۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۵
کد خبر: ۲۵۸۹۹۰

شهید محمودوند در هر کاری که برای شهدا بود خودش را فراموش می‌کرد

خبرگزاری رسا ـ شهید علی محمودوند، هشت سال در میان خاک‌های تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهداء تلاش کرد، به گونه‌ای که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد.
شهيد علي محمودوند

به گزارش خبرگزاری رسا، شهید «علی محمودوند» در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمری در تهران متولد شد، تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با شوری وصف‌ناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت. تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات رمضان در 17 سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص) آغاز کرد. در عملیات والفجر مقدماتی همران گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم به دفاع از میهن اسلامی پرداخت.

 

او در سال 1367 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه خاص به نظام جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد. او در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاک‌های تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهداء تلاش کرد، به گونه‌ای که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرمانده دلیر گروه تفحص لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در تاریخ 22 بهمن‌ماه سال 79 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین در جرگه شهیدان قرار گرفت، علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت، پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشت‌زهرا طبق وصیت او به خاک سپردند. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه می‌آید:

 

بگو بمیر اما نگو نرو

هر وقت می‌خواستیم پیدایش کنیم باید در مسجد سراغش را می‌گرفتیم عجیب به مسجد علاقه داشت 16 ساله بود که جنگ شروع شد مخالف عضویتش در بسیج بودم ولی او با زیرکی یک روز عکس روز دیگر کپی شناسنامه برد و به مرور پرونده‌اش را تکمیل کرد. یک روز هم گفت «برای برفتن به جبهه رضایت‌نامه می‌خواهم» گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ از دست تو که کاری برنمی‌آید». گفت «مادر! بگو بمیر می‌میرم ولی نگو نرو. باید بروم هیچکاری که نتوانم بکنم آب که می‌توانم به رزمنده‌ها بدهم.

 

همیشه از رده بالا تبعیت داشت

لشکر در خط پدافندی مهران نیرو کم داشت قرار شد بچه‌های تخریب خط را تحویل بگیرند تا نیروهای پیاده برسند این کار وظیفه ما نبود و با روحیات بچه‌ها جور در نمی آمد ولی علی به عنوان یک مسئول از یک رده بالا تبعیت داشت زیاد کار را به چالش نکشید و قبول کرد. آنجا دو تا سه کانال بود که به خط ما منتهی می‌شد. عراقی‌ها هر شب نفوذ می‌کردند و نگهبان را از راه دور شهید یا مجروح می‌کردند و برمی‌گشتند. یک شب علی قبل از اینکه عراقی‌ها وارد کانال شوند به تنها مسافت زیادی ازخط خودی فاصله گرفت و کانال را بعد از کاشت مین تله گذاری کرد. آن شب با تدبیر و شجاعت او پنج نفر از بعثی‌ها کشته شدند.

 

یک بار نگفت خسته شدم

در هرکاری که برای شهدا بود خودش را فراموش می‌کرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول -عباس- برای تفحص به منطقه می‌رفت ختی خانواده هم همراه او می‌شدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم. او از هیچ کاری ابایی نداشت وقتی می‌خواست موتر بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود می‌رفت داخل موتور. ما آستین‌هایمان را بالا می‌زدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم ولی او به این جور چیزها توجهی نداشت وقتی شهیدی پیدا می‌شد منتظر بیل نمی‌ماند کاری نداشت زمین نرم است یا سفت با دستش زمین را می‌کند و یا حسین یاحسین گویان خاک‌ها را کنار می‌زد و شهید را روی دستان خود پای پیاده عقب می‌برد.

عشقش گردان حنظله و کمیل بود

عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچه‌ها را عقب می‌آوردم نشد. مدیون این‌ها هستم برگشتم اینجا تا آن‌هایی را که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم. عکس‌هایی از آن شهدا را نشان می‌داد و می‌گفت «منطقه را می‌شناسم کسی غیر از من نمی‌تواند این شهدا را در بیاورد به این‌ها قول دادم. می‌دانی چند هزار مادر منتظر بچه‌هایشان هستند؟ به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام پسرش راتحویل دهیم؟ خوشحالی همان مادر برای من کافی است».

 

سردار گمنام تفحص بود

برای امینت مقر قرار شد دور محوطه  خاک‌ریز زده شود علی آقا بیل مکانیکی را برداشت  و شروع به کار کرد بچه‌ها هم هرکدام مشغول کاری شدند ولی چون کار نیمه تمام ماند قرار شد شب پست بدهیم. لیستی نوشته شد هرکس باید به نوبت نگهبانی می‌داد بچه‌ها آنقدر خسته بودند که نفر اول خوابش برد و به دنبال آن چون نفر بعدی را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند علی آقا خودش تا سحر ایستاد که بچه‌ها راحت بخوابند سردار گمنام تفحص آن قدر بر دروازه شهادت ایستاد تا در 22 بهمن سال 79 همزمان با عید قربان بر اثر انفجار مین با سجده‌ای خونین در قربانگاه فکه به شهادت رسید./978/ت303/ی

ارسال نظرات