از مجموعه کتابهای از سرزمین نور:
«داستان زمزم» منتشر شد
مجموعه کتابهای «از سرزمین نور» زندگی پیامبر بزرگ اسلام را تصویر میکشد، اما داستان آمده در هر کتاب برای خود، دارای یک استقلال داخلی است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، کتاب «داستان زمزم؛ داستان زندگی پدربزرگ پیامبر اسلام» به قلم محمدرضا سرشار و تصویرگری محمدحسین صلواتیان به همت دفتر نشر معارف منتشر شد.
سرشار در پیشگفتار درباره مجموعه سرزمین نور چنین مینویسد:
شیوه بیان (زاویه دید) این مجموعه، ترکیبی و تلفیقی است؛ چون این شیوه بیان در ادبیات کودکان و نوجوان ایران بی سابقه است.
در این نوع بیان داستانی، اشخاص مختلف که اغلب از قهرمانان داستاناند به همراه نویسنده، داستان را بیان میکنند و به پیش میبرند و به این ترتیب که، انگار نویسنده، مانند یک تاریخنگار یا گزارشگر خود به میان مردم زمان وقوع داستان رفته و اطلاعات مورد نیاز داستانش را، به طور مستقیم، از آنها به دست آورده و جمع آوری کرده است. بعد، در جریان نوشتن داستان، هر جا لازم یا مناسب دیده، از عین همان توضیحها، تعریفها و گفتههای آن اشخاص استفاده کرده است.
گوینده هریک از این بخشها اغلب به شکل غیر مستقیم، در لابهلای خودان نقل قول، یا مطالب آمده در قبل یا بعد از آن، مشخص شده است و در جاهایی که کار صورت نگرفته، مشخص بودن نام گوینده، ضرورت خاصی نداشته است.
برخی این مجلدها، در مجموع، زندگی پیامبر بزرگ اسلام را تصویر میکشد، اما داستان آمده در هر کتاب برای خود، دارای یک استقلال داخلی است. به این معنا که، برای فهمیدن و استفاده بردن از مطالب هر کتاب، حتماً لازم نیست خواننده، مجلدهای قبلی را هم خوانده باشد و یا مجلدهای بعد را هم بخواند.
نگارنده در این کتاب به روایت هفت داستان از زندگانی پیامبر با عنوانهای: رؤیای شگفت، داستان زمزم، حفر دوباره زمزم، همسفران کرکسها و سرانجام پرداخته است.
نویسنده داستان زمزم را چنین توصیف کرده است:
حارث و عبدالمطلب، کوچههای شیبدار مکه را پشت سر گذاشتند و به بخش مسطح میانی شهر رسیدند و نخست، بازار سمت در بنی هاشم. آنگاه حرم: کعبه بلند و باشکوه پیچیده در مخمل سبز یمنی، قدر برافراشته در میان. گرداگردش فضایی باز، به وسعت چندین هزار گز. دور تا دور این فضا نیز دیوارهای کوتاه و ساده. با ایوانهای چسبیده به آنها؛ که حکم سایبان را داشتند.
زمین حرم، پوشیده از خاکی خاکستری رنگ و نرم، آمیخته با ماسهای سرخ بود. جز مقام ابراهیم، مزار هاجر و حجر اسماعیل، در جا به جایی حرم، بتهای کوچک و بزرگ و رنگارنگ قبلیهای مختلف عرب قرار داشت: سیصد و شصت بت. هر بت، شفاعت کننده یک روز در نزد الله؛ خدای بزرگ کعبه.
پدر و پسر، از همان فاصله، ادای احترام کردند:
درود بر تو،ای خانه مقدس کهن! پایدار باشی و برقرار بمانی، تا آنگاه که خورشید نورافشانی میکند.
با پا گذاشتن به داخل صحن، دل در سینه فراخ عبدالمطلب، به تپش درآمد:
تا اینجاش، که روشن است: تنها قربانگاه حرم این طور است، کمی مانده تا مزار هاجر، میان بت اساف و نائله. اما کجای قربانگاه؟ سطح پوشیده از خون سرگین که کوچک نیست! سرتاسر این سطح را هم که نمیتوان کند و کاوید!...
آه کلاغ سیاه و سفید! چطور از یاد برده بود! آنجا کلاغ سیاه و سفید، نوک بر زمین میکوبد! ولی آن کلاغ کجاست؟
- پدر؛ کلاغ! انگار همان کلاغ سیاه و سفیدی است که ...
