۲۰ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۳۰
کد خبر: ۲۶۶۳۹۲
به قلم یکی از استادان دانشگاه منتشر شد؛

کتاب الکترونیکی «بدحجابی، مقصر ما هستیم»

خبرگزاری رسا ـ کتاب «بدحجابی، مقصر ما هستیم» به صورت الکترونیکی و در فضای مجازی برای مطالعه عموم مردم و به صورت رایگان به قلم رئوف پیشدار از استادان دانشگاه و خبرنگاران با سابقه جمهوری اسلامی ایران منتشر شد.
کتاب الکترونیکی «بدحجابی، مقصر ما هستیم»

 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، کتاب «بدحجابی، مقصر ما هستیم» به صورت الکترونیکی و در فضای مجازی برای مطالعه عموم مردم و به صورت رایگان به قلم رئوف پیشدار از استادان دانشگاه و خبرنگاران با سابقه جمهوری اسلامی ایران منتشر شد.


براساس این گزارش، این کتاب در سال 1389 به صورت روزانه و در قالب یادداشت منتشر شده بود که هم‌اینک تمامی این یادداشت‌ها گردآوری و به صورت کتاب از سوی موسسه تحقیقاتی قائمیه به نشانی
http://www.ghbook.ir/index.php?option=com_mtree&link_id=4268 منتشر شده است.


در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «جوانی هجده ساله هستم و در یکی از دبیرستان های تهران تحصیل می کنم. از کودکی آموخته بودم که همه را دوست داشته باشم. در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر مالی وضع خوبی داشتند. پیش از آن که گرفتار دام شیطان نفس شوم، در بین معلمان و دانش آموزان و خانواده ام از محبوبیت خاصی بر خوردار بودم. و چون از نظر اخلاقی و تحصیل در وضعیت خوبی قرار داشتم، پیوسته مورد حسد گروهی از همکلاسی هایم بودم که همیشه دنبال انحرافات اخلاقی و فساد بودند و من مغرور از این که لغزشی در رفتارم به وجود نخواهد آمد.


بدین ترتیب ، سال دوم دبیرستان را با نمره های بسیار بسیار خوب به پایان رساندم و وارد کلاس سوم شدم . در آغاز سال تحصیلی جدید، دو سه نفر از همکلاسی های ناباب، با من گرم گرفتند و کوشیدند اوقات فراغت با من باشند و حساب شده عمل می کردند. همیشه از جنس مخالف و مهمانی های شبانه صحبت به میان می آوردندو متاسفانه من از شیطنت آنان غافل بودم و همچنان به همنشینی و دوستی با آنان ادامه دادم.


دوستان ناباب با برنامه ریزی قبلی، دختری به نام «سوزان» را بر سر راهم قرار دادند. اولین برخوردم با او در ایستگاه اتوبوس بود، که از من درخواست بلیت کرد. در افکارم غوطه ور بودم که صدایی مرا به خود آورد. دختری دیدم که خطاب به من گفت: «اگر بلیت دارید، لطف کنید»!من هم، بلیتی به او دادم .


فردای آن روز در همان ایستگاه، همان دختر بلیتی را که از من گرفته بود، پس داد و رفت. در پشت بلیت، شماره تلفنی نوشته بود، که زندگی سالم و پاکم را دگرگون کرد. از این تاریخ، نکبت و بدبختی وجودم را در هم پیچید. از مدرسه گریزان شدم و جایم در فعالیت های تربیتی و مذهبی خالی بود.


ساعت نه شب با همان شماره تلفن تماس گرفتم. از آن طرف، صدای نازکی جواب داد. اسمم را گفت و از من خواست که فردای آن شب برای آشنایی بیشتر، با هم بیرون برویم. شگفت زده شده بودم. کمی مکث کردم و بالاخره پذیرفتم که پیرو آمال پست او باشم.


شب بعد، همدیگر را ملاقات کردیم. ظاهر آراسته اش نشان می داد که از خانواده ای ثروتمند است. چند ساعتی در پارک پرسه زدیم. ناگهان در گوشه ی دیگر پارک، همان دوستانی که پای مرا به این راه باز کرده بودند، ملاقات نمودم که با چند دختر نشسته بودند. احساس می کردم که در گردابی از فساد غرق شده ام. آنها ما را به جمع خود دعوت نمودند.»/917/ن603/ق

ارسال نظرات