آن روی سکه میکونوس به روایت متهم اصلی
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، بیش از ربع قرن از حادثه میکونوس میگذرد، در این مدت آثار متعددی درباره این حادثه و ابعاد آن منتشر شده است. محتوای بسیاری از این آثار که در قالب کتاب و مقاله منتشر شده است، روایتی تکصدا از واقعه میکونوس ارائه میدهد. در این سالها انتشار آثاری چون «هنوز در برلن قاضی هست» و «سیستم جنایتکار» تلاش دارند تا با تمرکز بر یکسری از شهادتها، جنایت رخ داده را متوجه دولت ایران کنند؛ این در حالی است که با وجود اهمیت موضوع، طی سالهای گذشته رویهای منفعلانه نسبت به این حادثه و اتفاقات پس از آن در میان آثار پژوهشی ایران دیده شده است. محسن کاظمی که سالها است نامش با تاریخ شفاهی و تحقیقات تاریخی گره خورده، اینبار تلاش کرده است در حوزهای کار کند که به تعبیر برخی، به قدم زدن در میدان مین میماند.
روایت «نقاشی قهوهخانه» به مثابه قدم زدن در میدان مین
او در کتاب «نقاشی قهوهخانه» که سال گذشته از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسید، سکوت بیش از دو دههای ایرانیها در این زمینه را شکست و با بررسی اسناد و همچنین صحبت با متهم اصلی، صدای دیگری از این ماجرا را به گوش مشتاقان به کشف حقیقت رساند. کاظمی برای تدوین این اثر از گونههای مختلف پژوهشی، سندی، متنی، هنری، خبری، گزارشی و تاریخ شفاهی بهره برده است. تکیه کتاب «نقاشی قهوهخانه» بیشتر بر اسنادی است که دستگاه قضایی آلمان در اختیار دارابی، متهم اصلی این ماجرا، قرار داده است. کاظمی با ترجمه برخی از این اسناد، 34 ساعت گفتوگو با متهم اصلی و با بهرهگیری از یادداشتهای شخصی دارابی و دلنوشتههای او تلاش کرده تا صدای جدیدی از یکی از جنجالیترین پروندههای قضایی آلمان ارائه دهد.
سیر تا پیاز میکونوس به روایت متهم اصلی
اما این پایان کار کاظمی درباره ماجرای میکونوس نیست. او اخیراً کتاب دیگری در همین رابطه از سوی انتشارات سوره مهر منتشر کرده که با استقبال مخاطبان به چاپ دوم رسیده است. کاظمی در کتاب جدید که «شبح میکونوس» نام دارد، با ساختاری متفاوت از اثر قبلی به این ماجرا پرداخته است. اینبار ردپایی از نویسنده در اثر نیست و این دارابی است که انگار نشسته است مقابل مخاطب و برای او سیر تا پیاز ماجرا را تعریف میکند.
کاظمی در اینباره در مقدمه کتابش مینویسد: در 17 سپتامبر 1992 (26 شهریور 1371) در رستوران میکونوس واقع در میدان پراگ برلین عملیات تروریستیای رخ داد که در اثر آن چهار نفر از جمله رهبر حزب دموکرات کردستان کشته شدند. با دستگیری یک ایرانی به نام کاظم دارابی در 8 اکتبر 1992 به اتهام دست داشتن در ماجرای میکونوس، پای ایران به این معرکه گشوده شد.
تفاوت «نقاشی قهوهخانه» با «شبح میکونوس»
پیش از این در کتابی با عنوان «نقاشی قهوهخانه» به ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، حقوقی و امنیتی پرونده میکونوس پرداخته شده است. ابعادی که بر پژوهش و استفاده از اسناد و مدارک فراهم آمده از سوی سیستم امنیتی ـ قضایی آلمان، مطالب منتشره از سوی رسانههای جمعی آلمان و آثار مکتوب گروههای اپوزیسیون استوار است. از اینرو به پژوهشگران و علاقهمندانی که مایلند از حیث اَسنادی و اِسنادی در ماجرای میکونوس تعمق و تأمل بیشتری کنند، پیشنهاد میشود نقاشی قهوهخانه را مطالعه نمایند.
