متن و حاشیه نمایشگاه رسانههای دیجیتال انقلاب اسلامی/ بخش پایانی
حکایت این ستارههای بیستاره!
خبرگزاری رسا ـ بچهها عرصه رسانههای دیجیتال را درست مثل یک کار مسجدی و الهی، با عبادتی از جنس تبعیت از مولا و مقتدایشان تبدیل به مصافی بزرگ با دشمنان اسلام و ایران کرده بودند. از سایتهای اینترنتی و رسانههای بر خط گرفته تا نرم افزارها و هزار و یک ایده و کار بدیع دیگر که با حضوری جدی و عاشقانه به سرانجام رسیده بود.
به گزارش سرویس اندیشه خبرگزاری رسا در بخش پیشین این گزارش، با توصیفی از وضعیت ساختاری و امکانات اجرایی و ماهیت حضار برگزار کننده این نمایشگاه، نکاتی را در متن و بطن این رویداد منحصر به فرد عرصه رسانه در کشورمان یادآوری کردیم. گفتیم که مدیران وزارتخانه مرتبط قدم رنجه نکردند و نیامدند تا حتی به اندازه یکی از گعدهها و تئاترهای روشنفکری لاله زاری، برای بچههای انقلاب ارزش قایل شوند! یادآوری کردیم که حتی اگر کمبود بودجه و امکانات از سر و روی نمایشگاه بریزد و غرفهها با کمترین هزینهها برپا شده باشد، اما روح و عشق که باشد و صفای جوانی و حلاوت شیدایی، همه چیز رنگ و بوی دیگری میگیرد.
نمایشگاه را یادآور روزها و سالهای آغازین نهضت امام خمینی (ره) دانستیم و تجدید خاطرهای با آن زمان که در مصافی مردانه، جبهه حق و باطل در برابر هم صف آرایی میکنند و خودی و غیرخودی رخ مینمایند و بعد به سراغ بر و بچههای به به فرهنگی انقلاب اسلامی و پیشقراولان تمدن عظیم اسلامی آن هم در میدان خطیر و حساس رسانه رفتیم. از «متن زندگی» گفتیم و تلاشش برای به تصویر کشاندن زیبا و هنرمندانه سبک زندگی و از «جمعیت انقلاب بدون مرز» و همه تلاشهای خاموش، اما پربرکتش در راه اعتلای شیعه و انعکاس حقایق این مکتب حقه در فضای مجازی.
آری، غرفههایی از این دست کم نبودند و کم نیستند کسانی که تنها با امید به یاری خدا در این مصاف نابرابر فرهنگی، دست دلشان را گرفتهاند و با یک یا علی(ع) عزمشان را برای دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی جزم کردهاند؛ بیآنکه منتظر فلان مدیر و بهمان وزارتخانه و موسسه و امکانات باقی بمانند؛ حرکت کردهاند و از خدا برکت خواستهاند و چه زیبا و ماندگار و دلنشین. اینکه حتی در این عصر پول پرستی و شعبده بازی مکارههای شهرت خواه، جوانانی با دل صاف و قلب پیراستهشان، اینچنین خدایی و پاک، قدم در راه بیبرگشت عشقشان که «آقا»ست و منویات بر زمین ماندهاش، میگذارند؛ چقدر امیدبخش و دلرباست. هر طرف نمایشگاه را که نگاه میکردی، جوانههای رویش انقلاب را در زمین مستعد جوانان این مرز و بوم میدیدی.
