۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۱۳:۴۸
کد خبر: ۶۶۷۴۲۷

آقا صادق؛ روایت زندگی جهادگری که می‌خواست گمنام بجنگد و بمیرد

آقا صادق؛ روایت زندگی جهادگری که می‌خواست گمنام بجنگد و بمیرد
کتاب «آقا صادق»، روایتی است از زندگی جهادگر شهید سیدمحمدصادق دشتی با تحقیق و تدوین محمدرضا حسینی که به همت انتشارات «راه یار» منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، «آقا صادق»؛ روایتی است از زندگی جهادگر شهید سیدمحمدصادق دشتی با تحقیق و تدوین محمدرضا حسینی، به همت انتشارات «راه یار» منتشر و راهی بازار نشر شد.

شهید دشتی از دوران نوجوانی، با وجود سن کم به گروه مخالفان رژیم شاهنشاهی پیوست و فعالیت‌های سیاسی مذهبی خود را شروع کرد. او به خاطر فعالیت‌های زیادی که ضد رژیم شاه داشت، دستگیر شد، ولی با تجمع مردم، شهربانی او را آزاد کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برای محرومیت‌زدایی از سیستان و بلوچستان راهی این استان شد و در کنار فعالیت در کمیته کشاورزی به کارهای فرهنگی و تدریس در مدرسه راهنمایی نیز پرداخت.

شهید دشتی در اسفند سال ۱۳۶۰ در قالب گروه جهاد سازندگی شیراز به آبادان رفت تا آن طور که در وصیت‌نامه‌اش گفته «در دریای بیکران ایثار، گمنام بجنگد و گمنام بمیرد». علی‌رغم حضور کوتاهش در واحد مهندسی‌رزمی جهاد به دلیل لیاقت و توانایی‌هایش، به عنوان فرمانده مقر پشتیبانی جهاد سازندگی انتخاب شد.

احداث خاکریز، سنگر، سکوی توپ و تانک، انواع پل‌های شناور، جاده‌های عملیاتی، دکل‌های دیده‌بانی و سایر خدمات مهندسی در کنار جمع‌آوری کمک‌های مردمی از روستاها و شهرها و ارسال آنها به جبهه برای استفاده رزمنده‌ها از جمله فعالیت‌های شهید دشتی در مدت حضورش در جبهه‌های جنگ است. فرمانده‌ای که مانند بسیجی معمولی لباس می‌پوشید، رفتار می‌کرد، بیل و کلنگ و فرقون دست می‌گرفت و نگهبانی می‌داد. تا اینکه در ۲۳ مهر سال ۱۳۶۴پس از ساختن سکوی تانک در حالی که زیر دید و تیر مستقیم دشمن قرار داشت، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

در این کتاب، هر مقطع از زندگی شهید دشتی، از تولد تا شهادت، توسط یک یا چند راوی روایت شده است؛ از پدر، مادر و برادران شهید گرفته تا همرزمانش در جبهه‌های جنگ تحمیلی. در واقع، یک سوم اول کتاب، روایت اتفاقات دوران کودکی شهید از جمله شرایط زندگی و جابجایی‌های مکرر به واسطه شغل پدر، زلزله مهیب قیر و کارزین، حضور در مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب و بازداشت چند روزه‌اش توسط ساواک است. دیگر بخش‌های کتاب نیز به نحوه آشنایی و ورود او به جهاد سازندگی و از طریق جهاد به جنگ، می‌پردازد. اما حسن ‌ختام کتاب مصاحبه‌ای است در بحبوحه عملیات قادر، با شهید سیدمحمدصادق دشتی، درباره خدمات پشتیبانی جنگ جهاد فارس که در سال‌های ابتدایی جنگ تا تابستان۱۳۶۴ انجام گرفته.

بخش‌هایی از کتاب: اسمم صادق است

بعد از عملیات رمضان، دشمن برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ما، بین خطوط مقدم خودش با ما، آب انداخته بود. حالا وظیفۀ ما این بود که جلوی پیشروی آب را بگیریم. برنامه، این بود که ابتدا خاک‌ریزی جلوی آب احداث کنیم و بعد پشت خاک‌ریز را با دژی محکم به طول حدود چهار کیلومتر مسدود کنیم. این منطقه در دید مستقیم دشمن بود و عمده کارها باید در شب انجام می‌شد.

آن زمان، من نماینده جهاد فارس در قرارگاه نصر بودم و وظیفه هماهنگی این جهاد با نیروهای نظامی و سایر جهادهای حاضر در خط مقدم را به‌عهده داشتم. نیازهایی که مدام از طرف نیروهای فعال در خط، به قرارگاه می‌رسید، به مقر صبوری منتقل می‌کردم تا تأمین ‌شود: از آب و غذا و لباس گرفته تا قطعات لازم برای ماشین‌آلات سبک و سنگین.

