کتاب تنها گریه کن، کتاب تحسین شده رهبر معظم انقلاب
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب «تنها گریه کن» نوشته اکرم اسلامی توسط انتشارات حماسه یاران با ۲۶۴ صفحه چاپ و منتشر شد، و به زودی چاپ بیست و سوم کتاب «تنها گریه کن» با تقریظ رهبر معظم انقلاب چاپ و روانه بازار نشر خواهد شد.
معرفی کتاب
کتاب تنها گریه کن روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است. این اثر کوشیده تا تصویری کوتاه و مختصر از یک عمر زندگی و ولایتپذیری و فرمانبرداری زنی را نمایش دهد که در تاریخ انقلاب رشد کرد و اثرگذار شد. شاید خاطرات مادران شهدا و عاشقانههای آنها یکی از جذابترین و دلنشینترین آثار در حوزه دفاع مقدس باشد، زیرا مربوط به مادرانی است که در جنگ هشت ساله سهم داشتند؛ سهمی که بدون هیچ چشمداشتی آن را بخشیدند و سالیان سال بیصدا در سوگ عزیزشان گریه کردند. حالا که چهل سال از آن سالها میگذرد این خاطرات بازهم خواندنی است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر، ولی پر معنا از یک عمر زندگی و فرمانبری و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
تقریظ رهبر انقلاب
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایه معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایه باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه مادرانه به آن نیاز داشت.
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
ــ از نویسنده جدّاً باید تشکّر شود.
برشی از کتاب
یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت وآمد میکند، یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی میشود، خودمانی و خانه یکی؛ محبتشان را به دل میگیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم میگذشت. نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پخت وپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفره یکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آن هم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟» عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگ تری اش هم فقط به سن وسال و ریش سفیدش نبود؛ آن قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم. حبیب مرد زحمت کشی بود. صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمی گشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست.
مردها صبح به صبح میرفتند و آخر شب به سختی خودشان را تا خانه میکشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب میشد. گاهی برای کار و کاسبی بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بی خبر بودم. من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که میرفتم خانه شان، احوالم را خبر میگرفت و مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید.
باید خیالش را راحت میکردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، میدانستند ازحال رفتن من خبر نمیکند. میگفت: «اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟» همه میترسیدند که وقتی میافتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. این طوری خیال آنها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم. هر طوری بود، سرم را گرم میکردم. وقت که اضافه میآوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی میشدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه میدوختم و کلی ذوق میکردم.