۳۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۸:۱۳
کد خبر: ۶۷۸۶۸۷

دردسرهای آقاجون؛ رمانی نوجوانانه، انقلابی و خواندنی

کتاب جمکران، دردسرهای آقاجون را گروه سنی نوجوان منتشر و در آن داستان روزهای پایانی استبداد شاهنشاهی و انقلاب مردم ایران را روایت کرده است.

به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، داستان پیروزی انقلاب و وقایع مربوط به سال 57 برای بسیاری از دهه شصتی ها و نسل های پیش از آن  گفته شده و اغلب حال و هوای انقلاب را در کتاب ها، فیلم ها و سرودها و استشمام کرده اند و کم و بیش از جریانات آن‌ایام باخبر هستند. اما برای نوجوانان امروز و نسلِ جدید، کم کاری صورت گرفته است. کمتر نویسنده و فیلم‌سازی به فکرِ این گروه بوده و توانسته فیلم و داستانی به زبانِ بچه‌ها خلق کند و آن‌ها را هم در جریانِ حوادث انقلاب شریک کند.

رمان «دردسرهای آقاجون» جزو معدود رمان‌های نوجوان است که با همین دغدغه به نگارش درآمده و سعی دارد کاستی‌های پیش از این را جبران کند. این رمان به همت نشر کتاب جمکران و با قلم مونا جوان به مرحله چاپ و انتشار رسیده است.

کتاب جمکران، دردسرهای آقاجون را گروه سنی نوجوان منتشر و در آن داستان روزهای پایانیِ استبداد شاهنشاهی و انقلاب مردم ایران را روایت کرده است.

مونا جوان در این کتاب سعی کرده، با نگاهی جامع به وقایع انقلاب در مشهد، حوادث را پیوسته و منسجم از زبان شخصیت اصلی داستان بیان کند تا مخاطبِ نوجوان بتواند مرحله به مرحله با او پیش رفته و خود را در جریانِ داستان سهیم بداند.

داستانِ این کتاب را دختری به ‌نام نسترن روایت می‌کند. کتاب با قصه‌های شبانه پدر خانواده شروع می‌شود و جریانِ روزهای واپسینِ انقلاب در مشهد، به داستانِ ضحاکِ ماردوش گره میخورد.

نسترن و باقی بچه‌ها، ضحّاکِ ماردوشِ دنیای واقعی‌شان را می‌بینند و سعی می‌کنند همانند کاوه کاری بکنند کارستان.

مونا جوان در این کتاب نخِ تسبیحِ تاریخِ انقلاب را به دور از شعارزدگی با اتفاق‌های هیجان‌انگیزِ زندگی نسترن حفظ می‌کند و در آخر با وصل کردن تمام این جریان‌ها به حرمِ امن و ایمنِ حضرتِ علی‌بن موسی‌الرضا طعمِ شیرین پیروزی را به مخاطب می‌چشاند.

به نظر می‌رسد پس از مدت‌ها قرار است شاهد رمانی جذاب و خواندنی درمورد انقلاب، آن هم ویژه گروه سنی نوجوان‌ باشیم.

برشی از کتاب

دوان‌دوان از پله‌های زیرزمین پایین رفتم و پریدم داخل آشپزخانه. مامان و خاله پای پنجره آشپزخانه که رو به کوچه باز می‌شد ایستاده بودند و از لای درز باز پنجره، سبیلو را تماشا می‌کردند. رفتم و کنارشان ایستادم. خودم را چسباندم به مامان، نفسم بند آمده بود و هق‌هق می‌زدم. مامان دست انداخت دور شانه‌ام و مرا چسباند به خودش. خاله گفت: بغل مینی‌بوسو ببین! انگار تیر زدن بهش./998/

ارسال نظرات