از شِكوِه تا شُكوه
زينب! به راستي كه زينت پدر بودي. تو پيامبر عاشورا، از زبان جدت، پيامبر رحمت، شنيدي كه ميفرمود: حاضران به غايبان خبر دهند كه احترام اين دختر بر همگان واجب است.
تو در خانهاي بزرگ شدي كه جبرييل آن را به احترام در ميكوفت و در حياط آن، طعم خوش حيات را حس مي كرد. تو در خانهاي بزرگ شدي كه پيامبر، هر روز عطر دلانگيز «السلام عليكم يا اهلبيت النبوه» را در آن ميپراكند و سپس آغوش خود را به برادرانت حسن و حسين ميگشود و آنها را ميبوييد و ميبوسيد. تو در خانهاي بزرگ شدي كه مرد آن، روزها را به تلاش ميگذراند و شبهنگام، طعم خانواده را در سفره تهيدستان وامينهاد. تو در خانهاي بزرگ شدي كه بانوي آن خانه ـ مادرت ـ با «روح الامين» سخن ميگفت و با دستاس خود، كهكشانها را به گردش واميداشت. تو در خانهاي بزرگ شدي كه از صبر حسن، حُسن داشت و به شجاعت حسين، تحسين ميشد!
نان خانه شما از نور بود، نه تنور و زلال آب آن از كوثر بود، نه چاه! هر روز كبوتران نياز، به اميد دانه استجابت بر بام خانهتان مينشستند و مادر تو مهربان و مهرسان، به استقبالشان ميبود. حتما به ياد داري كه مادرت، نيمه شب همسايهها را دعا ميكرد. چه زود كشتي عمر مادرت پهلو گرفت! چه جانگداز جواني مادرت، ناتواني شد! و چه مدينه دردناكي! بدن پيامبر هنوز گرم در خاك و بدن دخترش در گرمي آتش! چه كسي اين پشتههاي هيزم را پشت در نهاده است؟ تو بگو اي دختر فاطمه! تو كه در جاده و سجاده همراه مادرت بودي، تو كه ناله اندوه مادرت از روزهاي بيپيامبري و ستم مردمان را شنيدي، تو كه آسمان پرستاريات از مادر مجروح، پرستاره بود، تو كه بيتالاحزان خاندان پيامبر بودي، تو بگو! چند ساله بودي كه تابوت مادرت را به شانه ميبردند؟
تو براي پدرت مادري كردي، چنان كه مادرت براي پدرش. تو شوكران 25 ساله پدرت را در گلوي خود فرو ريختي و او را از شيريني حضور خود خرسند ساختي. تو غمگسار روزهايي بودي كه پدرت سلمان و ابوذر و مقداد را از دست ميداد. تو شاهد «اَيْنَ عمار» پدر بودي. تو تماشاگر آن غربت سر چاه و آن نخلستان ناله بودي كه شب را انتظاري ميكشيد كه ماه تا چاه را از درد خويش بياگاهاند. تو آن هنگام كه پدرت خلافت را كه حقِ بهيغمارفته او بود، باز پس گرفت، در كوفه قرآن را تفسير ميگفتني و چه خجسته ميگفتني و چه متلاطم بودي آن هنگام كه به سوره مريم رسيدي و «كهيعص»، آن گونه بود كه تفسير تو تصويري شد از آشوب قيامت!
تو كه كوفه را آن صبح تلخ حس كردي كه پدرت به مسجد ميرفت و نسيم، پشت سر او بر سر و سينه ميزد. همان صبح كه در ميانه نماز، از فرق سر پدرت بر محراب مسجد، گل لاله ميريخت و فرياد «قد قتل المرتضي» روز يتيمان كوفه را شب كرده بود. تو كوفه را آن روز شناختي كه ابن ملجم به پريشاني تو كناره بستر پدر زهر خند ميزد. تو كوفه را خوب ميشناختي!
مگر نه اينكه با برادرت حسن(ع) روزهاي تلخ مدينه را مرور ميكردي؟ و مگر نه اينكه بر غربت اندوهبار او چشم دوخته بودي؟ تو سپاهيان نيرنگ بازي را ديدي كه سجاده از زير پاي سردار خود ميستاندند و نامردماني را نگريستي كه برق كاخ سبز معاويه آنها را چون خزههاي كنار جوي، پست و بيمايه ساخته بود و اين جماعت دغل چگونه دل برادر را آزرند. اندوه دل برادرت را ميديدي آن هنگام كه از سينه بيرون ريخت؛ لخته لخته در تشت!
