رويکرد موازنه قدرت و تحليل رفتارهای آمريکا در غرب آسيا
به گزارش خبرگزاری رسا، بعد از جنگ جهاني دوم که کشورهاي اروپايي دچار خسارتهاي فراوان شده بودند، آمريکا به دليل تحمل خسارات کمتر به قدرت برتر در سطح جهان تبديل گرديد. آمريکا به دنبال تحولات دوره جنگ سرد (جنگ ويتنام، وقوع انقلاب اسلامي ايران، فروپاشي جهان دو قطبي، افول و حضور هژمونيک در آسيا و غرب آسيا) تلاش داشت در فضاي جديد يک هژموني تکقطبي در اذهان و رفتار جهانيان حاکم کند. در اين ميان منطقه غرب آسيا به دليل اهميتهاي ژئوپليتيک و ژئواستراتژيک در مرکز توجه سياست خارجي آمريکا قرار گرفت، لذا تحولات فوق و ضرورت حفظ حضور و تسلط بر اين منطقه مهم، آمريکا را برآن داشت که راهبردهاي جديدي را به اجرا گذارد.
از آنجايي که آمريکا در تبيين سياست هاي خود و همچنين رسيدن به اهدافش دچار مشکل شد، مي توان ادعا کرد که هژمون واشنگتن در منطقه نيز تضعيف شده و امروزه برخلاف دوران بعد جنگ سرد، ديگر آمريکا نمي تواند حرف اول را در منطقه بزند. شاهد مثال اين امر نيز در بحران هاي عراق، سوريه و يمن ميتوان مشاهده کرد که به اذعان مقامات و تحليلگران آمريکايي قرار بود نظام سوريه ظرف يک ماه، يمن ظرف 10 روز ساقط شود که علناً نه نظام سوريه ساقط و نه حکومت مطلوب عربستان در يمن شکل گرفته است.
موازنه قدرت و راهبردهاي آمريکا در منطقه
نظريه موازنه قدرت بر اين اصل استوار است که امنيت بينالمللي زماني افزايش مي يابد که قدرت نظامي به نحوي توزيع شده باشد که هيچ دولتي به اندازه اي که توانايي تفوق بر ديگر دولت ها را داشته باشد، قدرتمند نباشد. اين نظريه پيش بيني مي کند که اگر يک دولت، قدرت
فوق العاده زيادي داشته باشد، از قدرت خود استفاده مي کند و به کشورهاي ضعيف حمله مي کند. اين امر موجب ميشود دولت هايي که در معرض خطر هستند براي پيوستن به ائتلاف هاي تدافعي، انگيزه پيدا کنند. برخي از واقعگرايان بر اين عقيده هستند که اين امر
مي تواند موجب ثبات بيشتري شود، چرا که از تجاوز جلوگيري مي کند و آن را غيرجذاب نشان مي دهد، البته اگر ميان ائتلاف هاي رقيب تعادل قدرت برقرار باشد.
بر همين اساس راهبرد آمريکا تا اوايل سال 2003 ميلادي حضور مستقيم در منطقه بود، اما با توجه به هزينه هاي سنگين انساني، اقتصادي و...، اين رويکرد به حضور غيرمستقيم و استفاده از ائتلاف ها تغيير يافته است. با توجه به مجموعه شرايط برشمرده، تغيير در رويکرد مذکور بايد به نحوي باشد که ضمن حفظ ادامه روند تأمين منافع ايالاتمتحده، در بردارنده هزينههاي کمتري (حداقل در چند مؤلفه اصلي) براي اين کشور باشد. در همين رابطه، فريدمن، رئيس استراتفورد، (يکي از مراکز مطالعاتي موجود در ايالات متحده) رويکرد جديد ايالات متحده را در منطقه چنين توصيف مي کند: «حضور غير مستقيم و موازنه قدرت».
