سال ۶۱ در چنین روزهایی «خرمشهر»
خبرگزاری رسا ـ گروه فرهنگی کتاب نشر: روزهایی که در هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانوادههایشان گذشت برای کسانی که در آن برهه زندگی میکردند و فضا را لمس میکردند، امری قابل درک است، اما برای نسلهای بعد که در همه این سالها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر بردهاند روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسمش کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم حافظهتر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، میتواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.
اکنون که در آستانه سالروز یکی از مهمترین وقایع جنگ تحمیلی، یعنی فتح خرمشهر هستیم، سری به خاطرات سیدابوالفضل کاظمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «کوچه نقاشها» زدیم و برشی از خاطرات او را که از روزهای خونین شهر تا خرمشهر روایت کرده باهم مرور میکنیم:
*به عنوان نیروی آزاد راهی خرمشهر شدم
اواسط اردیبهشت ۱۳۶۱، یک روز خلیل حجازی ـ برادرزاده آقای فخرالدین حجازی ـ را دیدم. گفت: «یک عملیات بزرگ در پیش است و من فردا به منطقه میروم.»
حقیر و امیر برادران، مصطفی کاشانی، محمدرضا بقایی و علی واعظی جمع شدیم دور آقای خلیل حجازی و خودمان را با او تو کوپهی قطار جا کردیم و غروب به اندیمشک رسیدیم. از اندیمشک با تویوتا به دوکوهه رفتیم. آقای خلیل حجازی به اعتبار عمویش فخرالدین حجازی که خیلی بین بچهها نفوذ داشت، نشانی گردانها را گرفت و فهمیدیم نیروها در ساختمان انرژی اتمی در ۷۰ کیلومتری جادهی اهواز مستقر هستند.
بین راه، تو اهواز توقف کردیم. گشتی تو شهر زدیم و در هتل میامی که یکی از هتلهای بزرگ اهواز بود خوابیدیم. فردا در انرژی اتمی بچهها گفتند که مرحلهی اول عملیات بیت المقدس در شب دهم اردیبهشت بوده و انجام شده؛ گردانهام حبیب و مالک، شب اول، خط را شکسته اند، از کارون رد شدهاند به جادهی اهواز ـ خرمشهر رسیدهاند و قرار است بروند برای آزادی خرمشهر و میخواهند عراق را تا مرز عقب بزنند. کار، دست حاج احمد بود و ما هم میخواستیم در معیت او باشیم.
آن روز تا غروب در مقر انرژی اتمی ماندیم. آن قدر نیرو آمده بود که جا برای نگه داشتنشان نبود. نتوانستم منتظر تصمیم بچهها باشم و ببینم کجا میروند. غروب، تنهایی به طرف جادهی اهواز ـ خرمشهر و خط مقدم راه افتادم.
دنبال گردان حبیب میگشتم. میخواستم با محسن وزوایی باشم. بین راه، حسین طاهری، بچه محلمان را دیدم که پیک محسن وزوایی شده بود. سوار موتورش شدم و تا نزدیک خط گردان حبیب رفتم. از آنجا سوار یک آمبولانس شدم که پشتش پر از مهمات بود و به خط مقدم میرفت. آمبولانس تا خاکریز حبیب رفت. میخواست مهمات را تحویل بدهد و زخمیها را به عقب منتقل کند.
خط آرام بود و فقط تک و توک گلولهی توپ میخورد. اوج کار خوابیده بود. آن جا، على موحد را دیدم. سلام و علیک کردیم.
علی گفت: «ما دیشب به خط زدیم. شما کجا بودید؟» گفتم: تهرون بودم. رفتم و با بچه محلها برگشتم. گفت: درگیری مختصر بود. پرسیدم: چرا مختصر؟ مگه شب اول عملیات و خط شکنی نبود؟ گفت: احتمال میدم عراق میخواد ما رو قیچی کنه. برای همین، راه رو باز کرده. ذهنم نمیره عقب نشینی کرده باشه. بالاخره، عراق شنود داره، آدم داره این طرف. الکی نیست. عقب کشیده، خط را کیپ کنه. شب، گردانهای سلمان و میثم قراره بیان و از ما بگذرن و ما احتیاط آنها باشیم.
تا نیمه شب در خاکریز گردان حبیب ماندم. دم صبح، یک نیمچه درگیری شد؛ اما نه خیلی شدید. تا غروب فردا هم عراق شیطنت میکرد و ما تک و توک تیر و آرپیجی میزدیم تا خاکریز را نگهداریم.
دم غروب، خوردم به پست گردان میثم و نیروهای عباس شعف که ستون کش میآمدند. رو حساب آشنایی که با کاظم رستگار -معاون گردان- داشتم، زدم تو ستون آنها و رفتم جلو. رسم بود تو جبهه که اگر دو نفر را میشناختی، سوگلی میشدی تو گردان. یک مقدار پیاده رفتیم، توی راه با بچهها حرف میزدم و آشنایی میدادم. دنبال رفیق میگشتم و زیاد با کسی اخت نبودم. بعضی از بچههای میثم که داش مشتی بودند، زود با من گرم گرفتند. روزها داشت بلند میشد. آخرهای اردیبهشت بود و آفتاب دیر غروب میکرد. نماز مغرب را در ستون خواندیم.
دور و بر ساعت ۱۲ شب، صدای تیراندازی و خمپاره از محورهای چپ و راست مان بلند شد. صدا نزدیک نبود؛ اما معلوم میکرد که گردانهای مالک و سلمان سخت درگیر هستند. آنها قرار نبود قبل از رسیدن ما کارشان را شروع کنند؛ اما درگیر شده بودند. گردان مالک، سمت چپ ما، و سلمان، سمت راست ما مستقر بودند. قرار بود هر سه گردان هم زمان عمل کنیم، اما انگار کار گره خورده بود.