۱۷ تير ۱۴۰۰ - ۱۷:۴۶
کد خبر: ۶۸۴۲۱۶

آرزو داشت هر ۵ پسرمان پاسدار انقلاب باشند

آرزو داشت هر ۵ پسرمان پاسدار انقلاب باشند
واقعه هفتم تیر ۱۳۶۰ حادثه‌‏ای فراموش‏ نشدنى در تاریخ انقلاب است. در این حادثه علاوه بر شهید آیت‌الله بهشتی، تعدادی از مسئولان و نمایندگان مجلس نیز به شهادت رسیدند. سیدکاظم موسوی که آن زمان نماینده امام خمینی در وزارت آموزش و پرورش و همین طور قائم مقام وزارت بود، از جمله شهدای این واقعه است

به گزارش خبرگزاری رسا، واقعه هفتم تیر ۱۳۶۰ حادثه‌‏ای فراموش‏ نشدنى در تاریخ انقلاب است. در این حادثه علاوه بر شهید آیت‌الله بهشتی، تعدادی از مسئولان و نمایندگان مجلس نیز به شهادت رسیدند. سیدکاظم موسوی که آن زمان نماینده امام خمینی در وزارت آموزش و پرورش و همین طور قائم مقام وزارت بود، از جمله شهدای این واقعه است. در حالی که به تازگی چهلمین سالگرد این واقعه را پشت سرگذاشتیم، برای آشنایی با برگ‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار، با همسرش زهرا بیگم موسوی همکلام شدیم تا از روز‌های زندگی تا شهادت وی برایمان بگوید. شهید موسوی از دوستان و همرزمان شهیدان رجایی و باهنر بود و خاطرات جالبی نیز از این همراهی برجای مانده است. همسر شهید می‌گوید: «من شناخت کافی در مورد سیدکاظم ندارم و هنوز هم که سال‌ها از شهادتش می‌گذرد می‌گویم که من او را نشناختم. خدا او را شناخت و با شهادت به سوی خودش برد.»