او در ادامه به ساختار کتاب جدید اشاره میکند و با بیان اینکه «شبح میکونوس» به لحاظ ساختاری تفاوت فاحشی با کتاب «نقاشی قهوهخانه» دارد، ادامه میدهد: ساختار کتاب قبلی کاملاً پژوهشی است، و روایات و دعاوی مطرح شده در آن تا حد ممکن اعتبارسنجی شدهاند. اما کتاب حاضر دارای ساختاری روایی است، ساختاری برآمده از روایات حاصل از مصاحبههای تاریخ شفاهی با کاظم دارابی.
گام بزرگ نویسنده و راوی در بازخوانی ماجرای میکونوس
دارابی در این کتاب با حوصله تمام جزئیات را مو به مو روایت میکند؛ روایتی که با قلم کاظمی ساده و بیپیرایه به مخاطب ارائه شده است. نوع نگارش و ساختار اثر به گونهای است که آن را ترجمهپذیر کرده است. کاظمی و دارابی که با انتشار کتاب «نقاشی قهوهخانه» مورد هجوم ضد انقلاب قرار گرفته بودند، حالا اینبار برای انتشار اثری همهخوان گام بزرگتری را در جهت روایت این واقعه از زاویه دید جدید پذیرفتهاند؛ به ویژه اینکه اگر این اثر به دیگر زبانها هم ترجمه و توزیع مناسبی از آن صورت گیرد.
چرا خواندن «شبح میکونوس» جذاب است؟
نثر کتاب و همچنین شیوه پرداخت نویسنده از یک ماجرا با حس تعلیقهای متعدد، ذهن هر مخاطبی را به خواندن این کتاب سوق میدهد. مجتبی رحماندوست، نویسنده و پژوهشگر، در یادداشتی درباره اهمیت و ارزش کار جدید کاظمی مینویسد: آنچه سبب گرایش من به مطالعه این رمان شد، نوشتهای در ابتدای کتاب بود که اشاره میکرد «شخصیتها، مکانها و اتفاقات در این رمان واقعی است»؛ بنابراین آن را با رغبت تا آخر خواندم و به نویسنده آن تبریک گفتم که باب ورود به رمانهای جدیدی را در تاریخ معاصر ادبیات کشورمان گشوده است. در دو سه دهه اخیر کتب تاریخ شفاهی زیادی با زمینه انقلاب، دفاع مقدس، قهرمانان انقلابی، جنگی، اجتماعی و غیره به بازار کتاب راه پیدا کرده است؛ اینک زمان آن فرا رسیده است که این کتابها در قالب رمانی مانند «شبح میکونوس» به عرصه نشر راه پیدا کنند. چنانکه این رمان نیز پیشتر در قالب تاریخ شفاهی با عنوان «نقاشی قهوهخانه» منتشر شده بود.
در بخشهایی از این اثر میخوانیم:
خب ما مسلمانها به حضور پلیس در زندگیمان عادت داشتیم، وقت و بیوقت به هر بهانهای سراغمان میآمدند و در خصوص موضوعاتی که هیچ ربطی به ما نداشت سؤال میکردند. اما این بار موضوع خیلی حساس بود، جنایتی رخ داده بود، که پلیس دوست داشت بههر ترتیبی شده برای آن متهمانی را پیدا کند، چرا که از سوی افکار عمومی تحت فشار بود. روزنامهها عملکرد پلیس را حسابی زیر سؤال برده بودند.
ساعت حدود هفت بعد از ظهر، همچنان نگران تعقیب پلیس بودم، هرلحظه انتظار داشتم صدای زنگ در بلند شود. خانم مشغول تهیه شام بودند. خودم را به بازی با فرزندانم مشغول کردم، بعد رفتم خود را آماده نماز مغرب و عشا کنم، که بالاخره صدای زنگ خانه بهصدا در آمد. رفتم پشت آیفون، گوشی را که برداشتم، گفتند «میخواهیم با شما صحبت کنیم!» گفتم «خب صحبت کنید!» گفتند «نه! میخوایم حضوری صحبت کنیم، ما پلیس هستیم!» در آنجا از ساعت هفت ـ هشت شب به بعد سرایدار در را از پشت قفل میکند. زینب بغلم بود، از پلهها و از طبقه سوم رفتم پایین، همین که در را باز کردم، دیدم حدود 20 نفر در لباس پلیس، و چند مأمور لباس شخصی در اطراف خانه هستند. همه مسلح بودند، گفتند میخواهند خانه را بگردند. پرسیدم «برای چی؟» گفتند «در ارتباط با ماجرای میکونوس!» خود را متعجب نشان دادم، که مثلاً به من چه ربطی دارد! گفتم «ما چیزی برای مخفی کردن نداریم ولی اول باید حکم بازرسی را ببینم». نشانم دادند. من هم اجازه دادم.
