها قائل به کمال اتصال بین عقل و وحی، ایمان وتجربه بشری‌، خداوند و جهان، مسیح و سایر انسان ها ومسیحیت وسایر ادیان بودند و تفاوتی اصولی بین ادیان مختلف نمی دیدند مگر در مراتب ادیان. به نظر آنها الهیات باید به طور گسترده تجربی و عقلانی شود.ازنظرآنها عقاید دینی با توجه به پیامدهای آن در زندگی انسان و قدرتی که در برآوردن عمیق ترین نیازهای بشری دارند، برحق هستند.

بر اساس این گزارش، حجت‌الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در نوشتاری به تبیین مبانی الهیات لیبرال پرداخت که مشروح آن در ذیل تقدیم شما خوانندگان محترم می شود.

انسان چون در فراسوى جايى كه هست، مقصدى نمى بيند، همه ى راه ها براى او يكسان و همه ى گام ها براى او مباح مى شود؛ به همين دليل بايدها و نبايدها راه را به او نمى نمايانند، بلكه از جاى پاى او حاصل مى شوند.

پس اباحيت نمادى نيست كه راه را از بى راه باز نماياند و مقصدى را ارائه دهد و در ارائه ى واقع، تنها لفظى مهمل و بى معناست و در نزد اربابِ بصيرت، حجابِ حقيقت است.

اباحيت و آزادى بر جايگاه زئوس كه رب الارباب و خداوندِخداوندگاران بود، تكيه مى زند و صورت تجسم يافته ى او نه در خانه ى خدا كه نشانى از آفريدگار عالم و آدم دارد; بلكه بى هيچ پوشش و پرده اى در قالب صنم، بت و يا پاره سنگى سترگ در ميدان بزرگ شهر قرار مى گيرد تا همگان، همه گاه بر محتوای وجود او زندگى خود را سازمان بخشند.

اين بت - كه اگر در چهره ى انسان نباشد، اثرى انسانى است ـ نشان و نماد شهر و يا تمدنى مى شود كه روزهاى بى رمز و راز خود را با نام آن آغاز مى كند و به پايان می رساند.

ميدان و يا مجسمه ى آزادى ـ به معناى اباحيت ـ نماد كدام حقيقت است كه براى انسان راز و رمز باشد؟ اين بت، نشان غيبت حق و نسيان ياد اوست؛ زيرا تا يادى از حقيقت باقى باشد، تفرعن آدمى در قالب اساطير، پوششى آسمانى مى يابد.

اباحيت، ظهور همان تفرعنِ عريان است و همان تعين را كه انسان در آن به سر مى برد، ارائه مى دهد. آدمى را به آشيانى كه در باطن و فراسوى ابعاد مقيد و محدود او باشد، فرا نمى خواند; ظلمتى است كه راه را بر نور بسته است;. ظلمتى فزاينده، چندان كه آدمى دست خود را نمى بيند; «اذا اخرج يده لم يكد يراها»

مشعلى فروزان در دست او نيست و مثل او با آتشى كه در دست دارد به تعبير قرآن كريم: «مثلهم كمثل الذى استوقد ناراً فلما أضائت ما حولَه ذهب الله بنورهم و تركهم في ظلمات لا يبصرون صم بكم عمى فهم لا يرجعون؛ مَثَل كسانى است كه چون براى روشن كردن اطراف خود آتش افروزند، خداوند نور آن را برده و آن ها را در ظلمات و تاريكى رها مى كند. آن ها هيچ نمى بينند، كر و گنگ و كور هستند و بازگشتى ندارند.»

انسان چون در فراسوى جايى كه هست، مقصدى نمى بيند، همه ى راه ها براى او يكسان و همه ى گام ها براى او مباح مى شود؛ به همين دليل بايدها و نبايدها راه را به او نمى نمايانند، بلكه از جاى پاى او حاصل مى شوند. پس اباحيت نمادى نيست كه راه را از بى راه باز نماياند و مقصدى را ارائه دهد و در ارائه ى واقع، تنها لفظى مهمل و بى معناست و در نزد اربابِ بصيرت، حجابِ حقيقت است.

«ليبراليسم» از شعارهاى اجتماعى ديگرى است كه هم زمان با ظهور اومانيسم، به عنوان يك اصل بديهى در ذهنيت جامعه ى غربى مطرح شد. ليبراليسم به معناى اباحيت و آزاد انگارى بشر است.