آنها که عرصه رسانههای دیجیتال را درست مثل یک کار مسجدی و الهی، با عبادتی از جنس تبعیت از مولا و مقتدایشان، تبدیل به مصافی بزرگ با دشمنان اسلام و ایران کرده بودند. از سایتهای اینترنتی و رسانههای برخط گرفته تا نرم افزارها و هزار و یک ایده و کار بدیع دیگر، که با حضوری جدی و عاشقانه به سرانجام رسیده بود. از اقصی نقاط ایران تا آنسوی آبها؛ از شرق تا غرب، دوربرد اندیشهها و پدافند فکر و ایده خلاق بچهها، جهان رسانه را به تسخیر خود درآورده بود. از «ویدئو شیعه» تا حضور در «ویکی پدیا»، از سایتهای پاسخگویی به شبهات تا معرفی علمای تشیع، از زبان عربی تا انگلیسی و اردو و از قفقاز و آذربایجان تا همه جای جهان؛ همه و همه، عرصه حضور و عرض اندام بچههای خمینی و خامنهای است که گر چه با دست خالی، ولی دلی پر از ایمان و اعتقاد، مجاهدتی از جس سالهای جنگ، این بار اما در جبهه نرم به ظهور رساندند.
اینجا چهرهها هم نورانیاند و بوی سلام و صلوات و نماز و دعا جای افههای روشنفکری و دود سیگار و موسیقی غربی، دل و جان را مینوازد و میآراید. اینجا رنگ سادگی و صفای همخانگی و صمیمت بچههای هیئتی، از همه چیز روشنتر و پررنگتر است و این چیز بعیدی نیست؛ عکسها و فیلمهای روزهای آغاز انقلاب و سالهای حماسه و دفاع را هم که مرور کنی، به همین نشانههای روشن و آشنا و آرامبخش و امیدآفرین میرسی؛ به همین نشانههای خدایی. نشانههایی که امروز در فضای رسانههای ما، در عرصه فرهنگ و هنرمان، در میان مدیران و سیاستگزارانمان و البته در منظومه اهالی فکر و هنر، بیشتر، کمتر است!
گفتم «سینما» دلم گرفت و میگویم «تئاتر» و... بغض میکنم! دلگیری و بغضی که از یک هجمه جانانه به ارزشها و آرمانهای همان ملتی برمیآید که اهالیش ادعا میکنند؛ ادعای «مردم»ی بودن! وقتی آرمانهای یک ملت در میان یک جماعت رنگ میبازد و هزار و یک چیز ناجور، جایش را میگیرد، آن وقت سینمایمان میشود جای ابتذال و تئاترمان جای استهجان. آن وقت این گوهر هنر است که بر دوش شهوت و شهرت و پول، تشییع میشود. درست مثل همان وضعیتی که بر روزنامهها و سایتهای رمیده از مردم و تهی شده از دین حکمفرماست؛ تیترهایی که از درونش، غبار غفلت میخیزد و بر دل انسان جز سایه وحشت و نفرت نمیآورد.
حالا با خودت بیاندیش که در این زمان و زمانه، برگزاری محفلی از این دست که دیدیم و رسانههای انقلابی را در بزم جمع عشاق ولایت نیوشیدیم، چقدر میارزد و چقدر غنیمت این حضور را باید پاسداشت. آری؛ وقتی در این محفل چند روزه که به سفری دوستانه در قله آرزوها و آرمانهایمان میمانست قدم میزدیم شاهد بودیم که غرفههایی از این دست که گفتیم کم نبودند و کم نیستند کسانی که تنها با امید به یاری خدا در این مصاف نابرابر فرهنگی، دست دلشان را گرفتهاند و با یک یا علی (ع) عزمشان را برای دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی جزم کردهاند. بی آنکه منتظر فلان مدیر و بهمان وزارتخانه و موسسه و امکانات باقی بمانند؛ حرکت کردهاند و از خدا برکت خواستهاند؛ و چه زیبا و ماندگار و دلنشین.
تردیدی نیست که این حرکت، برکتی الهی به دنبال خواهد داشت و به بیداری و همراهی و همدلی و رهایی و آزادی و رسیدن به افقهایی بلندتر در آسمان آبی اندیشههای امام و مقتدایمان خواهد انجامید. شک نکنید! مدیران فرهنگی هم خسته نباشند و به فکر از محاق درآوردن فیلمهای فتنه پرور و تکخوانی زنان و لمپن خواندن بچههای غریب ارزشمدار و زیر سوال بردن گذشته و امروز و برساختن خانهای روی آب، برای فردای این سراب. و یا برادران محافظه کار ارزشی مدار سابق که احتیاط را شرط عقل میدانند و اساسا به این میدانهای عاشقانه ورود نمییابند و از دور، تنها دعایمان میکنند! باشد! عیبی ندارد. بچههای انقلاب، آمدند و رزمشان را در بزمشان به سراناجم رساندند و خاطرهای رقم زدند؛ میماند تاریخ، که قضاوت خواهد کرد.
