۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶:۳۴
کد خبر: ۶۲۳۵۶۸
شور شیدایی(3)؛

"اولین سفر عشق"

در ادامه سلسله مطالب "شور شیدایی" در این نوشته بخش نخست سفرنامه اربعینی جناب سید محمد جعفر محمودی را با عنوان "اولین سفر عشق" پیش روی خوانندگان خواهیم نهاد.
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، چنان که گفته بودیم، در ادامه سلسله مطالب "شور شیدایی" در این نوشته سفرنامه اربعینی جناب سید محمد جعفر محمودی را با عنوان "اولین سفر عشق" (یادداشت‌های اولین سفر کربلا) پیش روی خوانندگان خواهیم نهاد و آن‌ها را مهمان سفر کربلا خواهیم کرد.

جناب سید محمد جعفر محمودی اهل افغانستان و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته مطالعات اسلامی جامعه المصطفی است و به تازگی در پنجمین دوره جایزه جهانی اربعین در بخش سفرنامه نویسی رتبه سوم را کسب کرده اند. در این نوبت مهمان بخش اول سفرنامه ایشان خواهیم بود.


سفر عشق

از عاشورای ۸۱ که خانواده ام رفتند و من جا ماندم، تا اربعین ۹۰ که رفتن من در آخرین روز ثبت نام لغو شد، سفر به کربلا برایم آرزویی بزرگ شده بود. در طول سال گذشته، از اعتکاف رجبیه و رمضانیه جا ماندم و حتی نتونستم پابوس امام رضاعلیه السلام  مشرف شوم. اربعین در پیش بود، اما من امیدی به کربلا رفتن نداشتم، چون از طرفی بدهکار بودم و از طرف دیگر شایعه بود که مثل پارسال سفارت عراق به اتباع افغانستان ویزا نمی‌دهد. با خودم خیلی فکر می‌کردم که چه اشتباهی از من سر زده که اینقدر بی لیاقت شدم. این اواخر وقتی اسم اربعین می‌آمد، بغض گلویم را می‌فشرد، چیزی در دلم فرو می‌افتاد و حالم گرفته می‌شد. وقتی LCD‌های جدید را در سرسرای مدرسه نصب کردند و عکس‌های سفر سال گذشته به کربلا را نمایش می‌دادند، من بار‌ها بغضم را فرو خوردم. اما... .

نوشته‌های زیر، قسمت‌هایی از دست‌نوشته‌ها و خاطرات اولین سفر عشق است.

جمعه ۸/۱۰/۹۱

 نسیمی جان فزا می‌آید               بوی کرب و بلا می‌آید

عصر روز جمعه یعنی با یک‌روز تأخیر حرکت کردیم. اتوبوس ما شامل دو کاروان کوچک است. کاروان ۲۱ نفره ما به یاد کریمه اهل بیت علی‌ها سلام  "اخت الرضا" نام گرفته است و "کاروان عشق" که شامل ۲۳ نفر از طلاب پاکستان و هندوستان می‌شود.   نکته جالب در کاروان اخت الرضا این است که بیشتر اعضای این گروه و حتی مدیر آن یعنی حسین محقق، اولین بار است که به کربلا مشرف می‌شوند و اینکه بیشترمان همکلاسی و هم سن­ و سال هستیم. بعد از حرکت، زیارت عاشورا خواندیم؛ این زیارت عاشورا، صفایی دیگر داشت. سید (علی رضا) یعقوبی همراه دعا، روضه هم می‌خواند؛ خدایش خیر دهاد!

نیم‌ساعتی است که اتوبوس ساکت است. داشتم فکر می‌کردم که در سفر، همسفران مهم‌اندغ چراکه همسفر مانند یاوری مطمئن و تکیه گاهی است محکم برای رسیدن به مقصد. حال اگر مقصد نینوا باشد، می‌توان نتیجه گرفت که سفری به یادماندنی در پیش خواهیم داشت؛ به خصوص اینکه هم سفران، کسانی باشند که هر لحظه باید به حالشان غبطه خورد. عشّاقی که بوی وصال یاران را به مشام جان می‌شنوند و نه اشک شادی، که صیحه سر می‌دهند: بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا... .