اين دو عنصر اصلي، نقشه و استراتژي جديد ايالات متحده در منطقه خواهد بود که ضمن مخفي نگه داشتن حضور واقعي آمريکا در پشت صحنه اتفاقات منطقه، باعث ميشود هزينههاي استراتژي قبلي بر اين کشور تحميل نشود. فريدمن در مقاله "بلوغ موزانه قدرت در غرب آسيا" به اين نکته اشاره ميکند که استراتژي جديد از استراتژي جنگ سرد بسيار پيچيدهتر است، زيرا آمريکا در منطقه همزمان مجبور است در يک نقطه هم به فکر توازن قدرت و هم تأمين منافع بدون حضور مستقيم باشد؛ بنابراين، شرايطي حاصل ميشود که اين کشور در زمان واحد در يک نقطه مثلاً يمن به نفع عربستان به کمک اطلاعاتي و احتمالاً مشاوره نظامي دست زند و در همان زمان در عراق ضد داعش (نيروي دست نشانده عربستان) و به نفع دولت شيعه عراق (متمايل به ايران) اقدام نمايد؛ البته بدون حضور نيروي زميني.
اين استراتژي جديد به دنبال تقويت نيروها و کشورهاي طرفدار آمريکا در منطقه است، به صورتي که آنها توان اقدام نظامي به صورت خودکار به نفع منافع ايالات متحده را داشته باشند، مثل رژيم اسرائيل و عربستان. البته اين تقويت مطلقا دليل عدم حضور نخواهد بود، بلکه در شرايط به شدت بحران، يعني شرايطي که اين کشورها به هيچ عنوان قادر به دستيابي به اهداف تعيين شده توسط خود نباشند، مجدداً ايالات متحده به راهبرد قبلي برگشته و مستقيم وارد عمل خواهد شد، ولي تا آن زمان اين کشورها موظفند براي اهداف تعيين شده نهايت تلاش خود را با توجه به پشتيبانيهاي آمريکا انجام دهند و از طرف ديگر، بايد موازنه قدرت در منطقه را به طريقي که نظم فعلي منطقه (شرايطي که بيشترين ظرفيت را براي تأمين حداکثري منافع ايالت متحده آمريکا داشته باشد) را تأمين مي کند، حفظ کرد. بدين مفهوم که همزمان کشورهاي منطقه (به جز اسرائيل) با درگيريهاي داخلي، ايدئولوژيک، سياسي و... باعث اضمحلال توان ملي همديگر شده و همين طور از تبديل آنها در آينده به عنوان يک قدرت منطقهاي جلوگيري شود و هميشه به عنوان يک کشور وابسته و محتاج به وجود ايالات متحده براي تأمين امنيت خود بمانند و البته در صورت امکان، ايدئولوژي شيعه به عنوان ايدئولوژي که توانست تشکيل حکومت دموکراتيک و پيشرو در منطقه را ايجاد کند، تحتالشعاع قرار گرفته و نابود شود.
بنابراين مي توان نتيجه گرفت آمريکا درصدد منتقل کردن معرکه به سرزمين هاي اسلامي در پس منازعات داخلي است به طوري که از جان و مال مسلمانان هزينه کرده باشد تا هزينه براي خود آمريکا.
در کنار راهبردهاي فوق، مي توان راهبرد هاي ديگري را در چارچوب تصميم گيري آمريکا اتخاذ کرد، اما آنچه به عنوان راهبرد اصلي ايالات متحده طي چند سال اخير وحتي در دوران ترامپ پيگيري مي شود، استفاده از ظرفيت هاي اسلامي در سايه موازنه قدرت است.
ايران هراسي و موازنه قدرت در منطقه
سياست جديدي که واشنگتن در سايه موازنه قدرت به دنبال آن است، استفاده از ابزار ايران هراسي و تشکيل ائتلاف هايي در سايه رويکرد ضد ايراني است. سفر اخير ترامپ به منطقه نيز بر پايه تشکيل ائتلافي با هدف مبارزه با ايران در منطقه بود. اين در حالي است که هفته نامه مصري الاسبوع در گزارشي مي نويسد: « ايران هرگز به هيچ کشور عربي دست درازي نکرده و به روي هيچ کسي شمشير نکشيده است و از اين رو اعراب بايد هرگونه شکافي بين خود و ايران را پر کنند و ايران هراسي و تعامل با ايران به عنوان يک تهديد به نفع اعراب نيست.»
در مقابل اما محمد بن سلمان در تحليلي کورکورانه ميگويد:« چالش هاي بزرگي در برابر جهان قرار گرفته که مهم ترين آنها تروريسم و دخالت هاي ايران است.»