نه! من از ديگر برادرت سخن نخواهم گفت! نه! من از شيدايي تو در حضور پرشكوه او چيزي نخواهم گفت. من نميخواهم آشوب قيامت را در دلت پرسازم! ولي مگر ميتوان از «عشق» خاموش ماند؟ عشق، همان حقيقتي است كه قنداقه تو را آنگاه كه پا به گيتي نهادي، به دست او سپردند و تو آرام شدي! همان حقيقتي كه هميشه با تو بود و تو از حضورش گرم سپاس بودي. تو را حسيني آفريدند و حسين(ع) آن راز سر به مهري بود كه جز تو هيچ كسي محرم آن نشد!
آنگاه كه «عبدالله بن جعفر» به خواستگاريات آمده بود، از حسين(ع) گفتي و آن شوقي كه خاكستريِ آن بودي. ديگر روز كه با هميشه عشقت به سمت بيكرانه عاشورا گام بر ميداشتي، فرزندانت ـ گلهاي باغ عبدالله بن جعفر ـ را به همراه آوردي تا در هنگامهها چون جد خويش ـ جعفر طيار ـ پر بگشايند و حسينت را پيش بميرند، و چه خوش عهدت را وفا كردي اي مادر، دختر و خواهد شهيد!
ديدي! كربلا را ديدي و همه ديدند، چشمان نگران تو را كه تنها به حسين(ع) دوخته بودي و خيمهات كه كنار خيمه او افراشتي تا هر لحظه، بر گرد قامتش هروله كني كه به راستي، عاشورا موسم حج است. تو در سرزميني بار گشودي كه هر آن، شقايقي بر خاك آن ميشكفت تا آنكه صحرا، شقايقزاري شد به وسعت دل صبور تو.
تو «هيهات منا الذله» را درشنفتي؛ تو «يا سيف خذيني» گريستي؛ تو «هل من ناصر ينصرني» را به لبيك رفتي؛ تو با حسين ـ آري حسين(ع) ـ وداع كردي، وداعي كه «پرده افكندند و كس آگاه نيست!».
افق چه سرخ سخن ميگفت، در آن غربت تاريخ! آب آزاد شده بود و اشكها آبشار، خيمهها در آتش كينه ميگذاخت و بيمارت، چون شمع نيمهجان ميسوخت و تو پرستار هميشه، به دنبال گريزگاهي كه او را از آن ميانه وارهاني. اما دلت كجا بود؟ دلت پيش تو به گودال قتلگاه رفته بود و خود در پي آن ميشتافتي و گلها را ميبوييدي تا شايد او را بازيابي. ناگاه ... كه بود؟ كه بود كه تو را به سمت خويش فرا ميخواند؟ انگار دلت بود كه بي سر به گوشه قتلگاه آرميده بود.
حيف! دو صد حيف! كه بايد به خدايش ميسپردي و با كاروان به راه ميافتادي. تو با يك كاروان اندوه به شهري ميرفتي كه كوچههايش هنوز به راه رفتن پدرت خاطر خوش مي كردند. آن سالها تو به زنان، تفسير ميآموختي. اين بار به مردان مردي. آن سالها تو قرآن صامت را تفسير ميگفتني و اين بار، قرآن ناطق كه بر فراز نيزهها، لب به تلاوت گشوده بود و اين آغاز پيامبري تو بود! خطبه ميخواندي! خطبه تو شكوه بود و شكوه و «اذا وقعت الواقعه» را فيا ميآورد. خطبه تو «بلغ ما انزل من ربك» بود و انسان را از قفس بيهودگي به آسمان آبي كمال وا ميرهاند: «افحسبتم انما خلقناكم عبثا» و اين خطبه را كسي نميتواند به سكوت وادارد؛ مگر نگاههاي آرام بخش سر بريده برادر! با پيشاني شقايق فام!
آري، تو پيامبرگونه در كوفه شكوفه كردي و روز شام را شام ساختي و چهل منزل همگام با سر برادرت عاشورا را فرياد زدي. چه خجسته گفتي «ما رأيت الا جميلا» تو «ان الله جميل و يحب الجمال» را تفسير كردي و به ستمپيشگان فهماندي كه چگونه نگاه خيس مظلومان، تا فروريختن آواره كاخ ظالمان پيش ميدود. تو با اربعين خود، به همگامان آموختي كه حقيقت عالم به سوي حسين بازگشت دارد و حسين(ع) همان اقامهگر «سير الي الله» است. پس راه حسين همان راه خداست و «انا اليه راجعون».
اكنون تاريخ، موزهها و آموزهها را وانهاده است و به سمت تو ميشتابد. تو كه قائم مقام فاطمهاي و «عالمه غير معلمه». تو كه عشق را حيات ديگرگونه بخشيدي. دمشق يا مصر، فرقي نميكند! تو در هر دل، بارگاهي از نو بنا نهادي كه دستان نيازمند، هر شب به شبكههاي ضريح آن، گره ميخورد.