۱۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۸:۵۳
کد خبر: ۱۷۰۵۸۴
خاطرات تبلیغی در محیط های نظامی (6)؛

گروگانگیری

خبرگزاری رسا ـ دیدیم سربازی اسلحه به دست در آن بالا قرار داشت و این چهار تا سرباز را نشانه رفته است و فریاد می‌زند اگر تا نیم ساعت دیگه جناب سرهنگ نیاید، من این چهار تا را می‌کشم...
تبليغ ديني

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب«فرار از پادگان» تدوین شده از سوی معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، دربردارنده سیزده موضوع از خاطرات تبلیغی در محیط‌های نظامی است.

با توجه به اهمیت آشنایی مبلغان دینی با اوضاع محیط‌های نظامی و چگونگی برخورد با اتفاقات روزمره در آن فضای خاص، خبرگزاری رسا اقدام به انتشار بخشی از محتوای این کتاب کرده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

یک روز نزدیک غروب در خانه نشسته بودم و خود را برای رفتن به مسجد آماده می‌کردم که صدای در خانه مرا متوجه خود کرد.

فوری رفتم و در را باز کردم؛ دیدم جناب سرهنگ، فرماندهی یگان است، خیلی تعجب کردم؛ چون اولین بار بود که خود فرمانده تا منزل بنده آمده و زنگ در خانه را می‌زند، بلافاصله سلام کردم و گفتم: چی شده جناب سرهنگ؟ حتما خبر مهمی است که شما خودتان شخصا زحمت کشیده‌اید و تشریف آوردید؟ بفرمایید داخل خدمت باشیم جناب سرهنگ.

گفت: خیلی ممنون، بله مشکلی پیش آمده که خوب است شما هم در جریان باشید، گفتم: بفرمایید: گفت: بهتر است بیرون با هم حرف بزنیم. گفتم: چشم، لباس‌هایم را می‌پوشم و سریع خدمت می‌رسم.

من برگشتم و لباس‌هایم را پوشیدم و بیرون آمدم. جناب سرهنگ این‌طور شروع کرد که در یکی از سایت‌های نگهبانی ما اتفاق نادری افتاده که بهتر است شما هم بدانید و در صورت صلاحدید آنجا برویم.

گفتم: چه شده؟ گفت: آن‌جا سربازی از روی ناراحتی دوستان سرباز و هم خدمتی خود را گروگان گرفته و معلوم نیست برای چه این کار را کرده و البته مرتب سراغ فرماندهی گروه را می‌گیرد. من از اقدام غیرقابل پیش بینی این سرباز نگرانم.

من یکه خوردم، چون تا آن روز چنین اتفاقات را در فیلم‌ها و داستان‌ها دیده و شنیده بودم و فکر نمی‌کردم یک روزی خودم هم درگیر چنین چیزی بشوم.

پرسیدم: از من چه کمکی ساخته است؟ گفت: برای این‌که کار به جاهای بدی منتهی نشود و خدای ناکرده این سرباز دست به کار شیطانی نزند، خوب است که من و شما آن‌جا برویم و اوضاع را از نزدیک بررسی کنیم و شاید با صحبت‌ها و نفس گرم شما سر عقل آمده و از خر شیطان پایین بیاید.

من چون می‌خواستم در زندگی واقعی و نه در فیلم و داستان این اتفاق را تجربه کنم و خود را در این زمینه نیز بیازمایم، پیشنهاد جناب سرهنگ را پذیرفتم و راهی سایت شدیم.

بیست دقیقه‌ای طول کشید تا به محل مورد نظر رسیدیم. دور تا دور سایت درخت بود و ساختمان با چند اتاق در وسط سایت وجود داشت، وسط حیاط آن‌جا چهار سرباز ایستاده بودند و همه نگاه‌شان به طرف بالای ساختمان بود ما هم بی اختیار نگاه‌مان به طرف بالای ساختمان چرخید، دیدیم سربازی اسلحه به دست در آن بالا قرار داشت و این چهار تا سرباز را نشانه رفته است و فریاد می‌زند اگر تا نیم ساعت دیگه جناب سرهنگ نیاید، من این چهار تا را می‌کشم!

ما گفتم جناب سرهنگ صلاح این است که شما پشت این درخت‌ها پنهان شوید و ما برویم و با او مذاکره کنیم. من و یکی از نیروهای حفاظت اطلاعات و یک پرسنل از پرسنل فرماندهی به طرف ساختمان حرکت کردیم.

نزدیک که شدیم، همراهان به من پیشنهاد دادند که من بدون عمامه نزدیک او شوم؛ چون او وضعیت نرمالی ندارد و شاید به هر دلیلی با روحانیت مشکلی داشته باشد و بخواهد اقدام نابخردانه‌ای انجام دهد.

من دیدم حرف نامربوطی نیست و تجربه آن‌ها در این مسائل بیشتر است؛ بنابراین با قبا و بدون عمامه نزدیک آن سرباط شدم. من خود شروع به صحبت کردن با آن سرباز کردم و از او خواهش کردم که برای مذاکره پایین بیاید و این طوری نمی‌دانیم چه می‌خواهد و چرا این کار را می‌کند؟

اول امتناع کرد؛ ولی من او را نصیحت کردم و گفتم: آقا جان می‌خواهی مشکلت حل بشود یا نه؟ این طوری مشکل را بدتر می‌کنی آخه این چه کاری است پسر، فکر خودت نیستی،‌ فکر خانواده‌ت باش، فکر مادرت باش و...