شنبه ۹/۱۰/۹۱

مرز زمینی مهران

ساعت ۶ صبح رسیدیم مهران. صفی طولانی از اتوبوس­هایی که قبل از ما رسیده بودند، و جمعیتی عظیم که برای پرداخت عوارض منتظر بودند، معطل‌شدن­مان را گوشزد می­کردند. هنوز آفتاب نزده بود که خبردادند باید سوار اتوبوس شده و حرکت کنیم. خدا مسئولان جامعة المصطفی را خیر دهد که قبلا نامه نگاری‌های لازم را انجام داده بودند و ما در مرز معطل نشدیم. قبلاً شنیده بودم که یکی از سختی‌های اصلی سفر، عبور از مرز است. اما امسال به یُمن هماهنگی­هایی که المصطفی انجام داده بود و اینکه مرز هم به صورت شبانه روزی فعال بود، خیلی راحت‌تر از سال‌های قبل عبور کردیم.

در خاک عراق هستیم؛ زیر سایه‌ای نشسته ام و منتظر آمدن اتوبوس. برنامه قبلی این بود که اول برویم کاظمین و شب آنجا باشیم. اما تأخیر یک روزه دریافت مانیفست‌ها باعث شد زیارت کاظمین و ان­شاءالله سامرا در مسیر برگشت باشد.  گوشی همسفری که کنارم نشسته زنگ خورد. دوستی مشترک التماس دعا دارد؛ خدا کند لایق باشیم.

اتوبوسی که نزدیک می­شود حرکتمان را نوید می‌دهد؛ چرا که چهره حسین و سید عادل را می‌توان کنار راننده دید. داخل اتوبوس گرم است؛ یاد دیشب افتادم. در ملایر که شام یخ­زده­ مان را می‌خوردیم، برف می‌آمد. اینجا مجبورشدیم لباس‌های زمستانی­مان را درآورده و هواکش اتوبوس را باز کنیم. راننده هواکش را بست و کولر را روشن کرد. خدایش خیر دهاد!

اتوبوس از جاده اصلی منحرف شده و مدتی است در یک جاده فرعی توقف کرده؛ دلیلش را نمی‌دانیم. با هماهنگی مدیر حمله (مدیر کاروان) از اتوبوس خارج شدیم تا هوایی عوض کنیم. دیدیم یک اتوبوس دیگر هم توقف کرده و انگار منتظر چیزی هستند. مدتی بعد یک موتور سه چرخ آمد که در قسمت عقب آن یک بشکه دویست لیتری گازوئیل و یک پمپ سوخت بود. فهمیدیم راننده‌ها برای سوخت گیری توقف می‌کنند و سوخت را با این سه چرخه‌ها برایشان می‌آورند. نکته بسیار جالب این بود که تمام این اتفاقات در نزدیکی یک پالایشگاه و مجتمع بزرگ ذخیره سازی سوخت و انرژی انجام می‌شد. همسفری گفت: این هم یکی از خیانت‌های صدام!

ساعت ۱۳:۳۰

برای نماز توقف کرده ایم. بعد از نماز سفره‌ای پهن شد و نهار خوردیم. محل توقف مسجدی است که در مسیر و جاده منتهی به کربلا قرار دارد؛ چرا که مردم از مسیر‌های مختلف و از شهر‌های خود در اربعین حسینی به سوی کربلا رهسپار می‌شوند و اهالی عراق با آغوشی باز از آن‌ها پذیرایی می‌کنند. موکب‌هایی که سعی می‌کنند هر کدام با هرآنچه در توان دارند به زوار خدمت کنند، در همه جا دیده می‌شود. با دوستان چندقدمی از اتوبوس دور شده و کمی در این مسیر حرکت کردیم. همسفری می‌گفت، برخی افراد ده یا پانزده روز در راه هستند تا به کربلا برسند. دختری پنج ساله جلویم را گرفت که سعی داشت سیبی بزرگ و قرمز  به من بدهد. من نهار خورده و در این مسیر کوتاه سیرتر شده بودم، اما زیبایی معصومانه‌ای که در نگاه و در این عملش بود، باعث می‌شد نتوانم سیب را از او نگیرم. کودک را دیدم که به سمت پدر رفت و از سینی سیب‌هایی که برای زوار گذاشته بودند، سیبی دیگر برداشت تا به زوار بدهد. اینکه پدر، کودک معصومش را واسطه قرار می‌دهد تا زائران دست او را برای اکرام رد نکنند  و از طرف دیگر از همین سنین کودکی، خدمت به زائران ابا عبدالله را به او آموزش می‌دهد، صحنه­ای زیبا خلق می‌کرد.

