سهراب کشان سالار ورامینی در قیام ۱۵ خرداد ۴۲
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، «گروه داستانی خورشید» با حضور سمیه عالمی، مریم مطهریراد، سیده فاطمه موسوی، فاطمه نفری و سیده عذرا موسوی در هفتمین نشست خود به نقد و بررسی رمان «جامانده از پسر» تازهترین اثر مرضیه نفری پرداخت. این اثر در روزهای پایانی سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسید و در آستانه سال جدید وارد بازار کتاب شد. جامانده از پسر توانست در دوازدهمین «جشنواره شعر و داستان انقلاب» و در بخش رمان بزرگسال، رتبه سوم را به خود اختصاص داده و نامزد «دومین دوره جایزه شهید اندرزگو» شود.
«شبهای بیستاره»، نخستین رمان مرضیه نفری نیز پیشتر نامزد سیوششمین جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، هشتمین دوره جایزه پروین اعتصامی، هجدهمین جشنواره ادبی شهید حبیب غنیپور و یازدهمین جشنواره بینالمللی کتاب سال رضوی شده است.
در آغاز سیده عذرا موسوی مقدمهای درباره محتوای اثر عنوان کرد و گفت: یکی از ویژگیهای محمدرضا پهلوی در زمینه حکومتداری، اتکای او به اراذل و اوباش و بهاصطلاح لمپنها بود. این گروه همواره یکی از مدافعان اصلی خاندان سلطنتی بودند و بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، محمدرضاشاه تاجوتخت خود را مدیون اوباشی مانند شعبان بیمخ میدانست. در روز ٢٨ مرداد، دستهای از قدارهبندان و گندهلاتهای جنوب تهران، به دستههای ٣٠، ٤٠ نفره تقسیم شدند و هر دسته به یکی از سازمانهای دولتی و بانکهای اطراف بازار و میدان ارک یورش بردند و پس از نصب عکسهای شاه بر سردر آن اماکن، درحالیکه چند کامیون سرباز و پاسبان پیشاپیش آنها حرکت میکردند، به طرف میدان توپخانه و خیابانهای مرکزی به راه افتادند. ارتباط عوامل کودتا با زورخانهها، از طریق دو لوتی پرآوازه، یعنی شعبان بیمخ و طیب حاجرضایی صورت گرفته بود.
سهراب کشان
وی افزود: خاطره شیرین این اتفاق باعث شد تا حکومت بکوشد از این نسخه تکراری در سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نیز استفاده کند. به دنبال دستگیری امام خمینی به بهانه سخنرانی ایشان در روز عاشورا و سایر فعالیتها در نیمهشب چهاردهم خرداد و پخش این خبر در صبح پانزدهم خرداد، مردم به خیابانها آمدند. بارفروشان و دسته عزاداری طیب، نخستین افرادی بودند که به دستگیری امام اعتراض کردند. آنها در همان ساعات اولیه دست از کار خود کشیده به طرف مرکز شهر راه افتادند. شهربانی، تلفنی از طیب خواست که مانع تظاهرات میدانیها شود، اما طیب در مخالفت با این تقاضا مغازه خود را تعطیل کرد، بنابراین حکومت دست به دامن اوباش رده پایینتر شد.
موسوی ادامه داد: عوامل رژیم که از حرکت کفنپوشان پیشوا و ورامین مطلع شده بودند، مسلسلهای خود را روی پل باقرآباد مستقر کرده و نیروهای خود را به حالت آمادهباش درآوردند. کفنپوشان که بیش از ۲۵ کیلومتر پیاده راه آمده بودند، با وجود هشدارهای نیروهای نظامی، به حرکت خود ادامه دادند که در این هنگام با گلولههای دژخیمان به خاک و خون کشیده شدند. در این میان اراذل و اوباش نیز با قمه و چاقو و پنجهبوکس و چوب و چماق و گلکمر به جان مردم افتادند و ارادت خود را به حکومت، بیش از پیش به نمایش گذاشتند. مرضیه نفری در «جامانده از پسر» بستری را فراهم کرده است تا در پس داستان زیبا و جذاب خود، آن واقعه تاریخی را نرمنرم برای مخاطب خود بسط دهد. جامانده از پسر، داستان یکی از این یکهبزنها به نام «سالار» است که ناگهان در تاریکی شب و در میان گندمزار، پسرش «سهراب» را خونینومالین و ازهوشرفته میبیند. او که به امید صد تومان مرحمتی اعلیحضرت به روی مردم چماق کشیده، حالا تمام داروندارش یعنی پسرش را برزمینافتاده مییابد و این چنین میشود که وجدان سالار، مدام پای او را به قضاوت کشیده و او را متهم به پسرکشی میکند.