حال بايد مشاهده کرد که چه ابزارهايي به عنوان ايران هراسي توسط آمريکا، عربستان و اسراييل مورد توجه قرار گرفته است:
1) حمايت از حزب الله و گروه هاي مقاومت: ترامپ در افتتاحيه نشست سران اسلامي- آمريکايي اعلام کرد: « حزب الله تروريست است و بايد با بنياد گرايي به هر شکل مبارزه کنيم.» در چند سال گذشته حزب الله توسط کشورهاي عربي به عنوان گروهي تروريستي شناخته شد، اين در حالي است که بسياري از گروهها همچون النصره و ساير گروه هاي موجود در سوريه به عنوان ميانه رو(!) شناخته مي شوند.
2) بي ثباتي در منطقه: ادوارد سعيد موضوع اسلامهراسي و شيعه هراسي را کالبد شکافي مي کند و سه علت مهم آن را متذکر مي شود. اول: احساس وحشتآور غرب از نياز به انرژي و تمرکز آن در جهان اسلام است و لذا طرح شيعه هراسي مي تواند موجب تشديد نزاع بين اسلام گرايان و کشورهاي اسلامي شود تا جريان انتقال ارزان نفت به غرب به واسطه بيداري اسلامي دچار بحران نشود؛ دوم: انقلاب اسلامي ايران است که مفاهيم و پتانسيل استکبارستيزي، عدالت خواهي و عقلانيت سياسي اسلامي را ارائه کرده که الگوي موفق اسلام سياسي براي حرکت خيزش اسلامي در عصر مدرنيته خواهد شد؛ سوم: بازگشت اسلام در زندگي سياسي مسلمانان است.
آمريکا همواره به گونه اي القا کرده که ايران عامل اصلي بي ثباتي در منطقه است و در اين ميان نيز نقش ايدئولوژي را به عنوان عامل اول در بي ثباتي منطقه مي داند.
پروژه ايران هراسي در کنار شيعه هراسي مکمل مهمي براي آمريکاست. پس از به قدرت رسيدن شيعيان عراق در بهار 1382ه .ش، آمريکا و متحدانش کوشش فراواني کردند تا همگرايي شيعيان را به عنوان خطري عليه اهل سنت معرفي کنند و با مرعوب کردن کشورهاي سنيمذهب، آنان را وادار به مقابله با اين همگرايي و مقاومت در برابر آن کنند. اين امر، فرصت نويني را در اختيار غربي ها و صهيونيستها قرار ميداد تا به نحوي ديگر، به منازعات منطقهاي و ميان مردم مسلمان مظلوم دامن بزنند و از آب گلآلود، ماهي صيد کنند. ترامپ نيز در سخنان خود گفت: «ايران مسئول بي ثباتي در منطقه است و با حمايت از تروريست ها و حمايت مالي از آنها دهه هاست که آتش جنگ افروزي را شعله ور کرده است.»
ارزيابي نهايي
آمريکا با رويکرد جديد و اقتصادمآبانه اي سياست جديد خود را در منطقه پيگيري کرده است. در واقع رويکرد جديد تلفيقي از سياست قبلي اوباما و منش اقتصادي ترامپ در جهت منزوي کردن رقباي دو طرف آمريکا-صهيونيسم و آل سعود است. آنها بر اين تصورند که اين نگرش موجب برد دو طرف و مبارزه با دشمن مشترک که از نظر آنها ايران است، خواهد شد. از سوي ديگر رژيم صهيونيستي نيز در کنار آمريکا و با عنوان دشمن اصلي ايران مي تواند نظر اعراب را جلب کرده و همين امر موجبات روابط اعراب با اسراييل در آينده شود؛ عاملي که عربستان امروزه آن را دليل اصلي روابط اش را با رژيم اسراييل قرار داده است.
تجربه اما چيز ديگري مي گويد. آمريکا و رژيم صهيونيستي با طراحي چنين صحنه خيالي، دلارهاي سعودي را نشانه گرفته اند و سياست هاي آنان عليه ايران و ترويج ايران هراسي، تنها يک نتيجه دارد و آن خالي کردن جيب آل سعود و اعراب وابسته است. نتيجه ديگر روز زمين مشخص مي شود و امروزه نه تنها در زمين منطقه غرب آسيا، بلکه در آب هاي شرق دور هم، آمريکا يک بازنده است./۹۱۶/ ۱۰۲/ع
محمدرضا فرهادی