۰۲ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۶:۵۱
کد خبر: ۶۷۷۰۲۶

با یک صلوات در اختیار دشمن!

با یک صلوات در اختیار دشمن!
یکی از شوخی‌های بامزه جبهه در جریان آزادسازی شهر مهران صورت گرفت. وقتی که یکی از رزمنده‌ها دچار موج‌گرفتگی شده و بعد از جا آمدن حالش از رزمنده کناردستی‌اش پرسیده: بالاخره مهران را گرفتید یا نه؟

به گزارش خبرگزاری رسا، هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده!

ردپای آتش جهنم در پیشانی یک رزمنده

با هم این حرف‌ها را نداشتیم. گفتم: این روزا حسابی «نور بالا می‌زنی» حواست هست؟ بیش‌تر مواظب خودت باش پسر؛ گفت: چیزی نیست کمی فکر کنم ترسیده باشم. «رنگم پریده»، به خودت نگاه کردی؟ ما رو چه به این حرف‌ها، ما بادنجان بمیم، آفت مافت نداریم. گفتم: شما که اینو بگی تکلیف ما معلومه. یعنی نور ما، فکر می‌کنم در واقع مال «آتیش جهنم باشه که زبونه می‌کشه» اینطور نیست؟ (با اینکه تعارف کرده بودم) خیلی جدی گفت: چرا همین طوره، بر منکرش لعنت!

بالاخره مهران را گرفتید؟

می‌گویند در آزادسازی شهر مهران، یکی از بچه‌هاکه دچار موج‌گرفتگی شده بود، بعد از اینکه حالش کمی جا آمده بود، دستپاچه از برادری که کنارش بوده،‌ می‌پرسد: چکار کردید، بالاخره مهران را گرفتید؟ و او با کمال خونسردی برای اینکه مزاحی کرده باشد، یا اینکه ببیند چقدر حال طرف سرجایش هست. می‌گوید: نه! بعد او با التهاب می‌پرسد: چطور؟ این همه کشته و مجروح دادیم چی؟ چرا نگرفتید؟ و آن برادر در جوابش می‌گوید: برای اینکه وقتی شما اونو تحویل داده بودین، رسید نگرفته بودید، ماهم نتونستیم ثابت کنیم که مهران مال ماست. حالا فهمیدی؟!

ما می‌رویم به تهران، امام تنها نماند!

پس از مدت‌ها دری به تخته خورده بود و دسته ما بار و بندیلش را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصی و به قول خودمان یک هواگیری بکند و زود برگردد. بچه‌هایی بودند بین ما که شاید ۹ ماه بود مرخصی نرفته بودند یا نخواسته بودند بروند؛ با این وصف بعضی دوستان دست بردار نبودند. از کنار هر سنگر و محلی که رد می‌شدیم، هر کس چیزی بارمان می‌کرد. یکی می‌گفت: کجا؟ مگه امام نگفته‌اند جبهه‌ها را گرم نگه دارید، ها؟

دیگری اضافه می‌کرد: کی بود می‌گفت ما مرد جنگیم؟ بعضی هم می‌گفتند: این‌ها شهیدپرورند. می‌خوان برند پشت جبهه خدمت کنند! چکارشون دارید؟ و بقیه می‌گفتند مگه نمی‌گفتید ما اهل کوفه نیستیم؟ و یکی از بچه‌های ما که همیشه حرف دست به نقد داشت، معطل نکرد و گفت: حالا هم می‌گیم، منتهی مصرع دومش رو: ما می‌رویم به تهران امام تنها نماند؟

با یک صلوات در اختیار دشمن

همه بنیه‌مان تحلیل رفته بود؛ شوخی نبود بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی ارتفاعات و صخره‌های صعب‌العبور. جالب بود. موقع برگشتن، وقتی که بچه‌ها نه نای حرف زدن داشتند و نه پای رفتن و همه تلو تلو می‌خوردند، سرگروهمان برگشت و گفت: برادرا با یک صلوات در اختیار خودشون.

همه خنده‌شان گرفته بود. چون دیگر برای کسی اختیاری نمانده بود. آن وقت که باید می‌گفت، نگفته بود. یکی از بچه‌ها برگشت و گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چی می‌گفتی؟ و او که در حاضر جوابی هیچ کم و کسر نداشت، گفت: هیچی، می‌گفتم: برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!

علی اصغر خواجه الدین
ارسال نظرات