۳۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۴:۴۱
کد خبر: ۷۱۹۸۸۸
ردای سرخ(۳۸)؛

نخستین مجتهد شهید انقلاب

نخستین مجتهد شهید انقلاب
با اينكه ساواك براى جلوگيرى از حركت مردم پدر را مخفيانه دفن كرد؛ دلم آرام بود كه نامش به‌عنوان اوّلين شهيد مجتهد نهضت امام خمينى براى هميشه در تاريخ مى‌ماند.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

گرچه زبان و بيان از ترسيم شأن و شخصيت آن نيك‌مردان عرصه جهاد و شهادت ناتوان است اما سيرى كوتاه در حماسه‌سازى‌هاى جاودانه آنان نواشگر روحِ در راه‌ماندگان است.

هم‌اكنون ما مانده‌ايم و اين راه و رسم جاوان و بى‌بديل.

ما مانده‌ايم و ميراث عزت و سرفرازى و پايدارى شگرف.

ما مانده‌ايم و حسرت جا ماندن از قافلۀ شهيدان.

كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است به‌ويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.

برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

درب زندان قزل‌قلعه باز شد و آمبولانسى از آن بيرون آمد. جمعيتى بيرون زندان منتظر بودند تا ساعت ملاقات فرا رسد. هركسى به ذهنش گذراند: نكند دلبند او را در زندان كشته‌اند. يك‌آنْ نفس در سينه‌ها حبس شد و، سپس، يكباره صداى شيون و زارى از هرسوى خيابان به گوش رسيد. ما همراه مادر براى ملاقات پدر به زندان قزل‌قلعه آمده بوديم. اوّلين بارى نبود كه پدر دستگير مى‌شد؛ از سال ۱۳۴۱ مبارزاتش شروع شد. چهار سال بعد، با سخنرانى دربارۀ جنايات اسرائيل، به اتهام اقدام عليه امنيت كشور، ۶۱ روز توى زندان قصر در حبس به‌سربرد و تا حالا ۲۱ خرداد ۱۳۴۹ بارها دستگير و شكنجه شده بود. مادر خيلى بى‌تابى مى‌كرد. خودش را جلو كشاند و از مأمور زندان پرسيد: «كسى به اسم سيدمحمدرضا سعيدى ملاقات دارد؟» مأمور چهره‌اش را درهم كشيد: «امروز ملاقات نداريم.»

خستگىِ ساعت‌ها انتظار در وجودمان ماند. چطور مى‌توانستيم بى ملاقات پدر برگرديم‌؟

بالاخره، وقتى از ديدارش مأيوس شديم، به خانه برگشتيم.

هنوز ساعتى نگذشته بود كه زنگ به صدا درآمد.

پيكان سفيدرنگى با چند سرنشين دَمِ درِ خانه ايستاده بود. همان كه زنگ زده بود گفت: «ما از ساواك آمديم. يكى‌تان با شناسنامۀ سعيدى براى ملاقات همراه‌مان بيايد.»

مادر شناسنامه را به دستم داد، كه يعنى سيدمحمد! تو همراه‌شان برو.

شناسنامه را باز كردم. چشمم به تاريخ تولد پدر افتاد: دوم ارديبهشت ۱۳۰۸، مشهد. شناسنامه را توى جيب گذاشتم و نشستم داخل پيكان. در راه فكر مى‌كردم كه هرچه هست، مربوط مى‌شود به همان آمبولانسى كه از زندان خارج شد! شايد پدر بيمار بوده و با آن آمبولانس به بيمارستان منتقلش كرده‌اند كه حالا مرا براى ملاقاتش مى‌برند.

روزهايى را كه پدر از كارهاى رژيم به ستوه آمده بود خوب به ياد داشتم. ديگر نه آن عينك دور سياهش را بر چشم داشت و نه لبخند هميشگى‌اش را بر لب. دست‌هايش را به پشت گره مى‌كرد و مدام توى خانه راه مى‌رفت. فعاليت‌هاى سياسى - اجتماعى‌اش را از همان روز ورود به قم شروع كرده بود. درست از وقتى‌كه در حلقۀ درس امام خمينى حضور پيدا كرد و شيفتۀ گفتار و رفتار امام شد. يك‌بار برايم گفت: «موقع نماز مغرب و عشا به خانۀ امام رفتم. مى‌خواستم با ايشان مذاكره كنم، امام آمادۀ نماز بود، اما وقتى منظورم را فهميد، اندكى نماز را به تأخير انداخت. به عرض رساندم: «آقا! طبق برداشتى كه من كردم از اين به بعد شما در مبارزات خود ياوران كمترى خواهيد داشت.» امام فرمود: «سعيدى! چه مى‌گويى‌؟ به خدا قَسَم اگر تمام جن و اِنس پشت‌به‌پشت هم بدهند و در مقابل من بايستند، چون اين راه را حق يافته‌ام از پاى نخواهم نشست.» پدر با شنيدن حرف امام دگرگون شده بود و درست از همان‌موقع در حلقۀ ياران امام، راه مبارزه را پيش گرفت. او در مكتب درس امام به درجۀ استنباط و اجتهاد رسيده بود. سال ۱۳۴۴ بود كه اهالى خيابان غياثى[1] تهران از امام خمينى تقاضاى امام جماعتى براى مسجد موسى‌بن‌جعفر عليه السلام داشتند. امام هم شاگرد ممتازش را شايستۀ اين كار دانست و پدر را راهى تهران كرد.