این منتقد در ادامه با اشاره به بنمایه اساطیری این رمان گفت: رویارویی پدر و پسر از جمله بنمایههایی است که در بسیاری از اسطورهها، آثار حماسی، افسانهها، قصههای عامیانه و یا حتی در روایتهای مذهبی جهان دیده میشود و البته، بسیاری از این رویاروییها به تراژدی ختم میشود. پسرکشی در شاهنامه به صورت گسترده بازتاب یافته و فردوسی آنها را در بهترین شکل به تصویر کشیده است. ولی ماجرای رستم و سهراب، تنها موردی که در آن پدری ناخواسته فرزندش را -چون که معترض حکومت شاه ایران شده بود- میکشد و تراژی فرزندکشی را رقم میزند.
در جامانده از پسر نیز سالار مانند رستم از حضور پسرش در سپاه روبهرو خبر ندارد که اگر چنین بود، هرگز دست رستم به خون پسرش آلوده نمیشد. پسر سالار، همنام پسر رستم و مانند او تکپسر است و در هر دو داستان، پدرها تشنه دیدار و زندگی با ایشان هستند.
وی اضافه کرد: یکی دیگر از جلوههای اسطوره در این اثر «سیمرغ» است. سیمرغ پرندهای اسطورهای- افسانهایِ ایرانیان و شاید از مهمترین موجودات در ادب فارسی است. سیمرغ دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را میپرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی میکند. او مرغی است فراخبال که بر درختی درمانبخش که دربردارنده تخمه همه گیاهان است، آشیان دارد. در رمان نفری نیز سیمرغ، مادر سالار -یکی از سه زنی که در زندگی او نقش کلیدی دارند- زنی است خیرخواه، با سواد و تنها زن باقرآباد که بلد است از روی کتاب شعر بخواند. خیلیها پیشش چادر بریدهاند و به دست خیرش اعتقاد دارند. دختر خان است، مکتب رفته و شهر گشته. او مانند سیمرغِ درمانبخش، مردم روستا را مجاب میکند تا بچهها را آبلهکوبی کنند و آنچنان که سیمرغ بر درختی هزارتخمه لانه دارد، سیمرغ «جامانده از پسر» نیز توی مزرعهاش میوههای جدید میکارد. (ص ۲۶) یکی از هوشیاریهای نویسنده، همین نگاهی است که به اسطورهها داشته. او با بهرهگیری از اسطورهها به اثر خود غنا بخشیده، ولی ایکاش به جای اینکه سادهترین کار؛ یعنی همنامی شخصیتها با اساطیر را انجام دهد، اجازه میداد تا مخاطب خود لذت این کشف را درک کند.
تقابلهای داستانی
در ادامه سمیه عالمی به جنبههای دیگری از بهرهگیری نویسنده از اسطورهها و کهنالگوها اشاره کرد و گفت: داستان با یک تقابل شروع میشود؛ تقابلی سر و همسری. اما با تقابلی جدیتر ادامه مییابد؛ تقابلی که ابتدای کار آگاهانه است، اما بعد میشود همان کید افراسیاب برای به مقابله کشاندن رستم و سهراب و پدر و پسری را مقابل هم میکشاند. پدر، سالار، مردی سرخورده و وامانده از زندگی زناشویی است که بنا را گذاشته به ساختن دوباره زندگی به خاطر دخترش سرنا و پسرش سهراب؛ اما زنش پای کار نیست. در اثر دو کهنالگوی ملی و مذهبی بروز و ظهور یافتهاند؛ کهنالگوی پسرکشی ایرانی و کهنالگوی مذهبی مظلومکشی جوانی برومند به دست ظالمی قدرتمند. نویسنده سعی در بهرهبرداری از هر دو کهنالگو داشته، اما نتوانسته از ظرفیت آنها در راستای غنیسازی داستان به خوبی استفاده کند.