راستی؛ گفتم بچههای انقلاب؛ یاد شعر زیبا و ماندگار و تکان دهنده فرید افتادم؛ قادر طهماسبی خودمان؛ حسن ختام این مجال و یاد، بازخوانی این شعر جاودانه است؛ هدیهای برای بچههای مظلوم و معصوم انقلاب یا همان «ستارههای بی ستاره»!
بچههای بیپناه انقلاب
اجتماع بیستارگان
بچههای خوب
بچههای ناب
تیم سرفراز عاشقان
مشتشان تمام پْر
دستشان تهی!
بنگرید آی بنگرید
گردش زمانه را!
عشق نیمهجان من شبی گذشت
از پل هزار آبرو
یک سبد ستاره یافتم
با هزار درد جستوجو
آمدم به شهر زندگی
با هزار آرزو
در میان راه از شعف
میسرودم این ترانه را!
چشم من به هر طرف دوید
برف دید برف
در اجاق بیدریغ لب
داشتم هزار شعله حرف
آمدند بچهها و ساختیم
کلبهای ز جنس آسمان
بیحکایت از زمین
بیشکایت از زمان
در کمال سادگی!
انفجار چند حرف
گرم کرد آشیانه را!
یک سبد ستاره داشتم
آمدم به سوی بچهها
آی بچهها
بچههای دردمند مهربان
در هوای مات و ابرفام شب
تلخ و بیبهانه میگریستند
این ستارههای بیستاره
همچنان
کارشان شمردن ستاره بود
نالههایشان در استعاره بود
قصههایشان
همیشه با اشاره بود
غنچهای شکفت
آی بچهها!
ستاره را! جوانه را!
آمدند بچهها
دواندوان
نفسزنان
بود اشک با عرق ز رویشان روان
چشمشان پرید در سبد
دستشان دوید در سبد
یک ستاره هم برای من نماند
خیره ماند دست خالی سبد
در ستارههای چشم من!
باز هم گریستم
ای خدای من! ز من مگیر
این صفای کودکانه را!
آسمان گرفت
خندهها و رنگها ریختند
از لبان و چهرگان من
خیره ماند بر ستارهای که پشت ابرهاست
آسمان من!
چشم من گریست
چاره چیست؟
صبر کن! ای دل شکسته صبر کن!
یا به پیشواز رو
مرگ سرخ عاشقانه را!
بچهها ز شهر شب گریختند
خواب را به رودخانه ریختند
بود آنچه بود
ماند آنچه ماند!
کفشپارهها به پابرهنگان رسید!
همچنان که بود!
رخشهای آهنین بادپا
به سالکان مدّعی!
کز منازل هزارگانه چون شهاب بگذرند!
سکهها به موشهای خانگی!
کاخها و قصرها
به واعظان رند و عالمان بیعمل!
کز فراز برجهایشان.
خدای را بلیغتر صدا کنند و در فرودشان
فصیحتر خدا خدا کنند!
سفرههای هفترنگ
دختران مَهجبین
به بندگان مخلص شکم
به زاهدان هفتخط!
سوختم! عجب حکایتی!
چه طاعت و عبادتی!
زیر سقف آسمان
بهشتی اینچنین؟
عجب عدالتی!
چشم واکنید و بنگرید
در کمین نخل انقلاب
موریانه را!
بچهها روان شدند و کاروان شدند
جمله جان شدند و همنشین ساکنان آسمان شدند
بچهها مرا نشانه کاشتند
آنچه داشتند
واگذاشتند
جاگذاشتند بچهها، خدای من!
یا گذاشتند بچهها برای من
گریههای تلخ و بیبهانه را!
محمد آرمان
/1327/502/ع
ارسال نظرات