به‌راستى، پدر شايستۀ اين كار بود، چون به خيلى چيزها كه ديگران سرسرى از آن مى‌گذشتند اهميت مى‌داد. مثلاً، گاهى كه ما ظرف غذا را خوب تميز نمى‌كرديم، خودش ظرف را از جلومان برمى‌داشت و با دقت آن را پاك مى‌كرد و مابقى غذا را مى‌خورد تا اسراف نشود. هرروز عينكِ گِرد و دور مشكى‌اش را روى چشم مى‌گذاشت، محاسن سياهش را مرتب شانه مى‌زد، چند كتاب به دست مى‌گرفت و با قدم‌هايى كوتاه و آرام راهى مسجد مى‌شد. در ميانۀ راه با كاسبان و اهل محل احوالپرسى مى‌كرد. هركس مشكل داشت يا از هم‌محله‌اى‌اش دلگير بود، با او در ميان مى‌گذاشت.

پدر هم ميانجى‌گرى مى‌كرد تا سوءتفاهم‌ها رفع شود. يك‌بار در همين راه خانه تا مسجد، اهالى از زنى شكايت داشتند كه با لباس‌هاى نامناسب و صورت بَزَك‌كرده در منظر عُموم ظاهر مى‌شود. آنها مى‌گفتند: «تابه‌حال چنين اتفاقى در محل رخ نداده است و بايد كارى كرد.» پدر اين حرف را كه شنيد سكوت كرد و بعد چند ثانيه مكث، سر بالا آورد و گفت: «منتظر بمانيد تا خودم قدمى بردارم.» چند روز بعد، زن را طورى دلسوزانه نصيحت كرد كه ديگر هيچ‌كس او را با پوشش نامناسب و صورت بَزَك‌كرده نديد! همه مى‌دانستيم كه پدر از كمك به مردم دريغ نمى‌كند. يك‌بار در مسافرت طلبۀ جوانى را ديد كه وضع مالى خوبى نداشت. پدر، فورى، مبلغ هزار تومانى را كه همراه داشت به او داد. يا روزى وقتى پيرمردى را توى راه ديد كه لباس گرم ندارد و از سرما مى‌لرزد، عباى خودش را بر تن وى پوشاند و بدون عبا به خانه برگشت. يا براى پيرزن همسايه كه توان حمل دو سطل آب را نداشت، آب حمل كرد و از هُل دادن خودرويى كه گوشۀ خيابان مانده بود اِبايى نداشت.

پدر عاشقِ مطالعه و نوشتن بود، آنقدر كه هيچ‌وقت كتاب را از خودش دور نمى‌كرد، حتى وقتى به مهمانى مى‌رفت. تا فرصتى پيدا مى‌كرد، كتاب مى‌خواند. گاه هم مطلب يا حديثى مناسب با مجلس براى حاضران مى‌گفت. توى كتابخانۀ اتاقش پر بود از تأليفاتى كه براى بيدارى مردم و علما نوشته بود: آيا دين موجب عقب‌ماندگى است‌؟، آزادى زن، اتحاد در اسلام، كار در اسلام، استفتائات [مجموعۀ ۶۴ استفتا از امام]، رسالۀ امربه‌معروف و نهى‌ازمنكر [ترجمه از تحريرالوسيله] و تقريرات درس آيت‌اللّه العظمى بروجردى.

هرروز عدۀ زيادى بعد از نماز پاى خطابه‌هايش مى‌نشستند و او از وضع جامعه گله داشت و مى‌گفت: «چرا ملتْ دَم نمى‌زنند!» جلسات درس، وعظ، سوگوارى، اخلاق براى جوانان و گپ‌وگفت با افراد محل تشكيل مى‌داد. در كنار اين تبليغات، اعلاميه‌هاى امام خمينى را هم نشر مى‌كرد. پدر از توطئه‌هاى استعمار، مذهب مخدر، از خرافاتى كه گريبانگير اسلام راستين شده بود، و از فجايع صهيونيسم گلايه مى‌كرد و از اسلام حقيقى و از تاريخ فلسطين سخن مى‌راند و از امام خمينى - به‌عنوان يگانه مرجع حافظ دين - براى مردم مى‌گفت. آنقدر گفت و گفت، كه مسجد موسى‌بن‌جعفر عليه السلام به سنگر مبارزه با رژيم تبديل شد.