وی افزود: این میان دزدیده شدن قلمدانها هم میتوانست مفهوم ماندگاری شبیه داستان «بینوایان ویکتورهوگو» بسازد و عمق اثر را بیشتر کند. اضافه شدن خردهروایتهایی درباره سیمرغ، مادر سالار -که بارها نامش در داستان آمده است- نیز میتوانست چنین کارکردی داشته باشد. میشد سیمرغ نماد به هم پیوستن نفسها و نَفَسها برای رسیدن به غایت و همان عامل پیروزی رستم بر اسفندیار با ترفند آیینهگی سپرها باشد؛ اما این ظرفیت عظیم در داستان از دست رفته است. سهراب داستان در روز بنیاسد در منطقه پیشوا مورد ضربوجرح عوامل حکومت پهلوی قرار میگیرد و از قضا پیکرش را پدرش پیدا میکند که با یکهبزنهای دیگر به طمع پول همراه شده تا دل «آذر» را به دست بیاورد. در این گیرودار شخصیتهای داستان، همپای انسان ایرانیِ دهه چهل، مشغول بازیابی و یافتن دوباره خویش میشوند. سالار از پنهان کردن پیکر زخمی پسرش در خانه و پیگیری مداوایش شروع میکند و مردم پیشوا از کوتاه نیامدن در مقابل جور زمان. آذر نیز همپای سالار، خود جدیدی را میجوید و همین، داستان جامانده از پسر را روایت جستن دوباره خویش میان بلبشوی زندگی و تاریخ میکند.
فاطمه نفری در تأیید بخشهایی از صحبتهای عالمی وارد بحث شد و بیان کرد: «جامانده از پسر» داستان مردی است که در جستوجوی خودش است؛ گمگشتهای که در پیچوواپیچ سرنوشت، همه چیزش را از دست داده و حالا تنها داراییاش، یعنی پسرش، دارد روی دستهایش جان میدهد. سالار خودش را مقصر میداند و میخواهد گامهای خطایش را جبران کند، اما توی هچلی بزرگتر میافتد. گذشتهاش را دوره میکند و از خامیاش درس میگیرد؛ از یتیمیاش، بیخانگیاش، بیخانوادگیاش. سالار تصمیم میگیرد بلند شود و برای فرزندانش سقفی باشد. او دلش خانه میخواهد؛ یک خانه گرم. داستان، یکی از بزنگاههای تاریخ انقلاب ایران را روایت میکند و همین پرداخت تاریخی، به قصه بعد میدهد و داستان را عمیقتر میکند. این روایت از تاریخ، ساده و سرراست است و به خوبی با قصه در هم تنیده میشود و از آن بیرون نمیزند.
رویدادهای انقلاب و جهان داستانی نویسندگان
سیده فاطمه موسوی نیز درباره پیوند تاریخ و داستان گفت: طی سالهایی که از عمر انقلاب میگذرد؛ بهویژه در سالهای متأخر، نویسندگان زیادی تلاش کردهاند به این واقعه بزرگ تاریخی که جهان را تحت تأثیر خود قرار داد، بپردازند و البته بسیاری از این تلاشها موفقیتآمیز و درخور تحسین بوده است. تلاش برای روایت نو در این بستر قابل تقدیر است و نویسنده جوان جامانده از پسر گرچه عمرش به تجربه این اتفاق معاصر قد نمیدهد، اما تلاش کرده با تاریخپژوهی و استفاده از خاطرهنگاریهای موجود، داستانی درخور خلق کند.
وی افزود: سالار که چند سالی به زندان افتاده و پیش از آن از آذر و بدزبانیهایش بریده، با وساطت آقادایی قصد بازگشت به زندگی خانوادگیاش را دارد، اما آذر که دلش برای زندگی با «گروهبان رستمی» هوایی شده، زندگی دوباره با او را نمیپذیرد. قصد سالار از بازگشت، عشق آذر نیست؛ بلکه به معنای واقعی از او متنفر است. او میخواهد از پسر و دخترش سهراب و سرنا که حالا پا به سن جوانی گذاشتهاند، محافظت کند. او برای اینکه بتواند زندگی آبرومندی برای فرزندانش تدارک ببیند، پیشنهاد اغواکننده اسماعیل هفتخط و نوچههایش برای سرکوب مردم را میپذیرد، اما غافل از آنکه قرار است با تن زار و زخمی فرزند خودش مواجه شود.
فاطمه موسوی اضافه کرد: داستان شروع قدرتمندی دارد و زبان جذاب و استفاده از عبارات و مثلهای بدیع و کمتر شنیده شده به غنای آن افزوده است. موضوع داستان جذاب است و نوع نگاه نویسنده و نوع روایت و استفاده از شخصیتهای لوتی و داشمشتی در بستر واقعهای تاریخی، ظرفیتهای خوبی برای قصهگویی فراهم کرده است. گرچه از اواسط کتاب، پایان قصه تقریباً لو میرود و سرنوشت شخصیتها کمابیش مشخص میشود.
