چهارمین کتاب شهدای لشکر زینبیون منتشر شد
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، شهید ثاقبحیدر با نام جهادی «کربلا»، در روستای بورکی منطقه پاراچنار پاکستان به دنیا آمد. محیط مذهبی پاراچنار و فرهنگ شیعی مردم منطقه به ویژه خانواده ثاقب، از همان کودکی در جان و روح او رسوخ کرد و با تمام شور و شیطنتهای بیپایانی که داشت، پابهپای پدرش در هیئتها و فعالیتهای دینی و مذهبی شرکت میکرد.
با شروع جنگهای داخلی پاکستان و حمله وهابیت به منطقه شیعهنشین پاراچنار، ثاقبِ سیزده ساله اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از مردم بیپناه و مظلوم به پا خاست. مخالفت خانواده به خاطر سن کم، تأثیری در اراده او نداشت و گاه با پدر در یک جبهه میجنگید. ثاقب در این جنگها بارها مجروح شد و از همان زمان شجاعت و شهامت بینظیر او زبانزد همه بود.
با فروکش کردن جنگهای داخلی و رفع خطر وهابیت، پدر و عموها ثاقب را به دبی نزد عموی دیگرش فرستادند تا از جنگ و خطر دور شود. او در دبی صاحب یک تویوتا و بعد یک اتوبوس شد و شروع به کار کرد. اما زندگی مرفه و درآمد بالای ثاقب، هیچگاه او را از فکر دشمن و حفظ اسلام ناب دور نکرد.
در دبی بود که خبر حمله تکفیریها به سوریه و قتل و غارت وحشیانه آنها را شنید. از همانجا در اولین فرصت و بیخبر، خود را به اعزام رساند و جزو مدافعین حرم پا به سوریه گذاشت. تجربه جنگی و شجاعت و اعتقاد راسخ او، خیلی زود توجه فرماندهان را جلب کرد و در عملیاتها و شناساییهای خطیر نقشآفرینی نمود.
کربلا حدود یک سال در سوریه در مقابل تکفیریها ایستاد و با شهامت جنگید و سرانجام زمانیکه منتظر تولد اولین فرزندش بود، هنگامی که همراه شهید محمد جنتی، فرمانده لشکر زینبیون برای شناسایی یکی از مناطق مهم عملیاتی رفته بود، به کمین تکفیریها برخورد کردند و پس از نبردی نابرابر، غریبانه به شهادت رسیدند.
کتاب «زنده باد کربلا» زندگینامه داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون، شهید ثاقب حیدر (کربلا) در قطع رقعی و ۲۹۶ صفحه به قلم طاهره آقازاده توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
برشی از کتاب
«کربلا آمادهی شلیک میشد که ناگهان صفیر خمپارهای گوشش را خراشید. زمین زیر پایشان لرزید و زمان متوقف شد. هیچ صدایی به گوشش نمیرسید. یعنی جنگ تمام شده بود؟! چرا روی زمین خوابیده بود؟ میخواست از جا برخیزد؛ اما بدنش کوفته و بیحس بود. نگاهی به اطراف انداخت. از زمین، دود و آتش و خاک به هوا برمیخاست. کمکم صداها و هیاهوی اطراف بیشتر شد. موج انفجار او را پرت کرده بود. یک لحظه ذهنش به سرعت به کار افتاد: «مطهر… سرتاج…»
به زحمت از جا بلند شد. درد و سوزش از همهجای بدنش فریاد میکشید. کشانکشان خود را به مطهر رساند. مطهر و سرتاج روی زمین افتاده بودند. تمام چهره و پیکرشان خونین بود. فریاد زد… فریاد زد…؛ اما پاسخی نشنید. دیگر هیچ درد ی حس نمیکرد. انگار تهی شده بود. کربلا کنار مطهر شکست. سرش را در آغوش گرفت. نمیدانست هوا را خاک و غبار گرفته یا چشمانش تار میبیند! شاید هم پردهی اشک نمیگذاشت ببیند. امروز چندم بود؟ هشتم! روز جوان ارباب… شب تاسوعا… تاسوعا…! روزِ «إنکسرَ ظَهری»! کربلا شکست کنار پیکر مطهر… علمدار زینبیون بر خاک افتاده بود و او صدای «اللهاکبر» لشکر شام را میشنید. «الشام… الشام… الشام…»
علاقهمندان جهت تهیه این اثر میتوانند از طریق درگاه اینترنتی nashreshahidkazemi.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ اقدام کنند./826/د102/ق