امام خمينى، از تبعيدگاهش ۳۴ نامه براى پدر فرستاد و مأموريت‌هاى حساسى به او داد. يادم هست امام دريكى از نامه‌هايش به پدر نوشته بود: «... از اينكه به تهران تشريف برده‌ايد از جهتى خوشوقتم، چون مركز، از هرجا بيشتر، احتياج به علماى عاملين دارد.»

پيكان جلوى ساختمانى نزديك پاركِ شهر كه فكر كنم بيمارستان بود متوقف شد! به گمانم پدر در همان ساختمان بسترى بود. اما اشتباه كردم! چون مدتى منتظر مانديم كه گفتند: سوار شويد. دوباره با همان سرنشينان ساواكى راهى شديم، درحالى‌كه آمبولانسى جلوى پيكان راه افتاده بود! همه با هم به سمت جنوب شهر حركت كرديم و باز نمى‌دانستم به كجا مى‌رويم!

فكر پدر لحظه‌اى از ذهنم دور نمى‌شد. ارديبهشت ۱۳۴۹ بود كه به دعوت شاه گروهى از بزرگ‌ترين سرمايه‌داران آمريكايى به ايران آمدند تا در زمينه‌هاى مختلف سرمايه‌گذارى كنند. خبر سرمايه‌گذارى آمريكايى‌ها طورى فكر پدر را مشغول كرد كه انگار خودش را از ياد برده بود. در انديشۀ كارى بود تا ميراث مردمش به تاراج نرود؛ براى همين اعلاميه‌اى نوشت: «خطر بزرگى پيش‌آمده كه نزديك است، آسمان‌ها از هم پاشيده شود و زمين درهم بشكافد و كوه‌ها فروريزد و سقوط كند.[2] و نزديك است ايران و ملتِ آن هم متلاشى و نابود گردد.... واى بر شما! واى بر شما! چرا فرياد نمى‌زنيد درحالى‌كه مى‌دانيد زيان و خطر اين مصيبتْ بزرگ‌تر است براى اسلام از خطر سينماى قم، و خطر حزب بعث و هتّاكى آن عليه روحانيت و ملت عراق، و خلاصه «كاپ و سرمايه» از خطر اين‌گونه مصائب بيشتر و دردناك‌تر است. امروز روز هلاكت و نابودى است؛ آن را يك هلاكت نپنداريد، بلكه هلاكت بزرگ و فراوان بدانيد.[3] در اين موقعيت، وظيفۀ الهى خود را - كه خداوند بر عالمان و آگاهان مقرر داشته - انجام دهيد، تا هم پيشِ ملت خويش و هم در برابر نسل‌هاى مجاهد گذشته، مانند سيدجمال‌الدّين اسدآبادى و ميرزاى شيرازى بزرگ و آيت‌اللّه شيرازى رو سفيد و سرافراز باشيد....»

نوشتن اعلاميه پدر را كمى آرام‌تر كرد؛ اما دلش راضى نشد. مى‌خواست كارى بزرگ انجام دهد؛ كارى كه شايستۀ فرزند آيت‌اللّه سيداحمد سعيدى گلپايگانى بود.

وقتى پيكان از جاده‌هاى بيرون شهر سردرآورد و به طرف قم حركت كرد، فكر كردم شايد ساواك از مبارزات پدر خسته شده و او را براى تبعيد راهى قم كرده است! شايد آمبولانسِ همراه‌مان هم

براى ردگم‌كنى باشد! خودم را جابه‌جا كردم و به اعلاميه‌اى كه پدر، به عربى، ضدّ سرمايه‌داران آمريكايى نوشته بود فكر كردم. او از اعلاميه‌اش چهل نسخه تهيه كرد و هر يك را توى پاكت گذاشت و براى علماى شهرهاى قم، تهران، مشهد، اصفهان و آبادان فرستاد. توى اعلاميه‌اش به ملت از عواقب كار هشدار داد.

او مى‌دانست مردم عادى و كارگران روزمزد از وقايع جارى كشور بى‌اطلاع‌اند و چون غالباً سواد ندارند، از درك آن عاجزند. كسى بايد به آنها اطلاع مى‌داد: جايى كه براى آمريكايى‌ها دَه‌ها برابر سود در پى نداشته باشد قرانى خرج نمى‌كنند. بايد به مردم اطلاع مى‌داد كه سرمايه‌گذارىِ بيگانه در بخش صنعت، معدن، كشاورزى، محيطزيست، گردشگرى و شبكه‌هاى توزيع كالا چه خطرهايى براى كشور دارد.