زبان روان ویژگی اصلی نویسنده
در ادامه، مریم مطهریراد رشته سخن را به دست گرفت و گفت: داستان با دیالوگ شروع میشود و سرراست، سر اصل مطلب میرود. شخصیتپردازی از همان آغاز کلید میخورد و چالش در خط اول، خودنمایی میکند. زبان روان و راحتخوانی دارد و آغشته به لحن کوچهبازاری است. همین انتخاب زبان، حربه اصلی نویسنده برای پرداخت شخصیتها شده است. از طرفی، لوتیگوییها خودبهخود زمان تاریخی قصه را روشن میکند و از این جهت به وضوح مشخص میشود که داستان در چه بستر تاریخیای اتفاق افتاده است.
وی افزود: یکی دیگر از ترفندهای نویسنده برای شخصیتپردازی استفاده از پسوند صفتگونه برای اشخاص است که با توجه به انتخاب زبان به خوبی در کار نشسته است. اما گاهی لحن کوچهبازاری در کلام شخصیتهای غیر لوتی نیز بروز میکند که با موقعیتشان سازگار نیست. مثلاً در اواخر کتاب، «ملوک» به «افسانه» میگوید: «ببین دختر جون، من بخوام کشونکشون میبرمت. حرف ما حرفه؛ مثل تنبون نیست که هر دقیقه عوضش کنیم. پاشو بریم ببینیم ذبیح و سالار چی کار میکنن.» این در حالی است که پیش از این ملوک، شخصیتی متین، مدیر و مدبر معرفی شده است؛ زنی که بیتعصب و بیترس کارها را دست میگیرد و در عین متانت، عملگراست.
مطهری راد اضافه کرد: در حیطه شخصیتپردازی، سیمرغ را داریم که گرچه حرفهای زیادی از او در داستان زده شده و به عنوان شخصیت غایب، خوب پرداخت میشود، ولی در نهایت معلوم نیست آنهمه ویژگی خوب و متفاوت در سیمرغ، داستان را به کجا وصل میکند! در واقع معلوم نمیشود این مادر متفاوت و قوی، چه تأثیری در زندگی سالار داشته که خیابانگرد و آدم حکومت شده، با شعبان بیمخها رفاقت میکند و به درِ بیغیرتی زده است.
این منتقد ادبی درباره دیگر شخصیتهای این رمان گفت: افسانه، شخصیت دیگر داستان، زن شهر نویی است که به کمک ملوک و سالار میآید و نقش نجاتدهنده را بازی میکند. او بهواسطه حضورش در شهر نو و از طرف دیگر خدمت انسانیای که قرار است انجام دهد، از دو جهت قابل توجه است. اول نشان دادن ابعاد گوناگون انسان که میتواند جمع اضداد باشد؛ انسانی که خوبیها و بدیهایش در کنار هم او را شکل میدهد و هم نیازهای مادی دارد و هم نیازهای معنوی. حال اینکه چطور این نیازها را برآورده کند به او هویت میدهد. دوم اینکه ورود چنین شخصیتی، کار را به تعادلی از جنس تنوع در اجتماع رسانده است. اینجا دریافت این معنی از داستان میسر میشود که آدمها در ظرف اجتماع، با تمام تفاوتها و انتخابهایشان که آن هم محصول اجتماع با همه اشکالاتش است، کنار هم زندگی میکنند. در ابتدا به نظر میرسد که سالار قهرمان اصلی قصه است، ولی به مرور سهراب خودنمایی بیشتری میکند و خواننده طی کار میفهمد که گرچه سالار سفر قهرمان را طی میکند، ولی سهراب قهرمانی واقعی است که راهنمای راه سالار شده و او را پیش میبرد.
عالمی در ادامه صحبتهای مطهریراد عنوان کرد: اتفاقاً اصلیترین مسئلهای که به نظر من از نگاه نویسنده مغفول مانده، سهراب است. او در صفحات آغازین داستان گهگاهی حضور دارد، ولی بعد از مجروحیتش همواره کنار پدرش سالار است. بااینحال نویسنده انگار تمهیدی برای او ندارد و او را در گوشه خانه کوچک پدرش درحالیکه زخمی است، به فراموشی میسپارد. همهی آدمهای داستان میآیند و میروند بیتوجه به او که در اتاق زخمی و زار خوابیده است.