یک ساعت از غروب گذشته بود که به نجف اشرف رسیدیم. در حال حرکت به سمت محل اقامت بودیم و با دوستان سعی داشتیم مکان حرم را حدس بزنیم. گنبد و گلدسته‌ای دیده نمی‌شد، اما از روی انواری که در آسمان تلالو می‌کرد، توانستیم محل حرم را پیدا کنیم.  وقتی در کوچه پس کوچه‌های نجف قدم برمی داشتم، با خود فکر می‌کردم که این شهر و این کوچه‌ها جایگاه چه انسان‌هایی بوده است. کسانی که فقه شیعه را زنده نگه داشته و به آن آبرو دادند.  محل اقامت، دفتر مرجع  عظیم الشان آیت الله العظمی علوی گرگانی (یا به قول عرب­ها جرجانی) است. این دفتر، خانه‌ای محقر است که دو اتاق و یک حال کوچک دارد. روی هم رفته جواب گوی جمعیت چهل و چهار نفری ما نیست. برادران پاکستانی گروه اخت الرضا هماهنگ کردند و به جای دیگری رفتند. سپس برای اولین زیارت اولین اماممان آماده شدیم.

زیارت اول     

ایوان نجف عجب صفایی دارد            حیدر بنگر چه بارگاهی دارد...

یک شنبه ۱۰/۱۰/۹۱

زیارت دوم: ساعت ۸ صبح

به ذره گر نظر لطف بوتراب کند             به آسمان رود و کار آفتاب کند

برای زیارت آماده می‌شویم. اول رفتیم سمت بیت مرجع عظیم الشان شیعه، یعنی آیت الله العظمی سیستانی حفظه الله. جای آن را بلد نبودیم، اما صحنه‌ای دیدیم که هم جای بیت ایشان را نشانمان داد و هم ما را از ادامه مسیر منصرف کرد.   صفی چندصدنفری و یا چندهزارنفری که به سمت بیت ایشان  قرار گرفته بود و انتهای آن معلوم نبود. از یک نفر پرسیدم: صف چیست؟   گفت: "ملاقاة الامام سیستانی"؛ خیلی دوست داشتیم ایشان را زیارت کنیم، اما با با وجود چنین صفی برایمان وقت نمی‌ماند.

تصور اینکه کنار بارگاه مولی امیرالمومنین علیه السلام  هستم برایم سنگین است. ندای "لبیک یا علی" این مردم از گوش سر شنیده می‌شود و در عمق جان می‌نشیند. آنچنان فریاد لبیک یا علی بلند است که صدای دیگری شنیده نمی‌شود. اما دلم می‌خواهد بگویم: کجا بودید‌ای شیعیان علی؟ کجا بودید آن زمان که مولایتان  از بی کسی، سر در دل چاه غربت می‌کرد و فقط او را مَحرم حَرم می‌دانست؟ کجا بودید آن زمان که علی شما را فرا می‌خواند و شما زن و فرزند و کشت و زرع و گرما و سرمای تابستان و زمستان را بهانه عدم لبیک خود قرار می‌دادید؟ کجا بودید آن زمان که علی تنها بود؟

"خدایا...! به حق علی و به آبروی علی...!   لبیک به امام زمانمان را نصیبمان بگردان. لبیکی نه لقلقه زبان، که از عمق جان بر لب آید و عملی خالصانه در پی داشته باشد... "

این بود اولین دعای من در حرم امن علوی. هنگام بازگشت، صندل هایم نبود. جلوی در تلّی از دمپایی­های زوار است. خیلی گشتم، اما فقط یک لنگه آن را پیدا کردم. بیش از آنچه در صف کفشداری می‌توانستم بایستم هدر دادم. مردی عرب، کفش‌ها و دمپایی‌ها را از روی دیوار و نرده‌های حرم به پایین می‌انداخت و دیوار را می‌بوسید و می‌گفت:"هذا مکان شریف... " کارش برایم قابل درک بود.

