۰۹ تير ۱۳۹۷ - ۱۷:۰۳
کد خبر: ۵۶۹۹۳۱
در کتاب "مربع‌های قرمز" منتشر شد؛

خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس

این کتاب پر است از خاطرات ترش و شیرین و گاهی تلخ نوجوانانی که در مکتب امام خمینی یک‌شبه مرد شدند و در میان غرش تانک و صفیر گلوله قد کشیدند.
مربع

به گزارش خبرگزاری رسا، نشر شهید کاظمی کتاب "مربع‌های قرمز (خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس)" نوشته زینب عرفانیان را منتشر کرد.

این کتاب روایتی است از بازیگوشی‌های کودکانۀ سربازان امام خمینی(ره) تا روزهای امدادگری و شناسایی و چشیدن طعم تلخ قطع‌نامه. این کتاب پر است از خاطرات ترش و شیرین و گاهی تلخ نوجوانانی که در مکتب امام خمینی یک‌شبه مرد شدند و در میان غرش تانک و صفیر گلوله قد کشیدند. آنها که این روزها رد پای غبار میان‌سالی بر موهایشان نشسته و هنوز در گوشه‌ای و سنگری تمام قامت کنار انقلاب ایستاده‌اند. و آنها که پایشان به آسمان باز شد و به لقا الله رسیدند. همان‌ها که امام در موردشان فرمود: «این‌جانب از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دست خداوند بالاى آن است مى‌‌بوسم و بر این بوسه افتخار مى‌کنم.» صحیفۀ امام، جلد ١٦ ص ١٤٣)

در بخشی از کتاب آمده است:

ستون گردان بی‌سروصدا از کنار مسجد گذشت. آسمان خودش را به گنبد رسانده بود. ستاره‌ها مثل پولک. راه خاکی تنش را در دل تاریکی از کنار مسجد تاب داده بود، ما هم دنبالش. هر چه جلوتر می‌رفتیم، دلم بیشتر می‌لرزید. انگار بعد از مسجد دنیا تمام شده بود. ما بودیم و خدا. زیر دید و تیر مستقیم عراق گردن کشیده بودیم و راه می‌رفتیم. از هیچ‌کس صدایی شنیده نمی‌شد. بی‌سیم‌های حنجره‌ای روی گلوی فرمانده گردان گروهان‌ها بسته شده بود تا با ارتعاش تارهای صوتی‌شان با هم ارتباط برقرار کنند. بوی بهشت می‌آمد. اشک روی صورتم راه باز کرده بود. فرشته‌ها کنار جادۀ خاکی ایستاده بودند. اسم آنهایی که رفتنی بودند را می‌نوشتند و اشکشان را پاک می‌کردند. تا به نهر خین برسیم نیم ساعت طول کشید. نیم ساعت بهشتی که هنوز طعمش زیر زبانم است.

خاکریز لاغر و کوتاهی در انتهای راه، انتظارمان را می‌کشید. دولادولا پشتش خزیدیم. یک گروهان #غواص از گردان کوثر به فرماندهی«حاج ابوالفضل شکارچی» قرار بود به دماغۀ جزیرۀ بوارین بزنند. بی‌سروصدا در استتاری لب نهر جاگیر شدند. صفحۀ فلزی بزرگی که نصف تنش در نیزار بود، نصفش در آب. غواص‌ها زیر آن رفتند. گردان ما هم به سینۀ خاکریز چسبید. سکوت سنگینی بینمان لانه کرده بود. آخرین شب با هم بودن داشت می‌گذشت. برق اشک را در چشم‌های بچه‌ها می‌دیدم. لب‌ها به ذکر می‌جنبید و چشم‌ها از رفقا حلالیت می‌طلبید. طاقت نگاه کردن نداشتم. می‌ترسیدم جا بمانم و این نگاه‌ها تا آخر عمر جانم را بسوزاند. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیق کشیدم. باز بوی بهشت می‌آمد. بین خاکریز لاغر ما و دژ عراق نهر خین بود. عرضش بیست متر هم نمی‌شد. دوست داشتیم زودتر فرمان آتش برسد تا به نهر بزنیم؛ اما خبری نشد. خاکریز برایمان آخرین مانع ورود به آسمان بود و دیگر پشتش بند نمی‌شدیم. فکرش را هم نمی‌کردیم تا صبح پای این خاکریز ماندگار شویم. بچه‌ها همان‌طور نشسته چفیه‌ها را روی صورت انداختند و خوابیدند./925/ د 103/ش

ارسال نظرات