عذرا موسوی نیز اضافه کرد: این نکته، زمانی هم که سهراب در تعزیه روز هشتم محرم در قهوهخانه «داییجمشید» در نقش علیاکبر ظاهر میشود، به چشم میآید. نویسنده میتوانست از نقشآفرینی سهراب در شمایل علیاکبر، بهرههای فراوانی ببرد؛ هم برای پررنگ کردن جنبه حماسی اثر و هم برای شکل دادن به رابطه عاطفی سالار و سهراب. ولی نویسنده بهسادگی از کنار آن گذشته و پتانسیلی را که برای حسبرانگیزی مخاطب وجود داشت، از دست داده است.
وی گفت: نکته دیگری که میخواهم به آن اشاره کنم، درباره افسانه است؛ افسانهای که در آغاز دهه چهل، یعنی زمانی که نرخ باسوادی در ایران حدود ۲۵ درصد است، مدرک پزشکی دارد و میتواند گلوله را از تن سهراب دربیاورد. ولی ملوک» درباره او میگوید: «گفتم که… دختره بیپناهه، یعنی شوهرش طلاقش داده. خودش هم گفت که زرقوبرق تهران چشمش رو گرفته، هیچ جا رو هم که بلد نبوده، چه میدونسته شهر نو کجاست.» ولی واقعاً چرا افسانه که احتمالاً جزو نخستین زنانی است که از دانشگاه تهران، مدرک پزشکی گرفته و احتمالاً وابسته به طبقه اجتماعی یا مالی خاصی است، از همسرش جدا شده، گرفتار زرقوبرق تهران!! شده، جایی را نمیشناخته!! و سر از شهر نو درآورده است؟ نویسنده، هم به افسانه پزشک و هم به افسانه شهرنویی که سفتههایش گیرِ یکی از زنان سردسته شهر نو است، نیاز داشته، ولی میتوانست تمهید بهتری بیندیشد که این دو را در رابطهای منطقیتر باهم داشته باشد. افسانهای که در حرفهای ملوک خود را نشان میدهد، دختری ساده، شهرستانی و بیخبر از دنیاست.
شخصیتهای باورپذیر رمان
فاطمه موسوی در بخش دیگری از سخنان خود درباره شخصیتپردازی در رمان جامانده از پسر گفت: شخصیتپردازیها بهویژه شخصیت آقادایی، «عالیه»، «ذبیح» و ملوک بسیار خوب و قابلباور از کار درآمده و آشناییزدایی درباره زوج ذبیح و ملوک قابل تحسین است. گرچه شخصیت سالار و آذر دچار تعارضهای فراوانی هستند و از سهرابی که نقطه ثقل داستان است و در همه داستان حضور پررنگی دارد، تصویر واضحی ارایه نمیشود. گاهی شخصیتهای فرعی درحد تیپ باقی میمانند. آنچنان که تفاوت چندانی میان «سرنا» ی معشوق و سرنای فرزند نمیبینیم و حتی رنگ چشمان هردو یکی است!
وی ادامه داد: مسئله قابل توجه دیگر این است که نویسنده در استفاده از مکان و ظرف واقعه قیام مردم ورامین عملکرد قابل تحسینی داشته و بهخوبی توانسته از پس این مهم بربیاید. رسوخ پیام امام خمینی از همان ابتدای شروع نهضت و به تصویر کشیدن آن در میان آحاد مردم، آنچنان که حتی بتواند پدران و پسران را در برابر هم و در دو جبهه متفاوت قرار دهد، از نقاط قوت داستان است.
فاطمه نفری در تأیید حرف موسوی افزود: اقلیم در این داستان اصالت دارد. شهر ورامین به خوبی پرداخت شده و از واقعه تاریخی پانزده خرداد قابل تفکیک نیست؛ اما در مقایسه، جغرافیای شهر تهران جای کار بیشتری دارد و باید بهتر پرداخت میشد.
عالمی در ادامه اشاره کرد: نویسنده برای بازسازی فضای تهران و پیشوای دهه چهل زحمت زیادی کشیده است و در ارائه تصویر از زمانه داستان موفق عمل کرده است. او به اقتضای شخصیت اصلی داستانش که یک لوطیمسلک است، وقت زیادی برای خلق دیالوگهای متناسب با این دسته و آفرینش لحن و زبان آنها صرف کرده است. دایرهی واژگانی این گروه در دیالوگها بسیار درست و بهجا لحاظ شده است. همین دقت نویسنده در زبان و لحن توقع خواننده را در مورد پردازش و تصویرگری چهره شخصیتها بالا میبرد، اما انتظار برآورده نمیشود. هرچه فصلهای آغازین داستان پیشرونده است، در فصلهای میانی ضربآهنگش کند و نفسگیر میشود. شاید خردهروایتهای اضافه شده به بدنه اصلی داستان که فرم حکایتگونه دارد، به این امر دامن زده است.
