نگرانی نویسنده برای «فریاد در خاکستر»
به گزارش خبرگزاری رسا، «فریاد در خاکستر» اثر داستانی صادق کرمیار به تازگی از سوی انتشارات کتاب نیستان همراه با یک داستان جدید تجدید چاپ شد.
کرمیار در «فریاد در خاکستر» از چند منظر به دفاع مقدس نگاه انداخته است که همین تنوع دید، نشان از توانایی او در نویسندگی دارد. از سویی برخی از داستانهای این مجموعه نشان دهنده توانایی فراوان او در توصیف داستانی و به تصویر کشیدن چهره خشن و در عینحال تأثربرانگیز از جنگ است. چهرهای که تصاویری خشن از عداوت دشمن را به تصویر کشیده است که نمونه مشخص آن داستان «نه عروسک نه پرنده» است. البته او نگاه اجتماعی ویژهای هم به جنگ داشته است.
صادق کرمیار درباره تجدید چاپ این کتاب به همراه یک داستان جدید میگوید: فریاد در خاکستر نخستین کتابی است که سال ۱۳۶۷ منتشر کردم و اخیرا انتشارات نیستان با اضافه کردن یک داستان دیگر آن را به چاپ رساند.
کرمیار گفت: همیشه نگران بودم که مبادا سالها بعد از چاپ آن پشیمان شوم. اما تا الان نه تنها پشیمان نیستم که احساس میکنم داستانهای این مجموعه به واقع برآمده از درد و رنجی است که نسل من با گوشت و پوست و استخوان احساس کرده است.
در بخشی از کتاب فریاد در خاکستر میخوانیم:
نگاهی به زیلوی کف اتاق انداخت، هیچ نشانهای از عاجهای خاکیپوتینها بر تن نازک زیلو ندید. نفر اول او بود. خندید. یخچال نفتی کهنه و خاموش، کنج دیوار پس نشسته بود و گلهای کاغذی رز و بنفشه در گلدان سفالی سفید بینفس مانده بودند. وقتی سیاهی چشمهای گروهبان به سمت آنها چرخید، گلدان دیگری روی یخچال نبود و گلهای کاغذی در برابر پوتینهای سیاه تاب نیاوردند. ننوی نوزاد خانه هنوز با خیال او تاب میخورد، امّا سایهای هم در آن نبود تا به خواب رود. روی تاقچه، تنها آیینهای ترکخورده نشسته بود که انعکاس هیچ تصویری را در خود نداشت.
پسرکی تیزهوش، نمرۀ بیست کارنامۀ خود را کف اتاق به نمایش گذاشته بود، امّا گروهبان حوصلۀ دیدن آن را هم نداشت. درهای کمد هنوز بسته مانده بود. نگاهش قفل کمد را نشانه رفت. زهرخندهای زد که بوی پوچ تاراج میداد، و بعد نگاهی مشوش و نگران به در اتاق انداخت. جملات گنگی از لای دندانهای زردتابش بیرون ریخت. لبهای زمخت و کبودش را روی هم فشرد. میباید شتاب میکرد. به سرعت خود را به کمد رساند. پای راست جلوی پای دیگر، نقشی تازه بر روی زیلو نگاشت. سلاح را به دست چپ سپرد. با گام بعدی درست مقابل کمد بود. با خود فکر کرد: «طلا؟ یا پول یا...؟» دست به ماشه برد، روی رگبار: تق تق تق... جنازۀ مغزپستهای در کمد دهان بازکرد. /۹۹۸/ د ۱۰۱/ش