۲۹ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۸
کد خبر: ۵۲۳۱۸۵
گفت وگوی رسا با روحانی جانباز در آستانه هفته دفاع مقدس؛

روایت طلبه جانبازی که به سبب مطالعه زیاد زبانش زخم شد

طلبه جانبازی درخواست یک سال مرخصی تحصیلی داده بود وقتی که علت آن را جویا شدند همه از پاسخ او متعجب شدند، می‌گفت در ترم گذشته از بس مطالعه کردم که زبانم زخم شده است.
حجت الاسلام محمدجواد مکی ـ جانباز ۷۰ درصد  حجت الاسلام محمدجواد مکی ـ جانباز حجت الاسلام محمدجواد مکی ـ جانباز

بیشتر طلاب شرایط سختی را تحمل می‌کنند تا سال‌های پر فراز و نشیب و طولانی تحصیل را بگذرانند و علم‌شان به ثمر بنشیند اما در میان ما جانبازانی هستند که افزون‌بر مشکلات متداول زی‌طلبگی مشکلات متعدد دیگری دارند که هر کدام از آنها می‌تواند این تکلیف پرتکلف را از دوش فرد بردارد اما با این‌وجود با جدیّت بیشتری نسبت به بسیاری از افرادی که به لحاظ جسمی سالم هستند، در راه علم مجاهدت می‌کنند.

برای درک گوشه‌ای از این سختی‌هایی که طلاب جانباز با آن دست به گریبان هستند در آستانه آغاز هفته دفاع مقدس پای سخنان حجت الاسلام محمدجواد مکی جانباز 70 درصد نشسته ایم.

رسا ـ ابتدا خودتان را برای مخاطبان خبرگزاری رسا معرفی بفرمایید.

بنده محمدجواد مکی هستم. خدا را بسیار شاکرم که از سن 15 سالگی توفیق حضور در دفاع مقدس پیدا کردم. من سال 60 وارد جنگ شدم و تا سال 66 در جبهه بودم.

در این مدت بارها زخمی شدم؛ بار اول در عملیات رمضان شکمم تیر خورد، نوبت بعد در عملیات والفجر یک چشم راستم نابینا شد. در عملیات خیبر و در منطقه طلائیه پای چپم قطع شد، در عملیات والفجر 8 سال 64، شیمیایی شدم و در عملیات کربلای 5 موج انفجار حاد گرفتم.

رسا ـ  با توجه به اینکه شما سال‌های زیادی را در مدرسه علمیه جانبازان مشغول به تحصیل بودید و هم‌اکنون نیز در کسوت استادی به فعالیت‌های علمی خود ادامه می‌دهید، از خاطرات دوستان همدرس و شاگردان جانباز خود برایمان بگویید.

مساله ای که مرا وادار کرد که با این وضع جسمی ادامه تحصیل بدهم و هیچ وقت خسته نشوم، حضور داشتن در کنار این بچه‌ها بوده است و همچنین دیدن صحنه‌هایی هنوز هم که هنوز است هضمش برایم مشکل است.

چقدر عشق صاحب الزمان(عج) و سربازی مولا ارزشمند و انرژی زا است که این بچه‌ها در آن 8 سال دفاع مقدس تا حد توان و بیش از توان جانفشانی کردند. آنهایی که شهید شدند خوب خوش به حالشان، این عده‌ای که ماندند با آن جراحت‌های سخت، باز هم آرام ننشستند.

دیدن این بچه‌ها و این صحنه‌ها برای خودم واقعا تکان دهنده است. من خیلی افسوس می‌خورم که چرا این الگوها حداقل در جامعه حوزوی معرفی نشده‌اند.

به عنوان نمونه من در همین مدرسه علمیه جانبازان رفیقی داشتم به نام داود صادقی اهل قائمشهر بود. این جانباز عزیز شیمیایی بود. سرکلاس درس مرتب می آمد اما معمولا آخر کلاس می نشست. مدام سرفه می کرد و من متوجه نوع سرفه ایشان نبودم چون جلوتر می نشستم.

یک روز که کنارش نشستم دیدم با هر سرفه‌ای دستمالی را جلوی صورتش می‌گیرد و با هر سرفه دستمال بیش از پیش خونی می‌شد.