عزم وادی السلام داریم. مکانی که بزرگترین و قدیمی‌ترین قبرستان فعال جهان است. این قبرستان از فاصله دورتر مانند شهری بزرگ دیده می‌شود. گویند اینجا مکانی است که ارواح مومنین، پس از مرگ در آن سکونت دارند. اول به زیارت قبور انبیای الهی، حضرت هود و حضرت صالح علیهما السلام  رفتیم. از جا‌های دیگری که زیارت کردیم، مقام امام صادق علیه السلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. سر قبر آیت الله قاضی (ره) هم رفتیم. خیلی با صفا بود. می‌گویند ایشان زیاد به وادی السلام می‌آمده و با ارواح مومنین مصاحبت داشته است. بعضی از قبور در سرداب هستند و پله می‌خورند تا به قبور برسی. تعمداً از بقیه دوستان عقب افتادم و سری به یکی از این قبر‌ها زدم. زیرزمینی که از آن پایین رفتم، گود بود و تا کف آن هشت پله فاصله داشت. به خاطر گود بودنش نسبتاً تاریک هم بود. در دیواره سرداب چندین قبر حفر کرده بودند که اموات در آن گذاشته و در آن را پوشانده بودند. فقط یکی پر بود. وحشتی در دلم افتاد. سر خم کردم تا به دخمه‌هایی که پایین پایم بود نگاه کنم. پر از تار عنکبوت بود. ترسیدم و خارج شدم و خیلی هم متنبه!

نیم ساعت قبل از ظهر بود که خود را داخل حرم جناب میثم تمّار (ره)، یار و صحابه بزرگ مولی امیرمومنین علیه السلام پیدا کردم. نماز ظهر را در مسجد کوفه خواندیم؛ خیلی با صفا و زیبا بود. تصور اینکه روزی مولای متّقیان در این مسجد سر به سجده می‌گذاشته، انسان را به وجد می‌آورد. بعد از نماز به انجام اعمال مسجد مشغول شدیم و به زیارت محراب رفتیم. محراب مسجد، همان جایی است که علی علیه السلام سجده می‌کرد؛ همان جایی است که ناله‌های "مولای یا مولای... " خود را سر می‌داد، و همان جایی است که "فزت و رب الکعبه" گفت. این محراب را منبری هم هست. این منبر هم حکایتی دراز و شنیدنی دارد.

منبری که مردانی هزارچهره بر آن نشستند و بر مردمانی هزا رنگ و فرقه حکم راندند. منبری که روزی تکیه گاه یلی، چون علی علیه السلام و درعین  حال لئیمانی، چون ابن مرجانه و حجاج بود. راستی در همین شهر بود که مسلم بر دیوار بی کسی و غربت تکیه زد و مظلومانه و تشنه به شهادت رسید؛ و این مردم را هم شنیدنی بسیار است. مردمانی که لیاقت علی علیه السلام را نداشتند. مردمانی که جفاکار بودند؛ مردمانی که به حسین علیه السلام نامه نوشتند، ولی نه با پای برهنه و رویی گشاده؛ که با شمشیر آخته و تیر سه شعبه به استقبالش آمدند. مردمانی که به حق، علی آن‌ها را اشباح الرجال نامید و علی چه غریبانه و تنها در این دیار زیست؛ و علی را کسی نشناخت جز فاطمه. اما حیف.... 

به سمت نجف درحرکتیم؛ در راه کمی با راننده صحبت کردیم. آدم مهربانی است. وقتی فهمید عراقی نیستیم با اصرار ما بود که کرایه را گرفت. شب هم به زیارت رفته و دیداری تازه کردیم و اتفاقاً چند تن از دوستان قدیمی را هم دیدم.

