۰۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۴
کد خبر: ۶۷۵۱۸۲

مردی معمولی که کابوس داعش شد

مردی معمولی که کابوس داعش شد
این کتاب ثابت می کند او، اسطوره­ ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود که با اتکا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی می‌چرخید.

به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، زندگینامه خودنوشت شهید قاسم سلیمانی از دوران کودکی تا انقلاب است. کتابی که به رغم حجم کتاب اتفاق بزرگی را رقم زده و روایت بی‌پروا از دوران کودکی و جوانی‌ حاج قاسم باعث شده مخاطبان به شدت از آن استقبال کنند. به بهانه زهره صالحی در یادداشتی به این کتاب پرداخته است:

قضاوت اینکه این کتاب، صرفا قصه و سرگذشت حاج قاسم است یا یک اثر تاریخی و تربیتی، باشد طلبتان که سطر به سطر روایتش را بخوانید و عشق کنید برای مکتبی که سربازش، از هیچ چیزی نمی­ترسید و از دل نداشتن ها، توانستن را صرف کرد و قهرمان شد. راستش را بخواهید چند روزی هست که کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» را تمام کرده‌ام، اما هنوز تکلیفم با این اثر مشخص نیست و درست نمی­دانم که این کتاب، دقیقا چه بود؟! صریح و روان و ساده؛ اما عجیب؛ درست مثلِ خود حاج قاسم که قابل پیش‌بینی بود، اما نبود. قاطع و مقتدر بود، اما نبود. بود و روی همین کره خاکی، کنار ما نفس می­کشید، اما انگار که نبود.

«از چیزی نمی‌ترسیدم»، روایتگر لحظات عمرِ کودک، نوجوان و جوانی است که در ده ساگی، نه از گاوِ نرِ شاخ‌زنِ خطرناک می ترسید، نه از تاریکی دره‌ه­ای که در آن پلنگ و خرس دیده بودند، نه از پاسبان شهربانی و نه حتی از حملِ عکسِ سیاه و سفید شخصی به نام خمینی، از مشهد تا کرمان، آن هم در آن روزگار بگیر و ببند دهه­ پنجاه. او در «از چیزی نمی‌ترسیدم» و چنان ساده، کودکی، نوجوانی و جوانی­اش را به تصویر کشیده که انگار نه انگار این نوشته ها و این کتاب، قرار است روایتگر سرگذشت اَبَر مردی باشد که یک جهان را از کابوس داعش و نا امنی نجات داد. او طوری از شکم همیشه گرسنه و قرض نهصد تومنی پدر و اتاق اجاره­ای محقرش در کرمان می‌­نویسد، که انگار نه انگار این کتاب، قرار است به عنوان بخشی از زندگینامه­ کسی که طرف حسابِ رییس جمهورِ قمار بازِ ایالت متحده­ امریکا بوده؛ دست به دستِ این و آن شود. او معمولی بود، خیلی معمولی و هیچ ترسی نداشت از اینکه بگوید تا سال ۵۵ اصلا خمینی را نمی شناخت! و تا سال ۵۶ هم معنی مقلد را نمی‌­دانست. او معمولی بود و شاید کمال این کتاب، در این باشد که ثابت کند او، اسطوره‌­ای غیر قابل دسترس و ماورایی نبود، ژنرال، سردار، سرباز یا شهید سلیمانی مردی بود که با اتکا به عزت نفس خود فقط بر مدار الهی می­چرخید و برای خدا، مومنانه و خالصانه مبارزه می­‌کرد.

این کتاب هرچه که هست؛ قصه؛ روایت؛ یک اثر فرهنگی، تبلیغی یا هر چیز دیگری که شما اسمش را می­‌گذارید؛ قطعا بخش مهمی از فرهنگ و تاریخ انقلاب ما را شامل می­‌شود، اثرِ صادقی که ثابت می­‌کند، جاذبه­ حق، آنقدر زیاد و وعده­­ی خدا، آنقدر حق است که هر کس را که بخواهد هدایت می­‌کند و برایش رنگ پوست و لهجه هم فرقی ندارد و در این وانفسای آخرالزمان، با قلب و اندیشه­ مومنان حرف می­زند و آن­ها را تا رسید به خودِ قله همراهی می‌­کند؛ تا آنجا که از کودکی که در سال فقط چند بار، شکمش سیر می­شد، ژنرالی می‌سازد که یک جهان، مبهوت هوش و قدرت و ایمانش می‌­شود. فقط کافی است که او بخواهد و تلاش کند تا فریاد نبودش را یک جهان بشنود و آن نقطه­‌ای شود که مرکز دنیاست و امام درباره‌­اش گفت: "در جمهوری اسلامی هر جایی که هستید، آنجا را مرکز دنیا بدانید." و چقدر شهید ما، سرباز بود. یک سرباز واقعی.

از من می‌­شنوید با قلم و تفکر و احساس این مرد همراه شوید و خط به خط حیاتش را دنبال کنید، تا به دلیل ناکامی دشمن، در نابودی انقلاب و اندیشه­‌اش پی ببرید؛ چرا که جنس پیام خمینی و جانشین خَلَفَش، برای این شهید و امثالهم از جنس دستورات بخشنامه‌­ای و فرمایشی و ظاهری نبود.

داستان بی پایانش تازه شروع شده اما همین اول کاری باید بگویم که یک جای کار لنگ ‌می­زند و «از چیزی نمی‌ترسیدم» با آن نامه و وصیت و ترسِ شیرینِ شهید از معشوق؛ جور در نمی‌­آید. مرد شجاع و یکه تاز عصر و نسل ما، اتفاقا از چیزهایی هم می­‌ترسید و زیاد هم می‌­ترسید؛ اما چگونه ترسی؟! ترس، در فرهنگ دهخدا، یعنی خوف و بیم و اضطرابِ همراه با نگرانی، و از نگاه روانشناسان، یعنی یک بی نظمی روانشناختی و یک اختلال روانی که بی شک، بر روی همه­ جنبه‌­های زندگی آدمیزاد تاثیرگذار است و چقدر خوشبحالِ آدمی است که از هیچ چیز، خوف و بیم و اضطرابی نداشته باشد؛ اما مردان خدا، همانطور که تا به حال همه­ قاعده­‌های زمینی را دور زده‌­اند و برای بشر، حیرت آفریده‌­اند، اینجا هم ادبیات و روانشناسی را جا گذاشتند و برای ترس، هیبتی دیگر، تعریف کرده‌­اند، هیبتی که زیر سایه­ وسعتش، می‌­توان رشد کرد و بزرگ شد و به سعادت رسید. همانطور که حسین منزوی می‌گوید"دل، بیمش از این نیست که در بند تو افتاد/ ترسد که کنی روزی از این بند، رهایش/ وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است/ غم نیست اگر جان بستانی به هوایش" انگار که تمام ترس او هم، رهایی از بند و امتحان الهی بود./826/

ارسال نظرات