داود با این حال سرکلاس می‌آمد درس می‌خواند. آرام آرام تنگی نفسش بیشتر شد دیگر حتما باید با اکسیژن زندگی می‌کرد و آوردن کپسول اکسیژن سرکلاس مشکل بود.

در منطقه یزدانشهر در یک خانه بسیار محقر 40 متری زندگی می‌کرد. من پس از درس برای مباحثه پیش ایشان می‌رفتم؛ او یک مقدار اکسیژن استنشاق می‌کرد سپس به‌صورت جدی در مباحثه وارد می‌شد و حین مباحثه مدام آن سرفه‌ها ادامه داشت.

شاید نزدیک 5 سال با همین حالت درس می‌خواند. دیگر حالش خیلی بد شد و او را به بیمارستان ساسان منتقل کردند. ما امید داشتیم که درمان شود و باز برگردد زیرا واقعا حضورش برای همه روحیه بخش بود.

درست است که همکلاسی‌های ما همگی جانباز هستند، بعضی‌ها یا دست‌شان قطع است یا پای‌شان و یا مشکلات دیگری دارند اما داود خیلی وضعیت جسمی‌اش بدتر بود.

دیگر به قم بازنگشت؛ در همان بیمارستان شهید شد و پیکر مطهرش به قائمشهر منتقل شد.

من هیچ‌گاه صحنه آن سرفه‌های خونین و آن مباحثات از ذهنم بیرون نمی‌رود. هروقت می‌روم قائمشهر بالای مزارش به او غبطه می‌خورم.

رسا ـ چرا شهید صادقی در آن شرایط سخت زندگی به دور از اقوام خود در قم مانده بود؟ زندگی یک جانباز شیمیایی در آب و هوای نامساعد و گرم و خشک این شهر چه ضرورتی داشت؟

بله. هوای قم برایش خوب نبود. اما سربازی امام زمان(عج) واقعا برایش معنادار و جدی بود و به این امر نگاه شعاری نداشت. یعنی به خاطر سربازی آقا می‌گفت نمی‌توانم به قائمشهر بروم. یعنی احساس می‌کرد در حال حاضر ادامه روند سربازی برای حضرت در تحصیل حوزوی است. با همه این مشکلات بسیار بانشاط بود.

به نظر من اگر کسی روی بحث سربازی برای حضرت ولی‌عصر فکر کند و به آن توجه داشته باشد سخت‌ترین شرایط برایش آسان می‌گذرد؛ برای داود همینطور بود. خوشا به حالش من که جدا به حالش غبطه می‌خورم و بسیار افسوس می‌خورم که این الگوها در جامعه ما گمنام هستند.

رسا ـ شاید برخی گمان کنند که تحصیلات عالیه برخی از جانبازان به سبب تسهیلاتی است برای آنها در نظر گرفته شده است اما به نظر بنده بی‌انصافی است که همت و پشتکار حیرت‌آور این عزیزان را نادیده بگیریم؛ نمونه دیگری از این دست را به یاد دارید؟

مدرسه علمیه جانبازان یک مدت برای افرادی که نمی‌توانستند سرکلاس درس شرکت کنند کتاب و نوار ارسال می‌کرد تا بتوانند در منزل درس بخوانند. سپس در پایان هر ترم امتحان گرفته می‌شد و اگر نمره خوبی کسب می‌کردند، برای ترم بعدی کتاب‌های جدیدی برای‌شان می‌فرستادند.

ما که در بخش حضوری مدرسه بودیم برای سرکشی و گرفتن امتحان به منازل این افراد می‌رفتیم. در سراسر کشور شاید حدود 2000 طلبه جانباز تحت پوشش این مجموعه بودند.

یک روز همکاران ما به منزل جانبازی در اهواز رفتند و از او امتحان می گرفتند. نمراتش خیلی خوب بود اما با این وجود درخواست یکسال مرخصی داشت. برای دوستان ما این سوال ایجاد شد که او با این وضعیت خوب تحصیلی چرا می‌خواهد مرخصی بگیرد؛ آن جانباز عزیز در پاسخ گفته بود «زبانم زخم است».

