۲۵ تير ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۴
کد خبر: ۶۸۴۷۶۹

من و عباس بابایی، 96خاطرات از شهید بابایی

من و عباس بابایی، 96خاطرات  از شهید بابایی
علی اکبری مزدآبادی خاطرات شهید بابایی را در کتاب من و عباس بابایی جمع آوری کرده و توسط انتشارات یازهرا به چاپ رسیده است.

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، دوستی و آشنایی حسن دوشن و شهید عباس بابایی به قبل از انقلاب بر می گردد که عمر این دوستی تا پایان عمر بوده است حال آقای حسن دوشن 96 خاطره را از شهید بابایی تعریف کرده و نویسنده این کتاب یعنی علی اکبری مزد آبادی آن ها در کتاب من و عباس بابایی جمع آوری کرده و توسط انتشارات یازهرا به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب من و عباس بابایی می خوانیم:

از تهران اطلاع دادند یکی از مسئولین بلندپایه با شاهین به پایگاه اصفهان می آید. شاهین، بوئینگ ۷۰۷ بود، بسیار شیک و مرتب.

عباس توی دیس پچ داشت کفش هایش را واکس می زد. اگر اشتباه نکنم معاونش جناب محمدرضا عطایی هم بود. ایشان آمد به عباس گفت: «هواپیمای جناب فلانی الان میشینه. بیا بریم پای هواپیما، پیشواز» گفت: «من نمیام. جناب عطایی گفت: «چرا؟ شما باید باشی! شما فرمانده پایگاهی!» عباس گفت: «آقاجان! من نمیام دیگه! برو.»

جناب عطایی گفت: آخه چرا نمیای؟ عباس گفت: «نمیام.» جناب عطایی گفت: «پس من برم ، شما ایراد نمیگیری؟» عباس گفت: «نه، برای چی ایراد بگیرم ؟ شما می خوای بری، برو» جناب عطایی که رفت، به عباس گفتم: «چرا نرفتی؟» گفت: «حسن جان! کسی که با هواپیمای شاه اینور و آن ور برد، به نظرتورفتن دارد؟» گفتم: «بابا، طرف گردن کلفته، میگیره چپق تو چاق میکنه!» گفت: «هیچ نمی تاند بکند. توکارت برای خدا باشد، حرف خدا را بزن، از هیچ بشری نترس، خدا هواتو دارد.» گفتم «بابا، تو فرمانده پایگاهی! باید اون جلو ایست خبردار بدی!» گفت: «باباجان! کسی که با هواپیمای شاه این ور و آن ور میرد، رفتن دارد؟ اگه رفتن دارد، دنگول به من بگو!» گفتم: «نه خدا وکیلی!» نرفت. خیلی ها دوست داشتند بروند، سان و رژه ببینند و خودی نشان بدهند؛ ولی عباس این طور نبود.

علاقمندان جهت تهیه کتاب به سایت فروشگاه اینترنتی کتاب قم مراجعه باید کرد.

ارسال نظرات