آن گاه كه معرفت الهى عهده دار هدايت آدمى است و هويت انسان در چهره ى الهى آن تعبير و تأويل مى شود; انسان زندگى فردى و اجتماعى خود را مجراى قوانينى مى يابد كه به مقتضاى فطرت الهى او از طريق صاحبان معرفت ربوبى; يعنى، انبيا و اوليا اعلام مى شوند.

برخى از اين قوانين به عنوان بايدها و نبايدها، مرزِ وجوب، حرمت، استحباب و كراهت را مشخص و برخى ديگر محدوده ى مباح را معين مى كنند; ولى آن گاه كه آدمى به عنوان اصل برتر در محور قانون گذارى قرار مى گيرد، صحت و سقم تمام قوانين از طريق خواست ها و گرايش هاى او تعيين مى شود و بايدها و نبايدها و واجب و حرام و تمام قضاياى ارزشى از ناحيه ى اعتبار آدمى ارج و منزلت خود را باز مى يابد. همه ى حريم ها از ناحيه ى ذات انسان و به خواست و اراده ى او مشخص مى شوند.

در قياس با بشر، هيچ چيز در حدِ ذاتِ خود حرام، يا واجب نيست; بلكه همه چيز مباح است و پس از گزينش و گرايش، ياگريز و نفرت انسان به امرى خاص، آن امر ضرورتِ وجود و يا عدم پيدا مى كند.

به بيان ديگر، هر ارزش عملى يا رفتارى كه ارزش قدسى و آسمانى دارد و انسان الزاماً از راه آن به باطن و حقيقت هستى راه مى يابد، نفى مى شود.

مباح بودن همه ى امور در قياس با انسان كه همان اباحيت و آزاد انگارى بشر از تمام تكاليف و احكام الهى است، نوعى آزادى را به ارمغان مى آورد كه در برابر حريت و آزادگى دينى و فلاح و رستگارى انسان از تعينات خَلقى و خُلقى است.

اين آزادى كه در ابتدا جواز تعين و تقيد بشر را به آنچه حدود عقلى پنداشته مى شود و پس از آن به تمام قيودِ مادى و طبيعى صادر مى كند، در فرهنگ دينى مذموم و ناپسند است.

اعراض آدمى از حقيقتى كه محيط بر اوست و نسيان او از فطرتى كه عين نياز و ربط به آن حقيقت است، آزادى از هر امرى را كه نسبت الوهيت و ربوبيت به انسان و حق فرمان و نهى بر بشر را داشته باشد، به عنوان اصلى بنيادين و به صورت روح حاكم و جارى بر اعلاميه ى جهانى حقوق بشر در مى آورد.

به اين ترتيب، انسان زمينى و دنيايى كه در نگاه دينى حقيقتى است كه از طريق ربوبيت خداوند و عبوديت آدمى و به خلافت از پرودگار در زمين تحقق پيدا مى كند، اينك واقعيتى مى شود كه بر همه ى خداوندان، حاكميت و فرمانروايى پيدا مى كند; به گونه اى كه از اين پس هيچ دينى بدون خواست و اراده ى انسان ها حق زيست و حيات ندارد و به قوانين و احكام دينى، فقط در صورتى حق زندگى داده مى شود كه از طريق خواست و اراده ى انسان ها جواز بقا يافته بقا یافته باشند.

از اين پس براى بشر، از حريم هيچ حقى با استناد به ضرورتى كه وحى براى هدايت او دارد و يا الزامى كه خداوند براى او ابلاغ كرده است، نمى توان سخن گفت; تنها مى توان از اعتبارى كه بشر در زندگى خود به آيينى خاص مى دهد، استفاده كرد. به اين ترتيب، براى الزام هاى شرعى بايد پايگاهى را كه در خارج از حوزه ى ديانت قرار دارد، جست و جو كرد.

با محور قرار گرفتن انسان و ظهور عريان تفرعن او، آزادى و اباحيت خداوندگار جديدى مى شود كه خداوندان ديگر به قربانى او برده مى شوند و يا از ناحيه ى او اذن زندگى مى گيرند./۸۴۱/ت۳۰۳/س

ارسال نظرات