عبدالمطلب با تعجب به آسمان حرم نگاه کرد: تک کلاغی، از سمت غربی صحن، به سوی کعبه در پرواز بود.
نفس در سینه عبدالمطلب حبس شد و تپش قلبش، به دردناکی رسید.
کلاغ چرخی دور حرم زد. بر لبه بام یکی از سایبانهای اطراف صحن نشست و سری به اطراف چرخاند و از بام به پرواز در آمد میان کعبه و سایبانها، بر سر بتی فرود آمد.
بار دیگر سری به اطراف چرخاند، و باز پرید، این کمی بیشتر، بر سر اساف ـ بت زن ـ نشست و از آنجا، بر سرنائله ـ بت مردـ که در هر گام، بدن به طرفی کج میشد. نگاهی دیگر به به اطراف و کوبیدن نوک بر زمین و کوبش و کوبش...
ناخواسته فریادی کوتاه از شادی و شگفتی، از حلقوم حارث بیرون جست. عبدالمطلب، یکه خورده، دست بر دهان پسرک گذاشت و او را اندکی به عقب راند و، اما همان صدا، کلاغ را از جا کند و.. کلاغ رفت، انگار جز برای انجام آن مأموریت، به آنجا نیامده بود.
عبدالمطلب، شتابان، به طرف قربانگاه هجوم برد و آثار منقار محکم و تیز کلاغ، آشکارا، بر دهانه لانه مورچههای شتری دیده میشد.
شادی و قدرشناسی و شتاب. زنبیل از شانه حارث فرود آمد و بیل به گوشهای انداخته شد، عمامه سبز خود را از سر برداشت، عبای نازک ململ شیر شکری رنگ را از تن بیرون آورد و شال سبز ابراهیمی از کمر باز کرد و همه را روی سکوی پای بت اساف گذاشت. کلنگ را از زنبیل بیرون آورد و پاها را از هم گشود؛ و با نام خدای کعبه و درخواست یاری از او، اولین کلنگ بر جای منقارهای کلاغ فرود آورد...
گفتنی است؛ کتاب داستان زمزم با شمارگان ۲۰۰۰ نسخه، در ۴۸ صفحه به قیمت ۸۰۰۰ تومان به همت نشر معارف منتشر شده است. /۹۹۸/ن ۶۰۲/ش
سرشار در پیشگفتار درباره مجموعه سرزمین نور چنین مینویسد:
شیوه بیان (زاویه دید) این مجموعه، ترکیبی و تلفیقی است؛ چون این شیوه بیان در ادبیات کودکان و نوجوان ایران بی سابقه است.
در این نوع بیان داستانی، اشخاص مختلف که اغلب از قهرمانان داستاناند به همراه نویسنده، داستان را بیان میکنند و به پیش میبرند و به این ترتیب که، انگار نویسنده، مانند یک تاریخنگار یا گزارشگر خود به میان مردم زمان وقوع داستان رفته و اطلاعات مورد نیاز داستانش را، به طور مستقیم، از آنها به دست آورده و جمع آوری کرده است. بعد، در جریان نوشتن داستان، هر جا لازم یا مناسب دیده، از عین همان توضیحها، تعریفها و گفتههای آن اشخاص استفاده کرده است.
گوینده هریک از این بخشها اغلب به شکل غیر مستقیم، در لابهلای خودان نقل قول، یا مطالب آمده در قبل یا بعد از آن، مشخص شده است و در جاهایی که کار صورت نگرفته، مشخص بودن نام گوینده، ضرورت خاصی نداشته است.
برخی این مجلدها، در مجموع، زندگی پیامبر بزرگ اسلام را تصویر میکشد، اما داستان آمده در هر کتاب برای خود، دارای یک استقلال داخلی است. به این معنا که، برای فهمیدن و استفاده بردن از مطالب هر کتاب، حتماً لازم نیست خواننده، مجلدهای قبلی را هم خوانده باشد و یا مجلدهای بعد را هم بخواند.
نگارنده در این کتاب به روایت هفت داستان از زندگانی پیامبر با عنوانهای: رؤیای شگفت، داستان زمزم، حفر دوباره زمزم، همسفران کرکسها و سرانجام پرداخته است.