دیار یار؛ دو روز راه

دوشنبه ۱۱/۱۰/۹۱

عقل اگر داند که دل در بند زلفش، چون خوش است         عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

قم که بودیم یک بار از تلویزیون تصویر حرم حضرت امیر پخش می‌شد. آرزو داشتم یک نماز صبح را در صحن و سرای امیرالمومنین علیه السلام باشم. نماز صبح را در حرم خواندیم. خدا را شکر. ساعت ۱۰ بود که به سمت کربلا حرکت کردیم. برای آخرین بار به سمت حرم آمدیم و خیابانی را که به سمت وادی السلام و از آنجا به سمت کربلا می‌رفت ادامه مسیر دادیم. آخرین جایی که به حرم دید مستقیم داشت، ایستادیم تا با حضرت وداع کنیم. سید یعقوبی روضه خواند. خدایش خیر دهد! حال خوشی داشتیم. پیاده روی ما آغاز شد. وقتی از بین وادی السلام حرکت می‌کردیم، صحنه‌ای جالب می‌شد تصور کرد. سیل خروشان جمعیتی که از قبرستان حرکت می‌کردند و جملگی به یک سمت می‌رفتند، انسان را به یاد صحنه­های هولناک قیامت و زنده شدن مردگان می‌انداخت. اذان که گفته شد، برای نماز خواندن وارد خانه‌ای شدیم. بعد از نماز صاحب خانه نگذاشت خارج شویم تا نهار بیاورد. به محل ستون یک رسیدیم؛ شعفی عجیب در چهره‌ها مشاهده می‌شود. اولین بار است که هر چه بیشتر راه می‌روم، شوق بیشتری برای ادامه دادن دارم. تا چشم کار می‌کند قطار به هم پیوسته موکب‌هایی که از زائران اباعبداللهعلیه السلام پذیرایی می‌کنند، ادامه دارد. بیشترشان چادر‌هایی بزرگ اند، ولی ساختمان‌هایی هم هستند که سالن‌های بزرگ و امکانات لازم مثل حمام و... دارند و معلوم است مخصوص این ایام ساخته شده اند. هرکدام از موکب‌ها سعی دارند به نحوی خدمت کنند. بعضی چای و قهوه می‌دهند؛ بعضی صندلی و جای استراحت برای طول روز و یا شب آماده کرده اند. طبیبانی که خدمات دارویی و پزشکی رایگان ارائه می‌کنند و موکب‌هایی که زائران را ماساژ و مشت و مال می‌دهند. حتی کسانی هستند که فقط پای زائران را می‌شویند. از خوردنی‌ها هم می‌توان انواع آن را اینجا مشاهده کرد. هر‌چه فکرش را بکنیم اینجا هست، حتی پفک؟!

 هزاران نفر اینجا در حال پیاده روی هستند، اما هیچ چیز کم و کسر ندارند. تمام امکاناتی که برای زائران آماده کرده اند، یک طرف، اخلاق و رفتار این مردم این دیار هم یک طرف. ندای صاحبان مواکب از هر طرف شنیده می‌شود که زائران را به موکب خود دعوت می‌کنند. همراه سید یعقوبی و علی ضیایی بودم. نزدیک غروب بود که برای استراحتی اندک و البته مشت و مال توقف کردیم. چندنفر قوی هیکل و البته کاربلد در موکب‌هایی مخصوص این کار هستند. خدایشان خیر دهد! حالمان جا آمد. برادری که مرا ماساژ می‌داد، وقتی کارش تمام شد به من نگاهی انداخت. فهمید عربی بلد نیستم؛ کف دست راستش را تماماً روی فرق سرش گذاشت و به من اشاره کرد. برای لحظه‌ای واقعاً کم آوردم. لَختی طول کشید تا به خود بیایم و جمله سرزبانی شان را گفتم: "رحم الله والدیک". اینجا مهم نیست زبان بلدی یا نه. مهم نیست حرف یکدیگر را می‌فهمی یا نه. مهم محبت و عشقی است که نسبت به اباعبدالله علیه السلام در سینه هامان مشترک است؛ و همین عشق است که باعث می‌شود هر ساله خیل عظیم عشاق پای در این میدان نهند و عده‌ای دیگر به همان دلیل این‌ها را خدمت کنند.

