پل مقاومت از ایران تا لبنان با ترجمه «ساجی»
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب «ساجی» نوشته بهناز ضرابیزاده که به خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری از جنگ تحمیلی و مقاومت خرمشهر اختصاص دارد، با ترجمه سمیه یوسف به زبان عربی برگردان و از سوی انتشارات دار المعارف الاسلامیه الثقافیه در کشور لبنان منتشر شد.
نسرین باقرزاده راوی کتاب «ساجی» که همراه با همسرش بهمن باقری در خرمشهر زندگی خوبی داشته هرگز فکرش را هم نمیکرد که جنگ وارد خانهاش شود، به ناگاه با شروع جنگ معادلههایش به هم میریزد. باقرزاده روزهای ابتدایی جنگ را در خرمشهر سپری میکند، اما بعد مجبور به ترک خرمشهر میشود و همراه دیگر زنان خانواده به شیراز میرود، ولی مردها در خرمشهر میمانند و از این شهر حفاظت میکنند.
در بخشی از این کتاب آمده است: «گفتم: «آقای خسروانی، امانتم کو؟ همیشه میگفتم مواظب بهمن ما باشید. چرا بهمنو گذاشتین و اومدین؟»
آقای خسروانی جواب نمیداد. فقط گریه میکرد. دیوانه شده بودم. تلفنی داشتم عزاداری میکردم. گفتم: «حاج آقا چرا مواظبش نبودین؟ حالا من جواب سجادو چی بدم؟ سحر دق میکنه. علیو چی کار کنم؟ سجاد شب تا صبح خواب نداره. کشت همه ما رو از بس گفت بابا بهمنو میخوام.» آقای خسروانی به هق هق افتاده بود. چند دقیقه هر دو ساکت شدیم. با صدای گریه آقای خسروانی من هم گریه میکردم. سوز گریههایش دلم را میسوزاند.
تلفن را که قطع کردم شماره رحمت را گرفتم. انگار خوابیده بود جلوی تلفن چون، با اولین زنگ، گوشی را برداشت. صدایش گرفته بود؛ حتما از بس گریه کرده بود. گفت: «بله؟ بفرمایین.» مضطرب بود. گفتم: «آقا رحمت دستت درد نکنه! چرا بهمنو ول کردی و اومدی؟»
تا صدای مرا شنید زد زیر گریه و گوشی را گرفت آن طرف، صدایش از دور میآمد که میگفت: «یا حضرت عباس! یا ابوالفضل! آقا بدبخت شدیم. بیا نسرینه.» عمو گوشی را گرفت. ولی نتوانست حرف بزند. با صدای بلند گریه میکردم. گوشی را گذاشتم روی تلفن و نشستم وسط اتاق. صورتم را چنگ میزدم و موهایم را میکندم. اما نمیتوانستم گریه کنم.
حلیمه که متوجه شده بود آمد بالا. تا وارد اتاق شد ساعت را که هنوز جلوی دستم بود پرت کردم طرف دیوار شیشه ساعت شکست. نمیدانستم چه کار دارم میکنم. دهانم قفل شده بود. نه میتوانستم حرف بزنم نه گریه کنم. مادرم جلو آمد و گفت: «نسرین جان، گریه کن! جیغ بزن!» دوباره ساعت را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم. مادرم گفت: «باشه ... هر چی تو بگی. هر چی تو بگی هرکاری دلت میخواد انجام بده. مو کاری ندارم باهات.»
حلیمه همان طور ایستاده بود و اشک می ریخت. افسانه و بقیه حرف نمی زدند. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سالها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: «هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهار نفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین.» حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود. نباید باور میکردم.
بیسروصدا گوشهای کز کردم. خانه شلوغ و پر رفت وآمد شد. مادر یک دستش به دهان بچهها بود و داروهایشان را میداد و لباسهایشان را عوض میکرد و یک دستش توی قابلمه. کم کم خواهرها و برادرها از شیراز و قم و تهران رسیدند. خاله صدیقه خودشو کشت تا شاید مرا به حرف بیاورد یا چکهای آب توی گلویم بریزد. مادر زار میزد و میگفت: «ووی ... مردم دست ایی نسرین! داره دستی دستی خودش رو میکشه. سه چهار روزه نه یه چیکه آب خورده نه یه قاشق غذا. مو که از دستش هلاکم، میترسم دوباره اَ حال بره ایی بچه و زهره ماری بیاد سراغش. بیفته رو دسم. یکی خو ایی دختر بیچاره رو ببره دکترا»
حال سجاد از همه ما بدتر بود. از یک طرف بهانه بهمن را میگرفت و صبح تا شب گریه میکرد و از طرف دیگر تا توی چشمها و حلقش دانه پاشیده بود. مادرم گاهی او را بغل میکرد و میبرد پایین و میداد به رحمت. اما همین که سجاد را میدیدند گریه و ناله عمو رحمت بلند میشد. عمو سجاد را بغل میکرد و زار میزد. صدای نالههایش تا بالا میآمد. رحمت میگفت: «این بچه چرا ایی قدر شبیه بهمن شده!»
مادرشوهرم از راه رسید. به او گفته بودند عمو سکته کرده است. همین که توی کوچه رسیده بود، عمو را با لباس مشکی جلوی در دیده بود و همان وقت همه چیز را فهمیده بود. خودش را انداخت وسط کوچه و هوار زد: «بهمن ... مادر ... قربون چشمای قشنگت برم، عزیزم، جونم، پسر رشیدم، بهمن مادر کجایی؟ بیا برات مهمون اومده پسر سخاوتمندم.»
همسایهها ریختند بیرون. عاشورایی شد. همه اهل خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون میکرد و شروه میخواند و بقیه زار میزدند. صدای عمو را میشنیدم که مویه کنان میگفت: «یا حضرت محمد، موکه بچههامو به توسپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بیپسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟»
پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه میکردم. با خودم میگفتم: «باور نکن نسرین. تو داری خواب می بینی. الان از خواب بیدار میشی و بهمن میآد و میبینی همه چی دروغ بوده.»
وقتی مادر شوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر میکردم الان از خواب بیدار میشوم. ساکت و صامت گوشهای نشسته بودم./826/د102/ق