باز هم برای دوستان ما این سوال به وجود آمد که زخم بودن زبان چه ربطی به درس خواندن دارد؟! او در پاسخ گفته بود «شما که خودتان جانباز هستید پس چرا متوجه مشکل من نمی‌شوید؟!» سپس همسرش را صدا می کند و از ایشان می‌خواهد که کتاب درسی‌اش را بیاورد.

سپس رو به همکاران ما می‌گوید «از بس که همسرم کارهایم را انجام می دهد خجالت می‌کشم که در امر تحصیل هم مزاحمش بشوم، او از صبح تا شب و شب تا صبح پرستار من است» آن جانباز از گردن قطع نخاع و فلج کامل بود، نه دست‌ها و نه پاهایش هیچکدام کار نمی‌کرد. وقتی که همسرش کتاب را آورد آن را روی سینه خود گذاشت و با زبان خود شروع به ورق زدن کتاب کرد و ‌گفت«ترم پیش از بس مطالعه کردم زبانم زخم شده است، می‌خواهم این ترم را مرخصی بگیرم تا زخم زبانم خوب شود.»

بی‌جهت نیست امام عزیز فرمود که مجروحین و معلولین، خود چراغ هدایتی شدند که در گوشه گوشه این مرز و بوم به دین باوران،‌ راه سعادت آخرت و راه رسیدن به خدای کعبه را نشان می‌دهند.

رسا ـ همانطور که می‌دانید زندگی طلبگی سختی‌های خاص خودش را دارد؛ هم به لحاظ معیشتی و هم به لحاظ سنگینی مسؤولیت و سختی روند تحصیل. اما این سختی‌ها در مقابل این چیزهایی که شما تعریف می‌کنید، چیزی نیست. توصیه شما به طلاب جوان چیست؟

من معمولا توصیه نمی‌کنم من فقط سعی می‌کنم این افراد را معرفی کنم. افرادی از جنس ما هستند از کره مریخ نیامدند و اینگونه مشغول مجاهدت هستند. به نظر من این مطلب جای تفکر دارد؛ هرکدام ما مشکل خاص خود را در امور تربیتی، خانوادگی، اقتصادی، داریم. به نظر بنده باید جمع‎های دوستانه‎ای باشد و نشست‌های کاربردی تشکیل شود.

شما سرباز مولا هستید، باید صبور باشید، باید تحمل کنید اما خوب از سوی دیگر هم واقعیت این است که صاحبخانه دارد آخر ماه فشار می آورد که اجاره چه شد؟ بچه مریض می‌شود، بیمه هم نمی‌تواند همه هزینه‌ها را پوشش دهد؛ همه این مسائل قابل بحث است.

باید نشست با تک تک این افراد صحبت کرد و تأکید کنیم که چه راهی را انتخاب کردیم و به کجا می‌خواهیم برویم؟ باید این مسأله روشن شود. اگر هدف مشخص شود دیگر سخت‌ترین شرایط طلبه شیرین می‌شود.

مثل بحث دفاع از حرم؛ مدافع حرم یعنی کسی که از همسر و فرزند خود دل بکند و به دور از وطن در راه خدا جان خود را به خطر بیندازد. شرایط فیزیکی جنگ سوریه با جنگ ما زمین تا آسمان فرق می‌کند همچنین شرایط روحی نیز در آنجا متفاوت است، فضای جنگ ما مملو از دعای کمیل و مناجات بود اما آنجا اصلا یک صحنه‌هایی هست که قابل قیاس با جبهه‌های ما نیست.

با این وجود چطور می‌شود که جوان ما در بهترین مقطع سنی و بهترین لحظات زندگی خود حاضر می‌شود همه چیز را رها کند و آنجا برود؟!

بنده در جمع‌های دوستانه‌ای که با جوانان دارم، بسیاری از اوقات درباره سیره شهدا صحبت می‌کنم که چرا مثلا هاشم کلهر یا مجید و یا همت اینگونه زندگی می‌کردند؛ معرفی این شخصیت‌ها به جوانان انگیزه و الگو می‌دهد.

