۰۱ آذر ۱۳۹۸ - ۱۸:۴۲
کد خبر: ۶۲۶۶۱۷

یادداشتی برکتاب «سزاوار»

یادداشتی برکتاب «سزاوار»
«سزاوار» با رباعی خلقت شروع می‌شود؛ خلق شعر و خلقت انسان. همین ضربه‌ها کافی است تا مخاطب رباعی به رباعی برود جلو و درگیر کتاب شود.

به گزارش خبرگزاری رسا، محمدقائم خانی بر کتاب «سزاوار» سرودۀ امیر مرادی که از سوی انتشارات شهرستان ادب منتشر شده، یادداشتی نوشته است؛

«سزاوار» با رباعی خلقت شروع می‌شود؛ خلق شعر و خلقت انسان. همین ضربه‌ها کافی است تا مخاطب رباعی به رباعی برود جلو و درگیر کتاب شود. هر چه هم پیشتر می‌رود، بیشتر غرق آن می‌شود چرا که از همان ابتدا در می‌یابد که با مجموعه‌ای بازی‌ها با تکنیک‌ها مواجه نیست و پشت این وزن و قافیه چیزی هست که او را رها نمی‌کند.

«سزاوار» منتشر نشده تا مخاطب به عنوان یک خریدار کالا یا مشتری روزآمد ادبیات یا حتی متفکر درگیر با نظریه‌ها و نحله‌های گوناگون با آنها مواجه شود. «سزاوار» با مخاطب، به عنوان یک انسان کار دارد؛ به عنوان کسی که خود «بودن»ش سراسر هراس است و سوز:

این بی ثمر از عمر، کماکان بودن

این بی خبر از مرگ، هراسان بودن

اندازه صد کرب و بلا کشته مرا

این روضه سوزناک انسان بودن

این که بگویم این مجموعه رباعی‌ها نسبی به دغدغه‌های متفکران بزرگ اگزیستانسیالیسم برده است، خدمتی به کتاب نکرده‌ام. «سزاوار» نیامده تا فضل فروشی بکند و خوانده‌ها را به رخ بکشد. نیامده تا بین متن و مخاطب آجر اجر اصطلاحات و نظریه ها را دیوار بکشد. سزاوار سعی می‌کند آینه باشد تا انسان ها پنهانی ترین لایه‌های وجودی خویش را در آن ببینند. و انسان، در ابتدایی‌ترین وضع بودنش مضطرب است و دغدغه مند، و هیچ اضطرابی چون مرگ او را زمین گیر نمی‌کند و جانش را نمی‌کاهد:

تخفیف نبخشید عذابم را، نه

بیدار نکرد بخت خوابم را، نه

اندیشه مرگ دم به دم با من بود

جانم را کاست، اضطرابم را نه

 

و البته همه این‌ها به خاطر درکی است که انسان از خودش به عنوان بزرگ‌ترین انتخاب کننده دارد. درکی وجودی که همه تقدیر او بر مبنای همان رقم می‌خورد. درکی از خود تقدیر که به اندازه انتخاب آزادانه پیش می‌رود، و به اندازه واقع شدن هر چیزی بر مدار جبر می‌چرخد:

هر دم به هوای انتخابی دیگر

نائل شده‌ام به فتح بابی دیگر

در بستر تقدیر، پریشان وجود

از خوابی رفته‌ام به خوابی دیگر

شاید تصور برود که این مجموعه رباعی، تنها به مفاهیم خاص محدود مانده و از زندگی معمول بشر روی زمین غافل مانده. اما امیر مرادی چنین مسیری را در کتاب نرفته و به فردفرد انسان ها توجه داشته است. اضطراب، هراس وجودی، جستجو، مرگ، آگاهی و انتخاب مجموعه‌ای از مفاهیم نیستند تا او هر بار یکی از این الفاظ را فرابخواند تا به نوعی در یک رباعی جا بدهد، این اضطراب و مرگ را در انسان‌های واقعی، در تک تک انسان‌هایی که جهان شخصی او را می‌سازند دنبال می‌کند:

هم مرثیه‌پرداز وجودم دیدی

هم منکر مرگ در سرودم دیدی

پیش تو فقط چنان که بودم بودم

تنها تو مرا چنان که بودم دیدی

برای همین، دغدغه‌های اصیل او را به انفعال نکشانده بلکه به عمل بر اساس اصل آرمان انسان بودن رسانده. اگر قرار باشد این فکرهای بزرگی و این دغدغه‌های سترگ منجر به خمودگی و بی عملی شود، همان بهتر که شعری درباره گفته نشود و اصلا حرفی از آن زده نشود. برعکس، چنین ادراکی می‌تواند عزم انسان را برای بودن به بهترین شکلی جزم کند و زیر سایه بردباری و شکیبایی، گام به گام زندگی را با همه رنجِ بودنش پیش رود:

کی ساکن اضطراب دل‌بستگی‌ام؟

تا هستم، در مسیر وارستگی‌ام

می‌ماند و من کشان‌کشان می‌برمش

عمری‌ست چنین همسفر خستگی‌ام

انسان توان محدودی دارد و کشاندن خویش در جاده بودن، جانش را می‌کاهد. این است که نیازمند کمک می‌شود و چشم به راه صاحب توانی می‌گردد. چنین خواستی نویسنده را فعالانه متوجه انتظار کرده است، انتظار یک انسان مشخص که می‌تواند گرهی از گره‌های بزرگ بشر باز کند و افقی را پیش روی حرکت انسان نشانش بدهد. اما این دوران، دوره ظهور چنان مردی نیست و چشم انتظاری، بیشتر دیده را خسته می‌کند:

 

ماندم مگر از غبار، مردی برسد

آگاهی، آینده‌نوردی برسد

آینده گذشت و از پس گرد و غبار

مردی نرسید، کاش دردی برسد

اما او که در بند تنگناهای زمان نیست و دست بازی برای تغییر همه اتفاقات ریز و درشت دارد. اصلا تغییر نحوه بودن، تنها به اراده او ممکن است و گرنه از بنده و برده که کاری ساخته نیست:

دریاب من، این خسته بی‌حاصل را

این از بد و خوب خویشتن غافل را

ازآمده‌ام پیش تو تشریح کنم

این مشت گره‌کرده خون را، دل را

این مشت گره‌کرده خون برای کسی می‌تپد. از اول هم برای کسی می‌تپیده و حالا هم متوجه کسی هست. از همان ابتدای کتاب، که از ابتدای ماجرای خلقت آغازیده، شاعر متوجه کسی هست که همه چیز به او برمی گردد. این است که پی فهمیدن طرح و نقشه «او» از زندگی می‌گردد تا بتواند آینده خویش را بیابد. در این گشت و جست‌وجو به «اول ما خلق الله» می‌رسد. به او که خلقت با او معنی پیدا کرده و تا امروز هم مدیون اوست:

پیش از تو چه بوده؟ احتمالی شاید

بحث عبثی، خواب و خیالی شاید

پیش از تو جهان چه بوده؟ شاید وهمی

محدوده مبهمی، محالی شاید

آنچه بوده، همواره خواهد بود و تا ابد ادامه دارد. آن چه هست، متکی به چیزی است که ماجرای خلقت را آغاز کرده و همه خیال ها و اوهام را به واقعیت تبدیل کرده. حقیقتی که نسل اندر نسل در فرزندان انسان نخستین ادامه پیدا کرده و در نقطه‌ای، به اندازه همه خلقت فشرده شده. نقطه‌ای که مرگ و حبات به هم رسیده اند و با هم متحد شده اند تا پس از او، هر حیاتی با مرگی هم‌نشین باشد و هر اضطرابی به کشمکشی در زندگی منجر شود: 

این زمزمه روشن با حنجر کیست؟

این خون شریف مستمر، محشر کیست؟

از کیست جهان دچار تب و تاب؟

این کشمکش همیشگی بر سر کیست؟

این جا می‌توان فهمید که چرا شاعر، خودِ «انسان بودن» را روضه‌ای سوزناک می‌داند؛ چون بدون وقوع کربلا، اصل جلوه گری انسان در همه جلواتش ممکن نمی‌شد. این است که معیار درک قدر تقدیر، همان نیم روزه خاص سال ۶۱ هجری می‌شود: «اندازه صد کرب و بلا کشته مرا/ این روضه سوزناک انسان بودن». /۹۹۸/د ۱۰۱/ش
میثم صدیقیان
ارسال نظرات
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۱ آذر ۱۳۹۸ - ۲۰:۱۳
تحلیل خوبیست
0
0