۱۴ تير ۱۴۰۱ - ۱۲:۳۹
کد خبر: ۷۱۴۰۵۵
ردای سرخ(۲۴)؛

شهادت ابتدای راه توست

شهادت ابتدای راه توست
آن جنازه غرق خون را كه كنار تابوتش زانو زدم و برادر صدايش كردم، پايان تو نمى‌دانم مهدى؛ تازه اينجا ابتداى راه من و توست.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مى‌رسد. آنان كه در بى‌كرانگى و جاودانگى پرگشودند و ره‌آورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمه‌سار معرفت و حكمت وحيانى بود.

سال 1347 در روستای شیرمحله فریدونکار فرزند پسری به نام مهدی به دنیا آمد که سال ها بعد نه تنها با شجاعت تمام لباس روحانیت را در دوران مبارزات سیاسی نظام شاهی پوشید بلکه همانند شیر وارد عرصه جبهه های جنگ شد و در آخر نیز فاو محل شهادت او شد.

برشی از زندگی شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

نارنگی و شفاعت:

دارم به سنگ ريزه‌هاى ميان رودخانه نگاه مى‌كنم كه نارنگى‌اى چرخ مى‌خورد در پنجره نگاهم قاب مى‌شود آن را از آب بيرون مى‌كشم و نگاهش مى‌كنم، امروز كه دلم اين‌طورى بى‌قرار توست، اين نارنگى هم مى‌خواهد تو را برايم روايت كند همين ساعتى قبل تو را ميان بدرقۀ چشمان پر از اشك جمعيت داغدار، سپرديم به گلزار شهداى شيرمحله.

غروب است و همه برگشته‌اند به خانه‌هاى خودشان، خواهر و برادرهايمان هم رفته‌اند تا تسلاى دل بابا و مادر باشند؛ اما من نتوانستم آمده‌ام كنار رودخانه تا دوباره تو را پيدا كنم من آن جنازه غرق خون را كه كنار تابوتش زانو زدم و برادر صدايش كردم، پايان تو نمى‌دانم مهدى؛ تازه اينجا ابتداى راه من و توست كه تا انتهايش را با تو خواهم ساخت براى همين وقتى صورتت را روى خاك قبر گذاشتند و از آن عكس گرفتم، همان لحظه دانستم دنياى من تازه شروع شده است.

نارنگى توى دستم را ببين در اين لحظه هيچ‌چيز به اندازه همين ميوه نمى‌توانست مرا برگرداند به هرم تابستان چند سال قبل كه شانه‌به‌شانه هم در مزرعه كار كرده بوديم، رد رودخانه را مى‌گيرم و مى‌رسم به زير شاخه‌هاى درختان باغ، اينجا باغ همان پيرمردى است كه تو در آن روز تابستانى دنبالش مى‌گشتى اصرار كردم كه «دست بردار مهدى! بيا برويم پى كار و زندگى‌مان» اما با آنكه از من كوچك‌تر بودى، سرت را بالا گرفتى و به نور مستقيم خورشيد خيره شدى.

چشم‌هايت به همان معصوميت كودكى‌ات بود، همان ششم ارديبهشت ۱۳۴۷ كه تو ميان گهواره من قرار گرفتى. من تازه چهار دست و پا راه مى‌رفتم كه تو به دنيا آمدى.

روزهاى دبستان من و تو در روستا چه زود گذشت، وقتى با هم مى‌رفتيم به روستاى كارگر محله، تا خود را به كلاس‌هاى مدرسه راهنمايى برسانيم، تمام راه حواسم به تو بود كه داشتى براى برنامه‌هاى انقلابى نقشه مى‌كشيدى.

با وجود آنكه از تو بزرگ‌تر بودم اما با هم هم‌كلاس شده بوديم. آن‌قدر به قرآن علاقه پيدا كرده بودى كه هر روز در مسجد كنار روحانى مى‌نشستى و از هر درى درباره آيه‌هاى كتاب خدا سؤال مى‌پرسيدى، گاهى تو را مى‌ديدم كه دنبال طلبه‌ها مى‌دويدى و از آنها مى‌خواستى برايت درباره امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف حرف بزنند، كم‌كم محبتى از روحانيت در دلت نشست.

شبى كه همه دور هم نشسته بوديم؛ سر صحبت را باز كردى و گفتى كه مى‌خواهى بروى حوزه علميه رستم‌كلا. كسى مانعت نشد. نور سيماى امام خمينى رحمه الله به هيچ يك از ما كه روحيۀ مذهبى داشتيم، اجازه مخالفت با تصميم تو را نمى‌داد. رفتى و يك سال بعد راهى شدى سمت قم.