هنوز چند روز از توزيع اعلاميه‌اش نگذشته بود كه چند مرد قوى‌هيكل و مسلح به خانه‌مان ريختند و پدر را دستگير كردند!

پيكان تكانى خورد و خود را در مسير قبرستان «وادى‌السّلام» قم و نزديك درِ غسالخانه ديدم! ماشين ترمز زد و همگى پياده شديم. ديگر نَه فكرم، كه انگار قلبم داشت از جا كنده مى‌شد. چند ساعت پيش براى ملاقات پدر انتظار مى‌كشيدم و حالا جلوِ غسالخانه بودم! وقتى جنازۀ آنجا بود كه پيكر پدرم را نشانم دادند. قلبم لرزيد. چشمم به آثار كبودى و جراحت‌هاى ناشى از شكنجه روى بدنش افتاد. چشم‌هايم سياهى رفت. يكى از همان ساواكى‌هايى كه كنارم ايستاده بود سيگار ناتمامش را با غيظ زيرِ كفشش لِه كرد و با اشاره به جنازۀ پدر، رو به ديگرى گفت: «اين هم سرنوشت كسى كه دَه روز زيرِ شديدترين شكنجه‌ها باز هم از خمينى بگويد!»

از حرف‌هاى‌شان فهميدم پدر براثرِ ضربۀ مغزى و شكنجه به شهادت رسيده! بى‌اختيار اشك مى‌ريختم اما سعى كردم استوار بمانم. از پدرم آموخته بودم كه خم به ابرو نياورم. دوستان پدر برايم نقل كردند كه پدرت زير بازجويى گفته بود: «به خدا قَسَم، اگر مرا قطعه‌قطعه كنيد، هر قطرۀ خونم نام مقدسِ خمينى را فرياد خواهم زد.»[4]

مأموران پيكر پدرم را به غسالخانه بردند و در را بستند. بغضم را فرودادم و به خودم نهيب زدم: «ناراحت نباش، پدر بعدِ هر نماز از خدا طلب شهادت مى‌كرد. او مصداقِ "عاشَ سَعِيداً و ماتَ سَعِيداً" بود.» بعد، تمام انرژى‌ام را جمع كردم و فرياد زدم: «پدر! تو پيشِ رسول‌اللّه روسفيد، پدر! تو پيشِ خمينى روسفيدى، پدر! تو به سعادت رسيدى، تو خوب مى‌دانى كه «الدُّنيا سِجنُ المُؤمِن»: دنيا زندان مؤمن است و گنجايش تو را ندارد. دنياى ظلم ظرفيت و تحمل امثال تو را ندارد، آسوده باش و لبخند بزن. من هم لبخند مى‌زنم.» هِق‌هِقِ گريۀ شاهدان محلى كه آنجا بودند بلند شد. يك نفر با صدايى بلند «اللّه‌اكبر» گفت. ديدن اين صحنه براى ساواكى‌ها سخت بود و مرا بيرون كردند. يك ساعت بعد، پيكر كفن‌پوش پدر را درحالى‌كه هنوز از جراحاتش خون مى‌چكيد، همراه عده‌اى دوست و چند نفر ساواكى و رئيس سازمان امنيت قم به سمت قبرستان وادى‌السّلام برديم.

در سكوت، زير تابوتش را گرفتم. سنگينى دنيا را روى قلبم احساس مى‌كردم. تشييع پيكر پدر كنارِ قاتلانش سخت‌ترين كار دنيا است. با اينكه ساواك براى جلوگيرى از حركت مردم، پدر را مخفيانه در وادى‌السّلام دفن كرد؛ دلم آرام بود كه نامش به‌عنوان اوّلين شهيد مجتهد نهضت امام خمينى براى هميشه در تاريخ مى‌ماند.

با خاكسپارى پدر، مأموريت من تازه شروع شده بود.

[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (5)، صفحه: ۱۶، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.

[1]  . خيابان سعيدى فعلى.

[2]  . مريم: ۹۵.

[3]  . فرقان: ۱۴.

[4]  . «به خدا قَسَم! اگر مرا بكُشيد و خونم را به زمين بريزيد، در هر قطرۀ خون من، نام مقدس خمينى را خواهيد ديد.» (زندگى‌نامه و آثار ائمۀ جماعات شهيد، ج ۱، فصل دوم (ائمۀ جماعات شهيد تهران)، ص ۶۶)

 





ارسال نظرات