حاجی آقا، مُرُم دعا کن

به گزارش خبرگزاری رسا، یادداشتهای روزانه یک روحانی با عنوان «بیآزارترین موجودات» به قلم حجت الاسلام سید احمد بطحایی از نویسندگان حوزوی منتشر شد.
متن این یادداشت بدین شرح است:
چند دقیقه به اذان صبح مانده که عبا به تن و عمامه به سر میگذارم و سمت مسجد میروم. کوچهها باریک و خاکی و تاریک است ولی ته مانده رمق مهتاب، آنقدر جان دارد که دستاندازها و کلوخها را نشان میدهد. راه رفتن روی سنگریزه و جادههای خاکی را بیشتر دوست دارم تا جادههای یکدشت و بیچالش آسفالت و موزائیکی را.
زنی میانسال با چادر گلداری که به کمر بسته، راه خاکی جلوی مسجد را آبپاشی میکند و بوی خاک نم خورده به راحتی میتواند با جادوییترین عطرهای فرانسوی رقابت کند و با اختلاف، اول شود. سرعت قدمهایم را کمتر میکنم که بوی خاک را بیشتر داخل ششهایم بفرستم. جواب سلام زن را میدهم.
داخل مسجد میشوم و یک راست سمت محراب میروم. اول مینشینم. با تسبیح ذکر میگویم تا اذان شود. بعد که خسته میشوم و میبینم مانده تا اذان، میایستم 2 رکعت نماز بخوانم. اما برای چه کسی؟ برای خودم دوست ندارم بخوانم. دوست دارم کسی را بیاورم وسط. از مردهها شروع میکنم. اموات بیآزارترین موجودات عالماند و شاید چون موجود نیستند و اطرافم زیادند کسانی که نیستند اینورها؛ هم دوست و فامیل.
با «باباعلی» شروع میکنم، بابای «سید». تکبیر میگویم و کله بیمویش جلوتر از همه چیز میآید در خاطرم. یاد بعد از ظهرهای گرم تابستان میافتم که با پسرعموی و پسرعمهها دوچرخهاش را از زیر درخت سیب حیاط بر میداشتیم و نوبتی ترکش مینشستم و 5-4 نفر بعدی هلش میدادیم و دور خانه بابا علی میچرخیدم.
سر از سجده برمیدارم و دلم برای بد و بیراههای بعدش موقع دیدن چرخ پنچر و تابدار دوچرخه تنگ میشود. سلام که میدهم. یاد سنگ قبر مرمریاش جلوی در امامزاده میافتم. بعد دوچرخه و الاغ یک گوش و عرق چین مشکی و آبگوشت شبش همه با هم میآیند توی سرم. صدای اذان از بلندگوهای مسجد پخش میشود. پیرمردی از پشت بام سرم با صدای خرشیدهای میگوید: حاجی آقا، مُرُم دعا کن!/998/ت303/س
منبع: روزنامه همشهری