۱۲ آذر ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۶
کد خبر: ۳۰۶۱۳۸

نگاهی به کتاب «راز سر به مهر»؛ برگزیده 35 سال ادبیات عاشورایی در ایران

خبرگزاری رسا ـ کتاب «راز سر به مهر»، به مخاطب علاقمند به ادبیات عاشورایی چنین امکانی را می‌دهد که به صورت منسجم و متوالی، داستان‌هایی را بخواند که درباره قیام امام حسین علیه السلام نگاشته شده‌است.
کتاب زاز سر به مهر

 

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «راز سر به مهر»، به مخاطب علاقمند به ادبیات عاشورایی چنین امکانی را می‌دهد که به صورت منسجم و متوالی، داستان‌هایی را بخواند که درباره قیام امام حسین علیه السلام  نگاشته شده‌اند.

 

 این کتاب که برگزیده 35 سال ادبیات عاشورایی در ایران است،‌ توسط حسین حداد گردآوری و تنظیم و از سوی انتشارات سوره مهر حوزه هنری منتشر شده است. راز سر به مهر، شامل آثاری است از حسن احمدی، میثاق امیرفجر، قیصر امین‌پور، اصغر استادحسن معمار، محمود براتی خوانساری، محمدرضا بایرامی، سیدابوالقاسم حسینی (ژرفا)، زهرا زواریان، نرگس ساعتی، سیدمحمد سادات اخوی، سیدمهدی شجاعی، مجید شاه‌حسینی، مریم صباغ‌زاده ایرانی، فریدون عموزاده خلیلی، داوود غفارزادگان و حمید گروگان.

 

راز سر به مهر که در 234 صفحه منتشر شده است، داستان‌هایی نسبتا کوتاه دارد که با زبانی ساده و صمیمی نوشته شده و هر کدام از زاویه خاصی به واقعه عاشورا و بازتابش در روزگاری که در آن زندگی می‌کنیم می‌پردازد.

 

 یکی از داستان‌های این مجموعه، به نام «قطره پنجم» که نوشته سیدمحمد سادات اخوی است، به شرح زیر است:

 

چشم‌های دخترک باز و بسته شدند. قطره اشک کوچکی، روی گونه‌اش غلتید. دست‌های پدر دو طرف صورت رقیه سلام الله علیها را گرفتند و پیشانی امام، گرمای خود را به گونه‌های سرد دختر داد. بانوی کاروان، زینب سلام الله علیها، کنار پدر و دختر نشست. امام نگاهی به رقیه سلام الله علیها کرد و آهسته گفت: دخترم، چرا می‌لرزی عزیز دلم؟

 

سکینه انگشتان گرم پدر را یکی یکی نوازش کرد و زیر لب گفت: همیشه همینطور است. هروقت نگران چیزی باشد، دست‌هایش می‌لرزند.

 

بانو دستی به شانه امام حسینعلیه السلام  گذاشت و به صورت خسته برادر چشم دوخت. دخترک لباس بلندش را حرکتی داد و از زانوی امام بلند شد. آهسته به سوی بقچه کوچکی که در گوشه خیمه‌ها به ستون خیمه تکیه داده بود، رفت و از دل بقچه پارچه سپیدرنگی را بیرون آورد. دست‌های کوچک دخترک دانه‌های عرق را از پیشانی امام پاک کردند. امام دختر کوچک را در بغل گرفت و زیر لب گفت: ای ی ی ی ی عزیز بابا! سکینه آرام سر روی زانوی پدر گذاشت و پرسید: بابا کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟

 

 امام لبخندی زد و دست روی صورت سکینه کشید. زینب  سلام علیها گفت: این چه حرفی است دخترم؟ بابا خیلی دوستتان دارد. کلام بانو هنوز تمام نشده بود که پرده سر در خیمه کنار رفت و دختر کوچک مسلم بن عقیلعلیه السلام  آهسته وارد شد. با دیدن امام سر به زیر انداخت و خواست برگردد. امام دست‌هایش را باز کرد و دختر مسلم را در آغوش کشید. چشم‌های بانو موج برداشتند.

 

دختر کوچک لیف خرما را آنقدر زیبا بافته بود که چشم تمام بچه‌های خیمه را خیره کرده بود. دست‌ها و پاهای قشنگی را با لیف خرمای بافته شده برای موجود عجیب و غریبش ساخته بود. صورت موجود عجیب درست معلوم نبود و آنقدر دخترک موجود عجیب را سفت در آغوش گرفته بود که هیچ دستی نمی‌توانست از او جدایش کند.

 

مشک آب در میان خیمه به ستون آویزان بود و از دور دهانه‌اش قطرات آب چکه می‌کرد و قسمتی از خاک، تر می‌شد. دخترک دیگر دست‌های کوچکش را در لابلای ذرات خاک مرطوب، قرار داده بود و خنکای قطره‌های آب را با لذت در تمام وجودش احساس می‌کرد.

 

دخترک با زمزمه‌ای گنگ، چشم‌هایش را بست. بدون این که به او نگاه کند، آهسته گفت: خوش به حالت که پدرت امام حسین علیه السلام  است.

 

رقیه انگشتان کوچکش را در میان خاک حرکتی داد و لبخندزنان گفت: پدر من، پدر شما هم هست. حتی بیشتر پدر شماهاست.

 

دخترک چشم‌هایش را باز کرد و موجود عجیب را بی‌حوصله به گوشه‌ای از خیمه پرت کرد و دوباره گفت: پدرت را دوست داری؟

 

رقیه به ستون خیمه تکیه داد. رشته نور کوچکی از شکاف پارچه دور ستون روی چهره‌اش نشست. چشم‌هایش را آهسته باز و بسته کرد و گفت: خیلی .... اگر حالا مدینه بودم دور از بابا ... دخترک شتاب‌زده گفت: خب، خب چه کار می‌کردی؟ رقیه دست‌های دخترک را در دست گرفت. دخترک لبخند زد و گفت: نگفتی! رقیه آرام پلک‌هایش را بست.

 

غروب خورشید را در مشت گرفته بود و روز را با زحمت به سوی شب می‌کشاند. تپه‌های شنی کربلا از دور خیمه‌ها را نگاه می‌کردند. قاصد عبیدالله بن زیاد دستور آورده بود. این که حر، امام را در کربلا نگه دارد تا دستور بعدی برسد. حر تمام گرمای کربلا را در وجودش حس می‌کرد. انگار بوی خون با نسیم هوا به مشام اسب‌های هر دو کاروان می‌رسید و بی تابشان می‌کرد. گاهی اسبی از یک سوی صحرا، شیهه‌ای دردناک می‌کشید و سم بر زمین می‌کوبید. این سوی صحرا، کاروان امام کنار گودال کوچکی وضو می‌گرفتند. قاسم علیه السلام  کنار علی‌اکبر علیه السلام  ایستاده بود و شن‌های کربلا را از لباس سپیدش می‌تکاند.

 

آب گودال با هر دستی که از دلش مشت آبی برمی‌داشت، حلقه حلقه می‌شد و بی‌قراری‌اش را نشان می‌داد./998/د102/ق

منبع: حوزه هنری 

ارسال نظرات