۳۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۸
کد خبر: ۷۱۲۷۹۰
ردای سرخ(۱۸)؛

رودخانه ای که «سید محمد» را از ما گرفت

رودخانه ای که «سید محمد» را از ما گرفت
من مى‌روم تا با شهادتم درسى باشم براى كسانى كه هميشه به فكر دنيا و جمع‌آورى مال و خوش‌گذرانى هستند كه به خود بگويند آيا وقت آن نرسيده كه به فكر آخرت باشند.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، گرچه زبان و بيان از ترسيم شأن و شخصيت شهدای روحانی آن نيك‌مردان عرصه جهاد و شهادت ناتوان است اما سيرى كوتاه در حماسه‌سازى‌هاى جاودانه آنان نواشگر روحِ در راه‌ماندگان است.

هم‌اكنون ما مانده‌ايم و اين راه و رسم جاوان و بى‌بديل، ما مانده‌ايم و ميراث عزت و سرفرازى و پايدارى شگرف، ما مانده‌ايم و حسرت جا ماندن از قافلۀ شهيدان.

كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است به‌ويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.

در این نوبت از محمد حسینی بلیانی شهید روحانی خواهیم گفت که در شهریورماه 1346 در شهر کازرون استان فارس دیده به جهان گشود و پس از طی دوران ابتدایی تحصیلات برای مسیر بندگی وارد حوزه علمیه شد و با شروع جنگ تحمیلی با سرعت باورنکردنی راه و رسم عاشقی را در شلمچه و در جمع شهدا پیدا کرد.

برشی از زندگی شهید بر اساس کتاب تعهد سرخ:

اى لعنت به من كه از بچگى همه كار كرده‌ام، اما از همان اول از آب بدم مى‌آمده؛ مثل گربه؛ از عملگى و حمالى بگير تا اين‌كه زير ماشين آچار بكشم و موتورش را تعمير كنم، يا اين‌كه پايه يك بگيرم و بالا دستم راننده نباشد؛ نه توى جبهه، نه توى هيچ مسير فرمول يك، از اول ياد گرفتن شنا توى كتم نرفته كه نرفته بود. خب، مگر چه اشكالى دارد؟ ما جماعت داش مشتى، خيلى به آب‌تنى اهميت نمى‌دهيم اصلاً افت دارد لخت شويم و بپريم توى آب.

تازه كربلاى چهار تمام شده بود و نيروها براى كربلاى پنج مانده بودند در منطقه تا دشمن را غافلگير كنند سيد محمد، روحانى ما بود و خب، در مرام ما، سيد خيلى احترام دارد؛ على‌الخصوص كه لباس پيغمبر را هم به تن داشته باشد؛ به‌علاوه كه امام جماعت هم باشد. من براى همين هى با بچه‌ها دعوا مى‌كردم كه نگذاريد حاج آقا جلو برود! نگذاريد بلايى سر حاج آقا بيايد! فرداى قيامت چطور مى‌توانيد جواب جدش را بدهيد.

توى كربلاى چهار، نگذاشتم سيد محمد جُم بخورد و جلو برود برايش بپا گذاشته بودم كه نگذارند با بچه‌ها وارد عمليات شود، خودش هى بى‌تابى مى‌كرد و مى‌گفت مى‌خواهد با نيروهاى خط شكن جلو برود عجيب عشق و حرارتى داشت بعداً كه رفتيم روستاى‌شان «بليان كازرون» و خواستم يك سر بروم تا زمين كشاورزى سيدمحمدرضا پدرش و سعى كردم باهاش خودمانى شوم، فهميدم او هم متوجه شده كه پسرش عشق عجيبى دارد.

كشاورزهاى درست و درمان اين چيزها را خوب تشخيص مى‌دهند؛ درست مثل ما راننده‌ها.

پدرش مى‌گفت اولين بار سيزده - چهارده ساله بوده كه رفت جبهه؛ قبل از اين‌كه طلبه شود چقدر هم سر اين‌كه در زمين كشاورزى كمكش بود، دعايش مى‌كرد. گفتم كه من خيلى حرمت سيد را دارم، اما هر كارى كردم از عهده بر نيامدم كه بالاى مجلس بنشيند و اول غذا بخورد. اين‌ها كه هيچى، آخر همه غذا مى‌خورد و پايين مجلس مى‌نشست، گلى به جمالش؛ ولى اين‌كه ظرف‌هاى بچه‌ها را مى‌شست، خيلى سنگين بود براى من و حسابى چند نفر را به‌خاطرش گوشمالى دادم. او اما كار خودش را مى‌كرد و كارى به اين حرف‌ها نداشت چون عشقى‌ها همين‌جورى هستند.

شب‌ها بلند مى‌شد و با چراغ قوه مى‌رفت بيرون از چادر پيچ و تاب مى‌خورد؛ گريه و زارى مى‌كرد؛ قرآن مى‌خواند. ما جماعت داش مشتى، خيلى از اين چيزها سردر نمى‌آوريم. براى من مهم اين بود كه مثل كربلاى چهار، نگذارم خون از دماغش بريزد.