او با اکراه از بالای ساختمان پایین آمد و اسلحه به دست به طرف ما می‌آمد. من کمی در دلم ترسیده بودم؛ ولی چاره‌ای نبود، وارد گود شده بودم و باید ادامه می‌دادم.

گفتم آقا جان مشکلت چیه؟ این چه مشکلی است که با گروگان‌گیری حل می‌شود؟ چرا آینده خودت را می‌خواهی سیاه کنی؟ خدا را در نظر بگیر، این سربازها چه گناهی‌کرده‌اند؟

او بعد از این حرف‌ها در آن تاریکی فریاد زد: این فلان شده‌ها (و فحش داد) سه ماه است که مرا به مرخصی نفرستاده‌اند، من مشکل دارم، خانواده‌ام به من نیاز دارند. این بچه‌ها (سربازها) هم مرا اذیت می‌کنند. می‌خواهم جناب سرهنگ را ببینم تا با او حرف بزنم.

من گفتم فرض کن جناب سرهنگ همین جا پشت این درخت‌ها هست و صدای تو را می‌شنود، هر چه می‌خواهی به او بگو، تا من این را گفتم، دیدیم این سرباز مانند کسی که منتظر آمدن کسی باشد، به سرعت به طرف درختان اطراف خود رفت و فریاد زد: جناب سرهنگ کجایی، بیا که با شما کار دارم.

یکی از سربازان از این فرصت استفاده کرد و نزدیک او شد و به روی او پرید؛ ولی او فهمید و او را در کار خود ناکام گذاشت و تیر هوایی شلیک کرد. ما همه فرار کردیم و پشت تپه‌ای پنهان شدیم.

چند دقیقه‌ای سکوت همه جا را فرا گرفت؛ بعد از چند دقیقه آهسته بیرون آمدیم و دوباره شروع به حرف زدن با او کردیم، این بار از او سؤال کردیم که بچه کجاست؟ گفت بچه خرم آباد است.

من گفتم: پس تو لر هستی، گفت: آره، گفتم: لر که به غیرت معروفه، این کار در شأن تو نیست، خانواده‌ات بفهمند خیلی از دست تو ناراحت می‌شوند.

آن پرسنل حفاظت اطلاعات که همراه من بود، وقتی فهمید که او لر است، به او گفت من هم لر هستم و با همدیگر به زبان لری صحبت کردند و آن سرباز کمی آرام شد.

در حین صحبت کردن آن سرباز نزدیک گودالی شد، دیدم آن پرسنل حفاظت اطلاعات با اشاره‌ای به پرسنل فرماندهی به سرعت به طرف آن سرباز یورش آوردند و او را در آن گودال پرت کردند و خود را روی او انداختند.

من از وسط آن‌ها و گودال شیء نورانی را دیدم که به سرعت به طرف آسمان پرتاب شد و صدای تیر معلوم کرد آن شیء نورانی تیری بود که آن سرباز در حین افتادن در گودال شلیک کرده بود و خدا رحم کرد که به کسی نخورد.

بعد از آن سرباز دستگیر شد. او را با ماشین به یگان بردیم. ناگفته نماند که وقتی در حین صحبت کردن با آن سرباز، او متوجه شد که من روحانی هستم، خیلی احترام گذاشت و به من گفت: شما خودتان را با این فلان شده‌ها قاطی نکنید، من با این نظامی‌ها کار دارم.

وقتی به یگان رسیدیم، فرماندهی حفاظت اطلاعات که آن‌جا منتظر بود رو به من کرد و گفت: حاج آقا با عرض معذرت باید بگویم که شما نباید آن‌جا می‌رفتید، اگر خدای نکرده برای شما مشکلی پیش می‌آمد، ‌همه ما توی دردسر می‌افتادیم؛ چون این وظیفه شما نیست.

گفتم: من به پیشنهاد فرماندهی به آن‌جا رفتم؛ ولی او گفت: بلی می‌دانم؛ ولی ایشان هم نباید چنین پیشنهادی به شما می‌دادند.

خلاصه این‌که آن سرباز را اتاقی قرار دادند و به من گفتند، حاج‌آقا حالا نوبت شماست که با او صحبت کنید و انگیزه او را از این کار بپرسید و در صورت صلاحدید نصیحت یا سفارشی به او بکنید.

من هم حدود پانزده دقیقه‌ای با او صحبت کردم و فهمیدم که مشکلات خانوادگی او بسیار زیاد است و در برداشت محصول، خانواده کشاورز و فقیر او نیاز مبرم به وجود او دارند و همین امر باعث ناراحتی او شده است.

من پیشنهاد دادم که این سرباز برای ادامه خدمت به گروه منتقل شود و هرچه سریع‌تر به مرخصی برود و مشکل او حاد نیست. فرماندهی هم این پیشنهاد را پذیرفت و پس از آرام شدن اوضاع و گذشت چند روز، آن سرباز را به مرخصی فرستادند و بعد از آن در قرارگاه سربازان گروه مستقر شد.

برای من تجربه شد که در صورت نداشتن مهارت، نباید همانند یک فرد متخصص در امری مشارکت کنم و می‌بایست به وظایف اصلی و ذاتی خود که همانا هدایت و تبلیغ دین است بپردازم.

شایان ذکر است، کتاب«فرار از پادگان» ، خاطرات تبلیغی«جواد حیادر» به همت معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم تهیه و تدوین شده است./997/پ201/ن

ارسال نظرات