سال ۶۳ بود و تو ميان روزهاى پرتلاطم جنگ داشتى به ميدان جهاد فكر مى‌كردى يك‌بار آمدى روستا و به من گفتى حالا كه برادرهايمان جبهه هستند، تو هم دلت مى‌خواهد بروى. پرسيدى: چه كنم تا بروم‌؟

من با خونسردى جوابت را دادم كه هيچ كارى نمى‌توانى بكنى بايد صبر كنى تا به سن قانونى برسى؛ اين را در حالى به تو مى‌گفتم كه خودم راهى جبهه بودم در نگاهت جمله ناگفته‌اى را ديدم انگار با تمام وجودم شنيدم كه حسرت‌آميز دارى به من اعتراض مى‌كنى كه چقدر خودخواهم!

استخوان در گلويت را ميان روزهاى حجره و درس دين تحمل كردى تا زمستان سال ۶۴ رسيد. پيروزمندانه مرا در آغوش كشيدى و گفتى كه قرار است از طرف لشكر ۱۷ على‌بن‌ابى‌طالب عليه السلام قم عازم جبهه شوى. بهمن ماه بود و تو در عمليات كربلاى يك «فتح مهران» شركت كردى مجروح شدى و تو را به بيمارستان تهران آوردند. بعدازمدتى، هنوز زخم‌هايت بر تنت ديده مى‌شد كه وارد مدرسه علميه مروى تهران شدى و كنار حرم حضرت عبدالعظيم عليه السلام بيتوته كردى و علم آموزى را در پيش گرفتى.

اين‌بار زمستان كه از راه رسيد، به خانه آمدى و گفتى كه دارى مى‌روى جبهه.

برادرهايمان در ميدان جنگ بودند و كسى در آن هياهو نمى‌توانست تو را نصيحت كند و از رفتن بازت دارد يك ماه بعد در جبهه كارخانه نمك شهر فاو مشغول نبرد بودى كه موج سنگين انفجار و تركشى بر كمرت نشست چون آن انفجار اكنون كمر مرا شكست، برادر!

آتش به جانم زده‌اى، مهدى! اين آتش شيدايى وقتى به وصيت‌نامه‌ات نگاه مى‌كنم بيشتر در جانم شعله‌ور مى‌شود. نوشته‌اى: چه خوب است كه انسان در راه خداوند بميرد، نه در رختخواب و در خانه؛ و حسين‌وار كشته شود كه كشته شدن در آن موقع، برايش از عسل شيرين‌تر است.

مى‌دانم كه شيرينى بالاتر از عسل را چشيده‌اى اگر با آن طعم بيگانه بودى، اين‌طور مرا زير درخت‌هاى باغ به دنبال خودت نمى‌كشاندى و يك پا نمى‌ايستادى كه صاحب درخت نارنگى را برايت پيدا كنم وقتى پيرمرد را ديدى، مقابلش زانو زدى و دستش را بوسيدى، پيرمرد با دهان نيمه باز چشمى به من داشت و نگاهى به تو. هنوز چيزى نپرسيده بود كه خودت زبان گشودى: پدرجان! من كودك بودم و بچگى كردم بارها نارنگى و سيبى از باغت روى زمين مى‌افتاد و من آنها را مى‌خوردم اگر راضى نباشى، خدا از من راضى نمى‌شودو در ميان سكوتت، شنيدم كه دارى مى‌گويى: و اگر خدا از من راضى نشود، شهادت را روزىِ من نمى‌كند.

پيرمرد دستى بر سرت كشيد و خنديد: نوش جانت. از شير مادر هم حلال‌تر!

او ادامه حرفش را نزد؛ حرفى را كه من امروز توى تشييع جنازه‌ات در عمق نگاه خيسش خواندم. مى‌گفت: من از تو راضى شدم، مهدى! حالا كه خدا از تو راضى شده، مرا شفاعت كن!

زير درخت مى‌ايستم. دست من خالى است. هيچ نارنگى‌اى در كار نيست مهدى! انگار اين تنها تصويرى از بلوغ ايمان تو بود كه بهانه شد تا به كوچه باغ‌هاى خاطراتت سر بزنم.

آرى! اين ياد توست كه ديگر دست از دلم برنخواهد داشت.

ارسال نظرات