نویسنده در مقام قضاوت نیست
مطهریراد ضمن تایید نکته عالمی گفت: گاهی گزارشگویی قصه به درازا میکشد و آنچه باعث نجات و تنوع در آن میشود، گفتوگوهای طنازی است که حالوهوای کار را عوض میکند. یکی دیگر از ویژگیهای خوب رمان شاید این باشد که با تمام مضمونمحوری که داستان را احاطه کرده و آن را پیش میبرد، قضاوت محسوسی در طول کار -البته تا یک جاهایی- دیده نمیشود؛ اما این ویژگی با پایان شعاری داستان و با خودنمایی گرهگشاییها، رنگ عوض میکند و در نهایت با انتخاب اسم که وزنه معنایی و درونمایه داستان در آنجا شده، رنگ میبازد.
فاطمه نفری نیز درباره پایان داستان گفت: در پایان، سالار و ذبیح برای انتقام از کسانی که از ناآگاهی آنها سوءاستفاده کردهاند، آنها را وسط غائله کشاندهاند و در نهایت حقوحقوقشان را ندادهاند؛ به شهر نو هجوم میبرند و سفتههای افسانه را نیز از اشرف چهارچشم پس میگیرند. حتی اگر این واقعه در تاریخ رخ داده باشد، اما وصل کردن مسئله هجوم به شهر نو و پس گرفتن سفتهها، به غائله ورامین چندان منطقی نیست و از داستان بیرون میزند. لازم است به ویراستاری اثر نیز اشاره کنم که جای کار بیشتری داشت. ویرایش سبب روانخوانی متن و در نهایت ارتباط بیشتر مخاطب با داستان است؛ اما گاهی پرشهای زاویهدید دانای کل و یا معلوم نبودن فاعل جملات، از سرعت خوانش اثر میکاهد.
فاطمه موسوی در پایان اشاره کرد: نکته دیگر این است که نوع روایت، واگویهها و تکگوییهای سالار گرچه ظرفیتهای بیشتری برای بیان پیرنگ و شخصیتپردازی ایجاد کرده، اما پس از زخمی شدن سهراب، گاه بهشدت ملالآور و کلافهکننده میشود. علاوه بر آن باعث از دست رفتن ظرفیتهای صحنهپردازی و توصیفهای ناب شده است. شاید به همین دلیل باشد که نویسنده از ماجرای تعزیه بنیاسد غافل شده و منبع بزرگی از ظرفیتهای داستانی و فرصت برای خلق صحنههای بدیع و شخصیتپردازی سهراب را از دست داده است.
وی ادامه داد: چند سؤال در داستان بیپاسخ مانده است؛ اینکه فرشته چه چیزی برای سالار باقی گذاشته؟ حبیب با چه چیز یا چه مبلغی راضی به پنهان کردن راز سالار شده و چرا به اسماعیل هفتخط خبر نمیدهد؟ کریم، دوست دوره کودکی سالار از باقرآباد به کجا میرود و سرنوشتش چه میشود؟ چرا آقادایی پرتجربه و دنیادیده، اینچنین سادهانگارانه به افسانه میگوید مطمئن باش قبولت میکنند! چرا باید جامعه سنتی آن زمان در شهرستانی که به مراتب از تهران کوچکتر است، یک زن شهرنویی را بهراحتی بپذیرد و بازگشت او را در خود هضم کند؟ آقادایی از کجا فهمیده که سالار بهدنبال فرشته رفته و اصلاً چرا به او نگفته که دو سال است فرشته مرده؟ تغییر ناگهانی آذر، چرخشش به سمت سالار و بخشش او پس از این همه ظلم و بیتوجهی و بیآبرویی طبیعی نیست. اما از تمام این حرفها که بگذریم، جامانده از پسر، اثر خوشخوانی است که میتوان به آینده نویسنده جوان آن بسیار امیدوار بود.»
«گروه داستانی خورشید» هر ماه یک اثر از دنیای ادبیات را نقد و بررسی میکند. نشست بعدی و هشتمین گفتوگوی این گروه درباره رمان «زنی با موهای قرمز» اثر «اورهان پاموک» خواهد بود.