وقتى عمليات شروع شد، گلوله بود كه از هر طرف مى‌آمد. يك لحظه به خودمان آمديم و ديديم چادر آتش گرفته و سيد دارد خاموشش مى‌كند اولين كسى كه فهميده بود آتش‌سوزى شده، سيد بود. اين بود كه من به خودم دوتا سيلى محكم زدم و گفتم: اين‌طور حواست به سيد اولاد پيغمبر است‌؟ اگر يك چيزيش مى‌شد، چه‌كار مى‌كردى‌؟ بايد پيشروى مى‌كرديم محكم ايستادم جلوى سيد و گفتم شما نيا اما قبول نكرد من هم پا به پايش رفتم كه اگر گلوله‌اى - چيزى آمد، نگذارم بهش بخورد. اما خوب، او عشقى بود.

آن وقتى كه رفتم و وصيت‌نامه‌اش را از مادرش بگيرم، برادرهايش هم مى‌گفتند كه او عشق عجيبى داشته؛ مخصوصاً از آن وقتى كه به مدرسه علميه امام صادق رفته بود. سرپرستى بقيه بچه‌ها را هم به دوش گرفته و همه را يك‌جورى همراه اين عشق‌بازى خدايى كرده بود. اين‌ها را تك‌تكشان مى‌گفتند كه چقدر براى هر كدام وقت گذاشته و اصول و مبانى دينى را يادشان داد.

رودخانه ای که سید محمد را از ما گرفت

ما داش مشتى‌ها خيلى كارى به اصول و فروعش نداريم ما از آن عشقى بودن خوشمان مى‌آيد؛ اين‌كه يكى آن‌قدر مرام داشته باشد كه وقتى به يك جايى رسيد، دور و برى‌هايش را فراموش نكند و به فكرشان باشد ما به اين مى‌گوييم مرام.

دستمال ابريشمى دور گردنم را براى همين جلوى مادرش گذاشتم روى چشمم و حسابى براى سيدمحمد گريه كردم مادرش هم كه ديد من گريه مى‌كنم، تعريف كرد كه از بچگى همين‌طورعشقى بوده. بعد گفت كه يك بار زمان بچگى‌هاى محمد، با هم به يك مغازه مى‌روند و او چيزى را قيمت مى‌كند. فروشنده قيمت مى‌دهد. مادر چك و چانه مى‌كند و قيمت پايين‌ترى مى‌خواهد، فروشنده، سر آخر راضى مى‌شود به آن‌چه مادر مى‌گويد. اما انگار ته دل او ديگر به فروشنده و صداقتش شك كند، جنس را نمى‌خرد و از مغازه مى‌آيند بيرون. سرِ بازار، سيد محمد برمى‌گردد سمت دكان تو بگو چه كار كرده سيد محمد؟ اين جز از آدم عشقى بر مى‌آيد؟ مى‌رود و جنس را از مغازه‌دار مى‌خرد. چرا؟ دلش سوخته گفته گناه دارد بيچاره مردم آزارى است، اين همه چك و چانه و نخريدن!؟

توى وصيت‌نامه‌اش هم عشقى بودنش معلوم است؛ آن‌جايى كه نوشته «من مى‌روم تا با شهادتم درسى باشم براى كسانى كه هميشه به فكر دنيا و جمع‌آورى مال و خوش‌گذرانى هستند كه به خود بگويند آيا وقت آن نرسيده كه به فكر آخرت باشند»؛ يعنى مرام عشقى‌اش حتى نمى‌گذارد بى‌خيال بقيه باشد و مى‌خواهد آن‌ها را بيدار كند و خلاصه، تنهايى به بهشت نرود.

اين‌جور مرام عشقى و با معرفت، توى سن ۱۹ سالگى محشر است. من همه‌جا سينه سپر كرده ام و گفته‌ام كه من تا آخر كنار سيد محمد بودم تا نگذارم خط و خراشى به روحانى گردان‌مان بيفتد؛ اما اين قسمتش را تعريف نمى‌كنم كه سوار قايق‌ها شديم. زديم توى كانال ماهى. پابه‌پاى سيد محمد، هرجا رفته بود، رفته بودم. حالا من بودم و سيد توى قايق. تا اين‌كه گير كرديم و موتور قايق به فنا رفت. دود و آتش و تيراندازى. راهمان بسته شد نه راه پس داشتيم، نه راه پيش.

لعنت به هر چى موتور قايق است با دست خالى هم كه نمى‌شد تعميرش كردخطر هر لحظه بيشتر مى‌شد. بايد كارى مى‌كرديم، اما من هيچ وقت شنا بلد نبودم. يكى بايد به آب مى‌زد، ولى من نمى‌توانستم. سيد محمد عمامه‌اش را داد به من. گفت: من آموزش غواصى ديده‌ام. نگران نباش! گفت: مى‌روم، ولى اگر همديگر را نديديم، خداحافظ!

من واقعاً نمى‌توانستم شنا كنم. او پريد توى آب و من فقط مى‌توانستم دستمال ابريشمى را بگذارم روى صورتم و گريه كنم، اى بِخُشكى شانس كه من همه كارى ازم برمى‌آيد، مگر اين شنا آن هم توى آب سرد رودخانه.

ارسال نظرات