«از چیزی نمیترسیدم» منتشر شد
به گزارش سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب «از چیزی نمیترسیدم» زندگینامه خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی است که توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» منتشر شده است و چندی پیش پس از اهدای کتاب از سوی دختر سردار سلیمانی به رهبر انقلاب، ایشان نیز تقریظی را بر آن نوشتند(اینجا بخوانید).
در این مجال یادداشتی کوتاه درباره این زندگینامه خودنوشت منتشر میشود که تورقی است بر کتاب:
وظیفه ات را بشناس، به تکلیفت عمل کن!
سؤال کرد: آیت الله خمینی رو می شناسی؟
گفتم: نه
گفت: تو مقلد کی هستی؟
گفتم: مقلد چیه؟
و هردو به هم نگاه کردند و از پیگیری سؤال خود صرف نظر کردند. دوباره سؤال کردند: تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیدی؟
گفتم: نه
سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی میکردند. بعد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: یک مرد روحانی میان سال که عینک برچشم مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی»... .
روز چهارم رفتم ترمینال و یک بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم.
عجیب است. عجیب نباشد لااقل غیرمنتظره است.
اگر از شما بپرسند فکر میکنید بین صدها و هزاران و میلیونها کودک و نوجوان، کدامشان کمتر از ده سال دیگر فرمانده گردان و تیپ و لشگر کرمان میشود؟ کدامشان پایش به افغانستان باز میشود تا نماینده انقلاب خمینی باشد در بین رزمندگان مسلمان؟ کدامشان قریب سی سال بعد فرمانده نیروهای بدون مرز انقلاب خمینی میشود؟ رئیس جمهور آمریکا رأسا دستور ترور کدام یک را میدهد؟
احتمالاً کمتر ذهنمان میرود سراغ جوان لاغر اندام سیه چردهای که با تیپ خاص خودش از روستایی کوچک از اطراف کرمان به شهر آمده تا با کارگری قرض پدرش را ادا کند. لابد انتظار نداریم جوان آفتاب مهتاب ندیدهای که نه از شاه چیزی میداند نه از امام خمینی، همه این حوادث را رقم بزند.
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام و چهره بینالمللی مقاومت همان نوجوانی بود که بعد از ورود به شهر تازه چشمش به ماشینهایی مثل فولکس و پیکان و حتی خورشت سبزی افتاد که به آن قورمه سبزی میگفتند.
مسئول گزینش سپاه هم با دیدن همین احوالات، همان هیکل ورزشکاری و تیپ خاصش با آن پیراهن چسبان و آستین کوتاه و موهای وزوزی و کمربند پهن با خود فکر کرده بود امثال او با این تیپ چرا باید به سپاه بیایند؟
این که چطور کودکی از روستای قنات ملک کرمان میشود قاسم سلیمانی نقل زیادی دارد و هرکس جرعهای از بحر طویل زندگانی او مینوشد و مینوشاند، اما خواندن داستان بی پایان زندگی او به قلم و با روایت خودش که با همان دستان مجروح نوشته است، کوتاهترین مسیر است، میانبری به تمام سالهایی ست که نه کسی او را میشناخت نه پیشبینی این روزها را میکرد و کوره راهی ست به حس و حال و روحیات کودکی او که از کسی غیر از صاحب آن نمیتوان سراغش را گرفت. حالا سردار خود، گرد تاریخ را پاک میکند. سراغ خانواده و ایل و روستایش می رود و نشان میدهد نه تنها گذشته و فقر و زندگی روستایی را فراموش نکرده که حتی تمام خصوصیات و وقایع را با ریزترین جزییات به خاطر دارد.
جزییات یک زندگی معمولی روستایی که هرکودکی میتواند خود را جای او بگذارد و هر کس میتواند همین طور معمولی مانند بسیاری دیگر زیسته باشد ولی عاقبت بشود چهره بینالمللی مقاومت.
اما چه طور؟
پاسخ را باید در سطر سطر کتابی جست که حاج قاسم در همه این سالها که عمر خود را در جهاد برای خدا میگذراند نوشت. گویا انقدر ارزش داشت که در کنار تلاشهای بی وقفهاش در عراق و سوریه و فلسطین و... بنشیند، وقت بگذارد تا چنین میراثی برای ما باقی بماند و نشان دهد که هرجایی هستی و هر چه که میدانی به همان عمل کن. بی محابا سراغ هرچیزی که میدانی درست و حق است برو.
قاسم چهارده پانزده ساله همان اندازه که میدانست از فساد زمانه دوری کرد، برای دور ماندن از ابتلائات رایج آن روزها خود را مشغول کرد و آن جا که میتوانست بدون ترس جلوی آن را میگرفت. کم کم زمزمههای ضدیت شاه و حکومت با اسلام و خیانتهایش به گوش قاسم نوجوان رسید و باز هم ترسی به دل راه نداد و آن چه میدانست و تمام توان خود را برای مبارزه با حکومت به کار گرفت. وقتی هم که امام را شناخت باز بدون این که از چیزی بترسد با شجاعت به دنبال او رفت.
از آن روزها که حاج قاسم خود برایمان نوشته تا دی ۹۸ که به آرزویش رسید و ما نمیدانیم در این ۴۰ سال واقعا چه کرد و بر او چه گذشت باز رد پای همین تکلیف مداری را میبینیم آن جا که برای دخترش مینویسد: «من خدا را انتخاب کردهام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنــم؛ هرگز نمیخواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمیآمد.»