نام فامیلی شما و شهید موسوی یکی است با هم نسبت فامیلی دارید؟ چه شناختی از دوران کودکی و نوجوانی ایشان دارید؟
بله من دخترعموی ایشان و متولد سال ۱۳۲۴ هستم و سید متولد سال ۱۳۱۴ در شهرستان میامی از توابع شاهرود بود. ایشان وقتی شش سال داشت به مکتبخانه رفت و نزد پدربزرگمان کسب علم می‌کرد. در حالی‌که به خواندن قرآن مشغول بود، سعی می‌کرد سوره‌های کوچک را هم حفظ کند. در همان دوران، بخشی از مقدمات دروس حوزوی را نیز فرا گرفت. سید‌کاظم حافظه‌ای قوی داشت و به سرعت یاد می‌گرفت. در ۱۳‌سالگی برای تحصیل علوم حوزوی عازم مشهد شد. ایشان از طلاب مستعد بود و هر روز پس از خروج از محضر استاد، دروسی را که فراگرفته بود به عربی می‌نوشت.
شما و شهید چه زمانی با هم ازدواج کردید؟
سال ۱۳۳۹ که با هم ازدواج کردیم، من ۱۵ سال داشتم. شهریور آن سال با سیدکاظم که آن زمان ۲۵ سال داشت، ازدواج کردیم و به تهران آمدیم. البته سیدکاظم از سال ۱۳۳۶ به تهران آمده و در دبیرستان علوی مشغول به کار شده بود. ایشان در کنار آن دروس حوزوی تحصیلاتش را در دانشگاه تهران ادامه داد و فوق‌لیسانس زبان و ادبیات عربی را گرفت. شهید موسوی ۲۴ سال داشت که اجتهاد گرفت. خلاصه من که با ایشان ازدواج کردم، به تهران آمدم و با توجه به سن کمی که داشتم همین جا بزرگ شدم. من و ایشان ۲۱ سال با هم زندگی مشترک داشتیم و خدا به ما شش فرزند، پنج پسر و یک دختر داد. زمان شهادت ایشان، من ۳۶ سال داشتم.
شهید موسوی از مبارزین فعال انقلابی بود، کمی از فعالیت‌های انقلابی‌شان بگویید.
شیوه شهید موسوی در مبارزه به این ترتیب بود که همواره روح مبارزه را در قالب آموزش معارف اسلامی و سیره اهل‌بیت (ع) به مخاطبان ارائه می‌کرد. از گفتن حقیقت چشم‌پوشی نمی‌کرد و با زبان علم و دانش، ظلم و ستم طاغوت را نشان می‌داد. سید همزمان با آغاز مبارزات حضرت امام (ره) به صف مبارزان انقلابی ملحق شد. تنویر افکار عمومی علیه رژیم پهلوی، برپایی جلسات سخنرانی و تشویق مردم به مبارزه، از فعالیت‌های قبل از انقلاب ایشان بود. همسرم در سال ۱۳۵۰ با همکاری استاد رضا روزبه، مدرسه راهنمایی دخترانه روشنگر و پس از آن دبیرستان روشنگر را تأسیس کرد و در برنامه‌ریزی‌های پرورشی، آموزشی و اجرایی مدرسه و تربیت معلمان و مسئولان مدرسه نقش بسزایی داشت. ایشان به زبان عربی کاملاً مسلط بود و با زبان‌های انگلیسی و اردو نیز آشنایی داشت. شهید موسوی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان مشاور شهید رجایی مشغول شد و سپس مسئولیت معاونت پژوهشی وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت.
گویا همسرتان همراه شهید باهنر به جبهه اعزام شده بودند؟
بله سیدکاظم در مقطعی همراه شهید باهنر به خط مقدم جبهه رفته بودند. وقتی برگشت با تأثر و تأسف گفت: «من خجالت‌زده آن جوان‌ها هستم که در خط مقدم خالصانه فعالیت می‌کنند! من مقابل آن‌ها احساس حقارت و کوچکی می‌کنم! این‌ها سربازان امام زمان (عج) هستند!» همچنین می‌گفت: «باید همه به جبهه برویم و از رزمنده‌ها روحیه بگیریم!» همسرم آن قدر از فضای جبهه تأثیر گرفته بود که در جمع دوستانش گفته بود: «در جبهه خیلی چیز‌ها ارزش خود را از دست می‌دهد. آدم باید برود خودش را محک بزند؛ آنجا یوم تبلی‌السرائر است. هیچ چیز مخفی نیست. به گونه‌ای است که خودت را می‌بینی. گویا آینه جلویت گذاشته‌اند و خودت را خوب می‌بینی که در چه حد و اندازه‌ای هستی. وقتی رزمندگان را می‌بینی از خودت خجالت می‌کشی؛ از لباست و زندگی‌ات خجالت می‌کشی؛ از این‌که خودت را مسلمان بدانی خجالت می‌کشی. آن‌ها در موقعیتی هستند که دعاهایشان اجابت می‌شود. در آنجا درمی‌یابی به جای این‌که ما آن‌ها را دعا کنیم، آن‌ها باید ما را دعا کنند. به جای این‌که آن‌ها بیایند و احوال ما را بگیرند، ما باید سراغ‌شان برویم و آن‌ها را ببوسیم.» همسرم پاسداران انقلاب و سربازان جبهه را رزمنده‌های واقعی می‌دانست و می‌گفت: «دوست دارم هر پنج فرزند پسرم پاسدار باشند و از این خانه سرباز اسلام بیرون بیاید!»
کمی از حال و هوای روز‌های منتهی به شهادتش برایمان روایت کنید. آخرین وداع یادتان است؟