 

 

آقای ناصر دستاری جانبازی است که رهبر معظم انقلاب بارها با او دیدار خصوصی داشته است. ایشان با این همه مشغله‌ای که دارند برای او سوغاتی می‌خرند و برایش چفیه ارسال می‌کنند. رهبر معظم انقلاب خطاب به او می‌فرمایند ما به شما نیاز داریم.

ناصر کیست که رهبری نسبت به او احساس نیاز می‌کند؟! چه جایگاهی دارد؟ چه افقی و چه نگاهی دارد که دیگران به حالش غبطه می‌خورند؟ این واقعا جای تأمل و تفکر دارد.

آقای ناصر دستاری اکنون در اردبیل ساکن است؛ در سن 18سالگی نخاعش از گردن قطع می‌شود. پوست و گوشت پشتش کامل از بین می‌رود. از سال 66 تا کنون، سی سال است که او  با سینه در بستر افتاده است. سی سال است هر یک ربع یک بار تمام بدنش به لرزش می‌افتد. سی سال است همه بدنش زخم است، سی سال است یک بار به پشت نخوابیده است. سی سال است آب و خوراک به دهانش می‌گذارند. سی سال است با زحمت فقط سرش را می‌تواند تکان بدهد.

وقتی از او می‌پرسند آقا ناصر پشیمانی؟ می‌گوید: «نه، به خدا پشیمان نیستم، ‌من حاضر نیستم یک لحظه از این مشکلاتم را با تمام دنیا عوض کنم».

عکس دیدارش را با رهبر معظم انقلاب در یک طرف و چفیه آقا را در طرف دیگرش گذاشته است. یک بار از او پرسیدم که ناصر! تو که با رهبر این‌گونه‌ای با مولایمان صاحب زمان(عج) چگونه‌ای؟ گریه کرد و گفت «من شرمنده مولایم هستم».

هیچ‌گاه کوچک‌ترین احساس پشیمانی و اظهار درد از او نمی‌شنوید. اصلا سختی‌هایش قابل تصور نیست. کسی که 30 سال یک‌سره روی تخت افتاده است، اما در اوج آرامش و در اوج نشاط است. هیچ سختی با این سختی قابل قیاس نیست. به همه چیز هم آگاه است از همه جا هم خبر دارد از سیاست، اقتصاد از اختلاس ها از همه این مسائل مطلع است.

رسا ـ برخی افراد در جامعه با کمترین فشاری که به زندگی‌شان وارد می‌شود می‌بُرند؛ حالا می‌خواهد فشار اقتصادی باشد یا یک بیماری یا مشکلات دیگر اما این جانبازان عزیزمان در اوج مشکلات جسمانی و شاید بشود گفت بیشتر آن‌ها در اوج مشکلات اقتصادی نیز هستند و همه چیز مهیاست که روحیه‌‌شان را از دست بدهند و افسرده شوند، اما این‌گونه روحیه و نشاط را حفظ می‌کنند. چرا؟

همانطور که امام راحل فرمود این بچه‌ها ره صد ساله را یک ‌شبه رفتند. امام(ره) با آگاهی کامل دارد این سخن را می‌گوید. باید نشست فکر کرد، ما واقعا روی این موضوع بحث نکردیم.

محمدباقر اکبری خیلی قصه عجیبی دارد. من نشنیدم این مطلب را جایی بگویند یا رویش کار کنند. او اهل گچساران و کوچک‌ترین جانباز است؛ در سن چهارده‌سالگی به این عارضه دچار می‌شود.

در سال 60 به سرش ترکش می‌خورد و 45 روز در کما بود. این نوجوان 14ساله، بعد از 45 روز کما، با نخاع قطع‌شده، چشمان نابینا و در حالی که شنوایی و کلامش به شدت مختل شده است، به هوش می‌آید و سی سال به همین حالت بوده است؛ نه می‌شنود، نه می‌بیند و نه می‌تواند به راحتی صحبت کند. فلج کامل نیز هست.

