به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از منانشر، کتاب «مهران میخندد» زندگینامه و خاطرات شهید مرزبان نیروی انتظامی «مهران اقرع» به چاپ رسید. شهید مهران اقرع متولد ۱۸ خرداد سال ۱۳۷۱ بود که به همراه ۷ نفر از اعضای کادر و وظیفه در تاریخ ۱۷ فروردین ۹۴ در منطقه نِگور سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.
مهران میخنند به اهتمام محسن صالحی خواه در ۱۴۳ صفحه توسط انتشارات زاد اندیشه و با همکاری موسسه فرهنگی شهدای ناجا به قیمت ۱۶ هزار تومان وارد بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«روزی مأموریت داشتیم باید میرفتیم پاسگاه «شهید مجد» در محدودهی هنگ باجکیگور، «سردار احمدی مقدم»، فرمانده وقت ناجا، میخواستند تشریف بیاورند پاسگاه و برجکهای جدید را افتتاح کنند. من رانندهی مهران بوم توی این مسیر با موبایلم روضه گذاشته بودم. گفت: «جناب مقامی، روضه رو قطع کن. برق از سرم پرید، مهران اقرع میگوید روضه را قطع کن؟! گفتم: «چرا جناب سروان؟» گفت: «قطع کن مداخی بگذار. روضه جای خودش را داره، باید گریهکن داشته باشه. اگر میخواهی حال و هوایمان عوض بشه مداحی بگذار گوش کنیم.»
گفت: بابایم در زیست خاور مشهد مغازه دارد؛ عصر و انگشتر میفروشد. هیچ وقت نگفت پدرم نظامی بوده، سرهنگ بازنشستهی ناجاست، نمیخواست کسی بگوید پارتیبازی شده آمده توی ناجا، هر وقت میپرسیدم میگفت انگشتر فروش است. حالا بنده خدا خبر نداشت که من از جای دیگر میدانستم پدرش چه کاره بود و چه مسئولیتهایی داشته، آن روز توی راه خواستم ببینم بالاخره به حرف میآید یا نه. دوباره گفت: انگشتر و این چیزها میفروشد.
رسیدیم پاسگاه شهید مجد، دستهای که همراهمان بود را سریع سازماندهی کرد. قرار بود سردار روز بعد از استقرار ما بیایند «جا، جای استراحت بچهها را در پناه یک دیوار مشخص کرد. فکر آب و غذایشان بود. دو، سه تا اکیپ فرستادند کمین روی ارتفاقات، روی برجمها مستقر شدند. شوخی که نبود؛ قرار بود بالاترین مسئول نیروی انتظامی بیاید در مناطق مرزمی و این مسئولیت سنگینی بود برای مرزبانی.
روبهروی پاسگاه شهید مجد ارتفاعی وجود دارد که فکر کنم محل میلهی مرزی ۲۳۵ و ۲۳۶ است. مسیر بالا رفتن از آن خیلی عذابآور بود. شیب بسیار تندی دارد. قرار بود آنجا خمپاره ۶۰ را برپا کنیم. دوربین ۲۰ در ۱۲۰ هم بود. لوازم خیلی سنگینی همراهمان بود. مهران توی کمین نبود؛ اما داوطلبانه آمد. قبضهی سلاح یا جعبهی مهمات را از دست سرباز میگرفت میبرد بالا. فکر کنم چهار بار ارتفاع را رفت بالا و برگشت. نصفه شب باتری بیسیم تمام شد، گفت من میبرم بالا. ۱۶ یا ۱۷ ساعتی که آنجا بودیم چند بار آن ارتفاع را رفت و برگشت.
آن شب آمد کنار من؛ اما تا صبح نخوابید. مأموریتمان را انجام دادیم و برگشتیم. من و مهران و علی با یکی از همکارهای دیگرمان رفتیم چابهار. گوشیای که الان دارم، مهران برایم انتخاب کرد و خریدم. یک شب هم ماندیم و برگشتیم. صبح برگشتیم من آمدن یگان و بچهها رفتند مرخصی.» /د ۱۰۲/ش
مهران میخنند به اهتمام محسن صالحی خواه در ۱۴۳ صفحه توسط انتشارات زاد اندیشه و با همکاری موسسه فرهنگی شهدای ناجا به قیمت ۱۶ هزار تومان وارد بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«روزی مأموریت داشتیم باید میرفتیم پاسگاه «شهید مجد» در محدودهی هنگ باجکیگور، «سردار احمدی مقدم»، فرمانده وقت ناجا، میخواستند تشریف بیاورند پاسگاه و برجکهای جدید را افتتاح کنند. من رانندهی مهران بوم توی این مسیر با موبایلم روضه گذاشته بودم. گفت: «جناب مقامی، روضه رو قطع کن. برق از سرم پرید، مهران اقرع میگوید روضه را قطع کن؟! گفتم: «چرا جناب سروان؟» گفت: «قطع کن مداخی بگذار. روضه جای خودش را داره، باید گریهکن داشته باشه. اگر میخواهی حال و هوایمان عوض بشه مداحی بگذار گوش کنیم.»
گفت: بابایم در زیست خاور مشهد مغازه دارد؛ عصر و انگشتر میفروشد. هیچ وقت نگفت پدرم نظامی بوده، سرهنگ بازنشستهی ناجاست، نمیخواست کسی بگوید پارتیبازی شده آمده توی ناجا، هر وقت میپرسیدم میگفت انگشتر فروش است. حالا بنده خدا خبر نداشت که من از جای دیگر میدانستم پدرش چه کاره بود و چه مسئولیتهایی داشته، آن روز توی راه خواستم ببینم بالاخره به حرف میآید یا نه. دوباره گفت: انگشتر و این چیزها میفروشد.
رسیدیم پاسگاه شهید مجد، دستهای که همراهمان بود را سریع سازماندهی کرد. قرار بود سردار روز بعد از استقرار ما بیایند «جا، جای استراحت بچهها را در پناه یک دیوار مشخص کرد. فکر آب و غذایشان بود. دو، سه تا اکیپ فرستادند کمین روی ارتفاقات، روی برجمها مستقر شدند. شوخی که نبود؛ قرار بود بالاترین مسئول نیروی انتظامی بیاید در مناطق مرزمی و این مسئولیت سنگینی بود برای مرزبانی.
روبهروی پاسگاه شهید مجد ارتفاعی وجود دارد که فکر کنم محل میلهی مرزی ۲۳۵ و ۲۳۶ است. مسیر بالا رفتن از آن خیلی عذابآور بود. شیب بسیار تندی دارد. قرار بود آنجا خمپاره ۶۰ را برپا کنیم. دوربین ۲۰ در ۱۲۰ هم بود. لوازم خیلی سنگینی همراهمان بود. مهران توی کمین نبود؛ اما داوطلبانه آمد. قبضهی سلاح یا جعبهی مهمات را از دست سرباز میگرفت میبرد بالا. فکر کنم چهار بار ارتفاع را رفت بالا و برگشت. نصفه شب باتری بیسیم تمام شد، گفت من میبرم بالا. ۱۶ یا ۱۷ ساعتی که آنجا بودیم چند بار آن ارتفاع را رفت و برگشت.
آن شب آمد کنار من؛ اما تا صبح نخوابید. مأموریتمان را انجام دادیم و برگشتیم. من و مهران و علی با یکی از همکارهای دیگرمان رفتیم چابهار. گوشیای که الان دارم، مهران برایم انتخاب کرد و خریدم. یک شب هم ماندیم و برگشتیم. صبح برگشتیم من آمدن یگان و بچهها رفتند مرخصی.» /د ۱۰۲/ش