در بین صحبت‌هایمان به این فکر می‌کردم که او چطور می‌تواند هم کار هماهنگی و تأمین این نیازها را انجام دهد و هم شخصاً کامیون آب‌رسان سرویس کند که یکی از بچه‌ها آمد و به او گفت: «من حاضرم. هروقت بگویی می‌رویم.»

ـ برگه‌های مأموریت را گرفتی؟
ـ بله، آماده آماده‌ام.
ـ پس یاعلی، برویم.

سوییچ را برداشت و گفت: «ببخشید باید سریع‌تر آب را به بچه‌ها برسانیم. دوباره به ما سر بزن» من که مات‌ و مبهوت مانده بودم، گفتم: «حتماً»

وقتی داشت به سمت در کامیون می‌رفت اولین چیزی که به چشمم آمد شورۀ عرق پشت پیراهن کهنه‌اش بود. سوار شد و کامیون را روشن کرد و از مقر خارج شدند.

چه در ایامی که در دفتر پشتیبانی جنگ جهاد شیراز بودم و چه در جبهه، دیده و شنیده بودم که بچه‌های جنگ با بقیه تفاوت دارند؛ ولی این یکی خیلی متفاوت بود. معاون مقری که خودش کامیون سرویس می‌کند و خودش هم پشت فرمان می‌نشیند و شخصاً به رزمنده‌های خطوط مقدم آب‌رسانی می‌کند؛ اما باید می‌فهمیدم چرا لباس‌هایش این‌قدر کهنه بودند. ما که این همه پیراهن و پتو و خوراکی از مردم جمع می‌کردیم و به جبهه می‌فرستادیم، پس چرا معاون مقر پشتیبانی‌‌مان لباس سالمی نداشت که بپوشد. کمی شاکی شدم و دوباره به دفتر مقر رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتم: «انباردار اینجا کیست؟»

ـ در خدمتیم برادر، امرتان را بفرمایید.
ـ پیراهن دارید؟
ـ نامه درخواستتان را بگذارید اینجا، آقای دشتی که آمدند دستور بدهند، برایتان می‌فرستیم.

یکی از بچه‌ها که مرا در محوطه با او دیده بود، گفت: «شما که الان داشتی با او صحبت می‌کردی، خب نامه‌ات را هم می‌دادی امضا می‌کرد.»

فهمیدم موضوع، کمبود لباس نیست. موضوع همان تفاوت‌هایی بود که بعضی آدم‌ها را ممتاز می‌کند. گفتم: «عجله‌ای نیست. بعداً خدمت می‌رسم».

غرق در افکارم، سوار ماشین شدم و به سمت آبادان راه افتادم. شخصیت صادق حسابی به دلم نشسته بود. طوری گرم با من برخورد کرد که حس صمیمیت زیادی با او پیدا کرده‌ بودم؛ حتی در صحبت‌هایمان بعد از یکی‌دو بار که آقای ‌دشتی صدایش کردم، گفت: «اسمم صادق است» گفتم: «بله، آقاصادق»...

پول کرایه هم نداشت

«انتظار داشتم بگوید که پول موتور را از جیبش به ستاد داده ولی چیزی نگفت. فکر می‌کرد که من هم مثل بقیه از ماجرای برگرداندن پول موتور به ستاد خبر ندارم. «صبوری» داستان را برایم تعریف کرده بود و گفته بود به هیچ­کس نگو، چون اگر صادق بفهمد به بچه‌­ها گفته‌­ام از دستم ناراحت می‌­شود. شهریور که تَب‏وتاب عملیات رمضان خوابیده بود، بعد از گذشت هفت­ ماه از حضورش در جبهه، به زور راضی‌­اش کردیم که برای اولین بار به مرخصی برود. وقتی با صبوری برای گرفتن برگ مرخصی به ستادمان در آبادان رفته بودند، آقای جزایری ده‏ هزار تومان پول به او می‌­دهد و او هم کل آن مبلغ را بابت پول موتور دزدیده شده، به آقای جزایری برمی‌­گرداند و با جیب خالی به مرخصی می‌­رود. صبوری می‌­گفت: «حتی پول کرایه ماشین ­اش تا فیروزآباد را هم نداشت.»

کتاب «آقا صادق» در ۱۸۴صفحه، شمارگان ۱۵۰۰ نسخه و قیمت ۲۰ هزار تومان توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است و علاقه‌مندان برای تهیه این کتاب‌ها علاوه بر کتاب‌فروشی‌ها می‌توانند به صفحات مجازی این ناشر به نشانی @raheyarpub و یا سایتammaryar.ir مراجعه کنند./826/د101/ق

منبع: فارس
ارسال نظرات