 با اذان مغرب در اولین موکب توقف کردیم. نماز را که خواندیم، صاحب موکب نمی‌گذاشت خارج شویم. می‌گفت باید بمانید و همین جا استراحت کنید. خسته بودیم و مانده. محل قرار گروه ستون ۴۰۰ بود و ما در ستونی نزدیک ۲۴۰ نماز مغرب گزارده بودیم. با عربی دست و پا شکسته به او فهماندیم که باید برویم و دوستان منتظر ما هستند. جواب داد: پس شام را بخورید و بعد بروید. علی­رغم اصرار فراوانش قبول نکردیم؛ چه می‌شد کرد. واقعاً از بقیه جا مانده بودیم و تصمیم داشتیم که شام را هم در حال راه رفتن بخوریم. کمی جلوتر دوستان را در ستون ۲۵۰ دیدیم، جمعشان جمع بود و منتظر ما بودند. قرارمان این بود که هر پنجاه ستون یکدیگر را پیدا کنیم، ولی قرار اصلی امشب ستون ۴۰۰ بود. شام خوردیم و حرکت کردیم. خیلی‌ها با اذان مغرب توقف می‌کنند، اما عده‌ای ادامه می‌دهند تا به محل قرارشان و یا موکب مورد نظرشان برسند. ما هم مجبور بودیم راه بیفتیم و این ادامه دادن ما سه ساعت طول کشید تا به ستون ۴۰۰ رسیدیم. من و همسفران سرعتمان را زیادکردیم و زودتر از دوستان رسیدیم. تا بقیه بیایند، کمی طول کشید. ظرف این مدت من و حسین به خیلی از موکب‌های اطراف سر زدیم، اما هیچ کدام جای خالی برای سیزده نفر ما نداشتند. هر جا که می‌رفتیم می‌گفتند، برای دو یا سه نفر جا هست، ولی برای سیزده نفر نیست. برای ما قابل درک بود که سه ساعت بعد از مغرب همه موکب‌ها پر شده باشند، حتی اگر موکب‌ها قابل شمارش نباشند؛ چرا که زوار هم غیر قابل شمارش بودند. ما اصرار داشتیم همگی با هم باشیم. هرچه باشد اولین شبی است که در راه کربلا هستیم. دست آخر انگلیسی بلدبودنمان به کار آمد و بهتر توانستیم ارتباط برقرارکنیم. برادری عراقی یافتیم که انگلیسی می‌دانست؛ او ما را به دوستش معرفی کرد و او اتاقی در اختیارمان گذاشت. اتاق مذکور انبار وسایل و تجهیزات اضافی بود، ولی انصافاً چیزی کم نداشت و همه چیز، بیش از احتیاج در اختیارمان بود. خیلی تحویلمان گرفتند؛ مخصوصاً وقتی گفتیم از پاکستان و افغانستان هستیم و این اولین باری است که به کربلا آمده و اولین شب راهمان است، محبتشان دوچندان شد. برادران دیگری هم آمدند که پیدا بود همگی از خادمان موکب‌های اطراف هستند.   یکی از آن‌ها پیراهن تیم بارسلونا (از تیم‌های باشگاهی اسپانیا) تنش بود. هم‌سفری برای اینکه باب صحبت را با او باز کند، گفت من بارسلونا را دوست ندارم و طرفدار رئال مادرید هستم. برادر عراقی گفت که این پیراهن کارش است. پیراهن را درآورد و زیر پایش لگدمال کرد. به همسفر ما اشاره کرد و به او فهماند که به خاطر او این کار را کرده است. همسفر ما هم که خواسته بود کم نیاورد، از او دلجویی کند و در ضمن، عربی هم صحبت کرده باشد، گفت: "مسی سید گل‌های جهان! ". خنده یاران بسیار است... . احساس نزدیکی عجیبی با این برادران داریم... . /۹۲۵/ت ۳۰۱/ش
ادامه دارد...
ارسال نظرات