طلبهای که تنها شهید شد و تنها ماند
![شهيد رادنيپور](/Original/1394/05/14/IMAGE635743730114538507.jpg)
به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب یادگاران 8 شامل صد خاطره کوتاه از سیره زندگی سردار شهید حجت الاسلام مصطفی ردانیپور است. در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«طلبه بود، مبلغ، نوحهخوان، فرمانده، بسیجی، چند روزی هم همسر. همه اینها را که کنار هم میگذاری میبینی ردانیپور با آنهایی که اسمشان را در جنگ زیاد شنیدهای، فرقهایی دارد. شاید همین تفاوتها او را از پشت نیمکت مدرسه به شاگردی کفاش محل، از هنرستان کشاورزی اصفهان به حوزه علمیه قم، از تبلیغ در کردستان به جبهههای جنوب کشاند. مصطفی ردانیپور فرماندهی است که کمتر از او شنیدهای، شاید چون کمتر فرماندهی کرد.»
این جملات، بهترین تعاریف از حجت الاسلام ردانیپور است، تعاریفی که در مقدمه «کتاب ردانیپور»، هشتمین جلد از مجموعه «یادگاران» گنجانده شده است.
بیمناسبت نیست که برخی از وجوه شخصیتی او را از لابهلای صفحات، بیرون بکشیم. اول: وجه فرماندهی: «چند تا فن کاراته و چند تا فحش حسابی نثارش کردم. یکی از آنها عراقیهای گنده بود. دلم گرفته بود. اولین بار بود که جنازهی یکی از بچهها را میفرستادیم عقب. یکهو یک مشت خورد توی پهلویم و پرت شدم آن آنطرف. مصطفی بود. گفت: باید یاد بگیری با اسیر چهطور حرف بزنی.»
دوم: وجه همسری: «- این خط صاف را میبینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کفبین هم شدی؟ - حالا بقیهاش رو گوش کن. خطهای صاف اینطرف میگه من همین زودیها شهید میشم. خطهای اونور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج میکنی. دستم را از دستش کشیدم بیرون. عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم. خیره شده بود به صورت من. آخرین نگاههایش بود.»
وجوه دیگری هم هست که در مقدمه کتاب به آنها اشارهای نشده، مثلاً، کودکیهای پر از شیطنت و شور: «هفت هشت سالش بیشتر نبود، ولی راهش نمیدادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو، یک گوشه نشست. روضه بود. روضهی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود، سفت و سخت سفارش کرده بود «پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته، از دم در برت میگردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دوید.»
کودکیهای شیطنت و شور، آرزوی شهادت و لحظات خلوت با خدا، بخشی از تصاویری است که در این کتاب ورق میخورد، تصاویری متعدد از مردی که تنها شهید شد و تنها ماند، همانطور که آرزویش بود: «بعد از نماز استخاره کردیم و زدیم به تپهی برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردیم. مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنج شهید دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپهی برهانی: توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم؛ نبود! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.»/998/د101/ی
منبع: یادگاران 8/ کتاب ردانیپور