چهار نفر از آنها وارد شده، و شروع به جستوجو کردند؛ در حالی که بچهها از ترس در گوشهای کز کرده بودند و زینب همینطور چسبیده بود به من. همسرم در حالی که رنگ به رخ نداشت، خودش را به من رساند، پرسید «کاظم واقعاً چیشده؟» گفتم «در ماشین که توضیح دادم، میخواهند درباره حادثه میکونوس تحقیق کنند، اینکه به من چه ربطی دارد، نمیدانم؟!». پلیسها از کیف دستیام سیهزار مارک پیدا کردند. پرسیدند «این پول مال کیه؟» گفتم «برای شرکت؛ باید فردا صبح بابت صورتحسابی به ایران حواله کنم». به غیر از این 500 ـ 600 مارک هم در جیب شلوارم بود، آن را به اضافه ششصد مارک هم از کیف خانمم برداشتند، و همه را صورتجلسه کردند.
در این بین زنگ تلفن به صدا درآمد، به طرف تلفن خیز برداشتم اما جلویم را گرفتند، خودشان گوشی را برداشتند. بعدها خواهر خانمم «مُنا» برایم تعریف کرد «آن شب وقتی زنگ زدم، خیلی تعجب کردم که یک غریبه تلفن را برداشت. کسی که پشت تلفن بود، ازَم پرسید: شما؟ گفتم: با خواهرم کار دارم، گفت: ما پلیسیم! گفتم: مسخره میکنید! حتماً اشتباه گرفتم! اونجا منزل دارابی نیست؟ گفت: چرا! درست گرفتید، اما الآن با خواهرت نمیتوانی صحبت کنی یک ساعت دیگر زنگ بزن، خداحافظ! و گوشی را قطع کرد.» یک بار دیگر هم تلفن زنگ خورد، این بار گویا از دادستانی آلمان بودند، مکالمه کوتاه بود.
گفتند باید با ما بیایید. پرسیدم «آخه برای چی!» گفتند «باید بیای در اداره پلیس به چند سؤال جواب بدهی و بازگردی!» زینب مریض بود، به حالت درازکش گذاشتمش روی مبل، یک بار دیگر نگاهم به نگاهش افتاد، دوباره بلندش کردم و دیگربار سخت در آغوش فشرده و بوسیدمش. دستبند را نشانم دادند تا دستها را پیش ببرم. گفتم «خب چرا با دستبند؟ من اینجا آبرو دارم، خودم همراهتان میآیم!» گفتند که دستور دارند تا اینطور مرا ببرند. کمربندم را باز و دستبند را از میان آن رد کردند و به دستانم بستند. یعنی دستانم به دستبند و دستبند به کمربند بسته شد. در حالی که در احاطه پلیس بودم از پلهها بردنم پایین. زهرا دنبالم دوید و شروع به گریه کرد. زانو زدم، با دستانبسته نمیشد بغلش بگیرم، صورتم را به نزدیک صورتش بردم، نمیتوانستم اشکهایش را پاک کنم، بوسهای بر اشکانش و چشمهایش زدم «قربونت برم بابایی! تو برو پیش مامان، من میرم زودی برمیگردم» پلیسی زیر بغلم را گرفت، تا بلند شوم، گفت «بسه! زودباش راه بیافت!» اشکهای زهرا شَرَر به جانم زد. نگاهم به نگاه مات و مبهوت و نگران خانمم گره خورد، گفتم «حاج خانم جان تو و جان بچهها! جان تو و جان زینب! ... حلالم کن!» از پلهها پایین کشیدنم. ...
انتشارات سوره مهر کتاب «شبح میکونوس» را به قیمت 55 هزار تومان روانه کتابفروشیها و در دسترس علاقهمندان قرار داده است./826/د101/ق