سال 1390 محمدباقر را به دیدار رهبر معظم انقلاب آوردند. وقتی آقا به او نزدیک شد، پدرش گفت محمدباقر! این کسی دارد می‌آید بالای سرت رهبر است. آقا دستی روی سرش کشید و محمدباقر به سختی به حرف آمد و گفت«آقاجان اسلام پیروز است». آقا داخل دهان او را ‌بوسد و ‌بویید.

محمدباقر 3 سال پیش شهید شد. فرصت‌ها دارد می‌سوزد؛ ذخیره‌هایمان را این‌طور داریم از دست می‌دهیم و ما آنگونه که شایسته است از این ظرفیت‌ها استفاده نمی‌کنیم. شک ندارم هیچ جای عالم شما افراد این‌چنینی پیدا نخواهید کرد.

رسا ـ اگر درد و دل و سخنی با مسؤولان کشور و  حوزه دارید، بگویید.

من در این مصاحبه حرفم را گفتم. خیلی دوست دارم این بچه‌ها تا هستند معرفی شوند. تلویزیون می‌آید با ما مصاحبه می‌کند، اما خیلی خشک است یعنی آن جذابیت را ندارد. الان برنامه آقای رامبد جوان و آقای مهران مدیری، میلیون‌ها نفر مخاطب دارد. قطعا بدانید اگر ما خوب کار کنیم مخاطبِ این افراد خیلی بیش از این حرف‌ها است. اما چون ما از هنر خیلی بهره نبردیم، نمی‌توانیم مخاطب زیادی جذب کنیم.

این‌قدر از این موارد زیبا وجود دارد که به شدت جذابیت دارد. من در محافل مختلف، دانشجویی و طلبگی و در میان اقشار مختلف جنوب و شمال تهران، مناطق محروم و مرفه رفتم و دیده‌ام که معرفی این بچه‌ها جواب می‌دهد، هیچ کس پس نمی‌زند؛ با هرگرایشی که باشد. منتها امثال من کوتاهی کردیم، حوزه ما هم می‌توانست در این زمینه کار کند. بالاخره این‌ها «ما رایت الا جمیلا» است و باید معرفی شوند.

همسر آقای دستاری 15ساله بود که با او ازدواج کرد. پدرش هم جانباز شیمیایی بود شهید شد. این خانم 22 سال است که داوطلبانه پرستاری و همسری ناصر را پذیرفته است؛ 22 سال است در سخت‌ترین شرایط که اصلا قابل گفتن نیست، دارد پرستاری می‌کند.

از او پرسیدم خانم دستاری! آخر این ناصر کیست که تو این‌قدر کشته و مرده‌اش هستی؟ گفت«آقای مکی! من از خدا خواستم اگر قرار است خدا جان ناصر را فردا بگیرد، جان مرا امروز بگیرد. من زندگی بدون ناصر را حتی یک روز نمی‌خواهم».

می‌خواهیم به خانم‌ها الگو معرفی کنیم؟ چه الگویی زیباتر از این؟ به چه دست پیدا کرده است که 22 سال دارد در سخت‌ترین شرایط پرستاری می‌کند و این‌قدر عشقش ماندگار است؟!

وقتی این شخصیت‌ها را معرفی نمی‌کنید، افرادی که هیچ ارزشی برای الگو شدن ندارند، الگو می‌شوند. این کوتاهیِ امثال ما است.

رسا ـ در پایان اگر توصیه‌ای یا حرفی باقی مانده است یا مطلبی که باید گفته بشود بفرمایید.

بنده مطمئن هستم، هر کسی که در این مسیر قدم بگذارد و به خاطر فرهنگ دفاع مقدس تلاش کند حتما به نتیجه خواهد رسید و برکات بسیار بسیار جذاب و شیرین در دنیا و آخرت خواهد داشت. چون آن بچه‌ها در کمال اخلاص و صداقت رفتند. در آن مسیر کارکردند خیلی ارزشمند است. دعایتان می‌کنم.

رسا- خیلی لطف کردید. ممنون از این‌که وقت‌تان را در اختیار ما قرار دادید.

من هم از شما تشکر می کنم؛ امیدوارم موفق باشید و بتوانید به رسالتی که عهده دار هستید جامه عمل بپوشانید./۹۲۸/ت۳۰۱/ج

ارسال نظرات