نویسنده داستان زمزم را چنین توصیف کرده است:
حارث و عبدالمطلب، کوچههای شیبدار مکه را پشت سر گذاشتند و به بخش مسطح میانی شهر رسیدند و نخست، بازار سمت در بنی هاشم. آنگاه حرم: کعبه بلند و باشکوه پیچیده در مخمل سبز یمنی، قدر برافراشته در میان. گرداگردش فضایی باز، به وسعت چندین هزار گز. دور تا دور این فضا نیز دیوارهای کوتاه و ساده. با ایوانهای چسبیده به آنها؛ که حکم سایبان را داشتند.
زمین حرم، پوشیده از خاکی خاکستری رنگ و نرم، آمیخته با ماسهای سرخ بود. جز مقام ابراهیم، مزار هاجر و حجر اسماعیل، در جا به جایی حرم، بتهای کوچک و بزرگ و رنگارنگ قبلیهای مختلف عرب قرار داشت: سیصد و شصت بت. هر بت، شفاعت کننده یک روز در نزد الله؛ خدای بزرگ کعبه.
پدر و پسر، از همان فاصله، ادای احترام کردند:
درود بر تو،ای خانه مقدس کهن! پایدار باشی و برقرار بمانی، تا آنگاه که خورشید نورافشانی میکند.
با پا گذاشتن به داخل صحن، دل در سینه فراخ عبدالمطلب، به تپش درآمد:
تا اینجاش، که روشن است: تنها قربانگاه حرم این طور است، کمی مانده تا مزار هاجر، میان بت اساف و نائله. اما کجای قربانگاه؟ سطح پوشیده از خون سرگین که کوچک نیست! سرتاسر این سطح را هم که نمیتوان کند و کاوید!...
آه کلاغ سیاه و سفید! چطور از یاد برده بود! آنجا کلاغ سیاه و سفید، نوک بر زمین میکوبد! ولی آن کلاغ کجاست؟
- پدر؛ کلاغ! انگار همان کلاغ سیاه و سفیدی است که ...
عبدالمطلب با تعجب به آسمان حرم نگاه کرد: تک کلاغی، از سمت غربی صحن، به سوی کعبه در پرواز بود.
نفس در سینه عبدالمطلب حبس شد و تپش قلبش، به دردناکی رسید.
کلاغ چرخی دور حرم زد. بر لبه بام یکی از سایبانهای اطراف صحن نشست و سری به اطراف چرخاند و از بام به پرواز در آمد میان کعبه و سایبانها، بر سر بتی فرود آمد.
بار دیگر سری به اطراف چرخاند، و باز پرید، این کمی بیشتر، بر سر اساف ـ بت زن ـ نشست و از آنجا، بر سرنائله ـ بت مردـ که در هر گام، بدن به طرفی کج میشد. نگاهی دیگر به به اطراف و کوبیدن نوک بر زمین و کوبش و کوبش...
ناخواسته فریادی کوتاه از شادی و شگفتی، از حلقوم حارث بیرون جست. عبدالمطلب، یکه خورده، دست بر دهان پسرک گذاشت و او را اندکی به عقب راند و، اما همان صدا، کلاغ را از جا کند و.. کلاغ رفت، انگار جز برای انجام آن مأموریت، به آنجا نیامده بود.
عبدالمطلب، شتابان، به طرف قربانگاه هجوم برد و آثار منقار محکم و تیز کلاغ، آشکارا، بر دهانه لانه مورچههای شتری دیده میشد.
شادی و قدرشناسی و شتاب. زنبیل از شانه حارث فرود آمد و بیل به گوشهای انداخته شد، عمامه سبز خود را از سر برداشت، عبای نازک ململ شیر شکری رنگ را از تن بیرون آورد و شال سبز ابراهیمی از کمر باز کرد و همه را روی سکوی پای بت اساف گذاشت. کلنگ را از زنبیل بیرون آورد و پاها را از هم گشود؛ و با نام خدای کعبه و درخواست یاری از او، اولین کلنگ بر جای منقارهای کلاغ فرود آورد...
گفتنی است؛ کتاب داستان زمزم با شمارگان ۲۰۰۰ نسخه، در ۴۸ صفحه به قیمت ۸۰۰۰ تومان به همت نشر معارف منتشر شده است. /۹۹۸/ن ۶۰۲/ش
ارسال نظرات