سید در روز‌های آخر حیاتش، نزدیکی‌های عید فطر چند شیشه عطر خرید و گفت: «این‌ها را می‌برم به فامیل‌هدیه بدهم! کار پسندیده و با ارزشی است!» گفتم: «دیر نشده بعداً ببر!» گفت: «هدیه دادن بهتر است که زودتر انجام شود! تا دیگران پیشدستی نکردن باید داد!» همسرم عادت داشت صبح‌ها با صدای بلند قرآن می‌خواند. اواخر حیات زمینی شان بود. یک روز صبح گفتم: «بچه‌ها خوابند آرام‌تر بخوان» گفت: «بچه‌ها هم بهتراست بیدار شوند و قرآن بخوانند.»
روز آخر که می‌خواست برای شرکت در جلسه به دفتر حزب برود، گفت: «دلم برای دخترمان طیبه تنگ شده!» آن روز طیبه خانه نبود. گفتم: «خب زنگ می‌زنم تا بیارنش!» گفت: «نمی‌خواهد! باعث زحمتشان می‌شود!» سپس به اتاقش رفت و نواری را آورد. گفت: «این نوار قرآن را به طیبه هدیه بده! خودم برایش خواندم!» سپس خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت. همان روز آخر مادر و پدر مهمان ما بود. صبح که از خواب بیدار شد، آماده رفتن بود. با صدای بلند شروع به خواندن کرد: «هر که دارد هوس کرب‌وبلا، بسم‌الله.» گفتم: «چه خبر است؟ همه خوابند بیدارشان می‌کنی!» گفت: «بهتره بیدار شوند! ممکن است دیگر آن‌ها را نبینم! می‌خواهم خداحافظی کنم.» دوباره شروع به خواندن کرد: «هر که دارد هوس کرب‌وبلا، بسم‌الله!» همه بیدار شدند. با تک‌تک خداحافظی کرد و رفت. رفت و دیگر بازنگشت.
در واقعه هفتم تیر شهید بهشتی و تعداد زیادی از مسئولان نظام به شهادت رسیدند، چطور در جریان شهادت ایشان قرار گرفتید؟
عرض کردم که پدر و مادر همسرم مهمانمان بودند. شب یک‌شنبه بود یا دوشنبه درست یادم نیست. سیدکاظم دیر کرد. پدرش پرسید: «چرا نیامد؟» گفتم: «بعضی شب‌ها جلسه دارد دیر می‌آید» آن شب نیامد. بسیاری از شب‌ها یا دیر می‌آمد یا اصلاً نمی‌آمد. مادرش آن شب خیلی بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت که چرا آقا کاظم نیامد! سید به دفتر حزب رفته بود. ساعت ۱۲ بود که ما خوابیدیم. قرار بود من فردا صبح مادر سید را زیارت امام خمینی (ره) ببرم. ساعت شش و نیم یا هفت صبح بود که راننده‌اش دم در آمد. ما بی‌اطلاع بودیم. راننده که آمد و در را زد تا ایشان را بدون سید دیدم نگران شدم. پرسیدم چرا آقای موسوی نیامدند. پدر و مادرشان مهمان ما هستند. گفت ایشان مهمان داشت و نتوانست بیاید. بعد من دیدم که راننده با همسایه‌مان که همکار همسرم بود صحبت کرد و من آرام آرام پله‌ها را رفتم پایین و دیدم همسر خانم افشار همسایه‌مان زد توی سرش و گفت پدرمان در آمد، سوختیم. حزب منفجر شد و آقای موسوی شهید شد. تا این را شنیدم آمدم از پله‌ها پایین گفتم آقای موسوی در دفتر حزب بوده؟ راستش را بگویید هر چه هست! من طاقت دارم. گفتند انفجار شده و آقای موسوی مجروح شده بردند بیمارستان. گفتم صبر کنید من آماده شوم. من نمی‌دانم الان به پدر و مادرش چه خبری بدهم. رفتم به پدر و مادرش گفتم که کاظم زخمی شده است. مادرش ناراحت بود گفت نمی‌توانم بیایم. من و پدرش و راننده‌اش رفتیم زیر زمین بیمارستان طرفه. به اتاقی هدایت شدیم. سرد سرد بود. دو ردیف جنازه چیده شده بود. وارسی کردیم ولی سیدکاظم نبود. جنازه‌ای در ردیف سوم تنها روی تخت بود. خیلی گرد و خاکی بود. صورتش قابل رؤیت نبود. از طریق لباسش فهمیدم که سیدکاظم است. پدرش فریاد زد: «این‌که پسر من است.» جنازه را تحویل گرفتیم و او را به خاک سپردیم. همسرم عاشق شهادت بود و آن را راه سعادت می‌دانست.
در پایان هر صحبتی دارید بفرمایید.
با توکل بر خدا و کمک خود شهید که همیشه در کنارم حسش می‌کنم، فرزندانش را بزرگ کردم. آخرین فرزندم چهار سال داشت. بچه‌ها فاصله‌های کمی با هم داشتند. هر زمان ناراحت بودم، سیدکاظم می‌آمد و می‌گفت من هستم ناراحت نباش. الحمدلله بچه‌ها دارای تحصیلات هستند و توانستند در کسب علم راه پدرشان را ادامه دهند. شهید محمد‌علی رجایی که سال‌ها با همسرم آشنا بود می‌گفت: «موسوی، مؤمن و متعهد به انقلاب و رهبر بود. من به عنوان یک شاگرد، نه، یک نخست‌وزیر درباره ایشان می‌گویم که او همواره به انقلاب عشق می‌ورزید. ما سخنان امام را گوش می‌دادیم و منتظر می‌ماندیم که آقای موسوی با برداشت‌های خود به اداره بیاید و با بازگو‌کردن آن‌ها ما را به وجد بیاورد. در هر یک از استا‌ن‌ها که مشکل داشتیم، ابتدا با ایشان مشورت می‌کردیم. خود ایشان داوطلب شده و در مدتی اندک جهت رفع آن اشکال عازم سفر به آن منطقه می‌شد.»

علی اصغر خواجه الدین
ارسال نظرات