ارتباط قیمت مرغ با پیروزی انقلاب ۵۷! / گاهی به پشت سر نگاه کنیم
با عجله از بازار میوه و ترهبار بیرون میزنم. فکرم آنقدر مشغول تهیه مایحتاج مهمانی افطار است که متوجه مانع سر راه نمیشوم و سکندری خوردن، همان و پخش شدن محتویات سبد خریدم روی زمین، همان... چند ثانیه با استیصال به صحنه آشفته جلوی پایم خیره میشوم و بعد، آرامآرام شروع میکنم به جمع کردن سبزی و میوهها و... که یک جفت پا در مقابلم ظاهر میشود. بیحرف، تمام اجناس را از روی زمین جمع میکند و در سبدم قرار میدهد و درحالیکه یک بسته از مرغها را در دست گرفته، روی نیمکت جلوی بازار مینشیند. کم و بیش میشناسمش. بارها همینجا و در غرفههای مختلف دیدمش. اغلب در همین ساعات برای خرید به بازار روز میآید. یک مرد موقر تقریباً ۶۰ ساله که همیشه همینطور آرام است و کمتر دیدهام با افراد حاضر در صف، صحبت کند.
میخواهم تشکر کنم و با گرفتن آن یک قلم جنس آخر که در دستش باقی مانده، زودتر به مرحله بعدی خرید برسم که بسته مرغی که در دست دارد را نشان میدهد و میگوید: «یک جای کار، اشکال دارد. قرار ما این نبود»... با تعجب نگاهش میکنم. موهای نقرهای کمپشتش زیر نور آفتاب، برق میزند و دور چشمهایش، چروکهای عمیق افتاده. میگویم: عذرخواهی میکنم، متوجه نشدم... بدون اینکه نگاهم کند، بسته مرغ را برانداز میکند و میگوید: «بهاندازه یک بلدرچین هم نیست اما ببین در قسمت وزن، چه عددی نوشته! بیشتر وزن این مرغ نقلی، آب است. بیشتر پولی که من و شما برای خرید این مرغها میدهیم، درواقع پول آبی است که در این بستههاست.» تعارف ندارم. الان در این اضطرابِ آمادهکردن افطار برای یک فوج مهمان، اصلاً فرصت و حوصله یکی از آن بحثهای سیاسی اقتصادی بیپایان را ندارم. یک قدم به جلو برمیدارم و درحالیکه انتظار دارم بسته مرغ را تحویلم بدهد، میگویم: بله متاسفانه. اما چه میتوان کرد؟...
سرش را بالا میآورد و میگوید: «کافی است پایمان را بگذاریم روی ترمز و به پشت سرمان نگاه کنیم»... و قبل از اینکه من چیزی بگویم، ادامه میدهد: «سال ۵۷، من یک جوان ۱۶، ۱۷ ساله بودم که بعد از مدرسه، در یکی از حجرههای بازار لباسفروشان در بازار بزرگ تهران، کار میکردم. آن روزها بحبوحه مبارزات انقلاب بود و با شدت گرفتن اعتراضات مردم و اصناف به حکومت، مشکلاتی در حوزههای مختلف ایجاد شده بود. مثلاً مرغ که کیلویی ۷ تومان (۷۰ ریال) بود، در یک جهش عجیب به کیلویی ۲۱ تومان رسیده بود؛ یعنی دقیقاً ۳ برابر! در آن آشفتهبازار اوضاع سیاسی مملکت، هیچ رسیدگی به این موضوع نمیشد و کار به جایی رسید که دیگر خیلی از مردم نمیتوانستند مرغ بخرند. عموم مردم که آن روزها، هدف مهمتری داشتند و بدون توجه به این مسائل، هر روز به خیابان میآمدند و علیه رژیم پهلوی تظاهرات میکردند اما زیر پوست شهر، اتفاقاتی میافتاد که خیلی قشنگ بود.
یک روز که بعد از تعطیلی مدرسه در مسیر بازار بودم، یکی از مشتریهای ثابتمان را دیدم که زنبیل به دست در کنار ورودی بازار نشسته. بعد از سلام و علیک، پرسیدم: خبری شده؟ چرا اینجا نشستید؟ با حرکت ابرو، به روبهرو اشاره کرد و گفت: «نشستم ببینم ماجرای این مرغفروش دورهگرد چی میشه.» سرم را برگرداندم. به روال آن روزها، مرد میانسالی، حجم زیادی مرغ بستهبندی شده روی چرخ دستیاش گذاشته بود و میفروخت. گفتم: چه ماجرایی؟ مگه چی شده؟ آقای مشتری با خنده گفت: «اومده بودم بیرون مرغ بخرم، این صحنه رو دیدم. فعلاً توی این نیم ساعتی که من اینجا نشستم، مرغ توی بساط این آقا، از کیلویی ۲۱ تومان رسیده به کیلویی ۱۹ تومان»!
از حرفهایش سر در نمیآوردم! به طرف مرغفروش دورهگرد رفتم و با کمی فاصله از او، گوشهای ایستادم. چند دقیقه که گذشت، مرد بلندقدی که یک روزنامه زیر بغلش زده بود، نزدیک بساط مرغفروش رفت و با نگاه به کاغذ خط خورده قیمت مرغ که حالا رویش نوشته بود ۱۹، پرسید: «آقا! چند کیلو مرغ داری؟» مرغفروش جواب داد: «۱۰۰ کیلو.» مرد روزنامهخوان دست در جیبش کرد و چند اسکناس درآورد و به مرغفروش داد و گفت: «این ۱۰۰ تومان. مرغهای بساطت رو کیلویی ۱۸تومن بده به مردم.» و رفت. مرغفروش پول را در جیبش گذاشت و فوری، با خودکار روی ۱۹ خط زد و نوشت ۱۸. هنوز از اتفاقی که افتاده بود، گیج و گنگ بودم. هوا رو به تاریکی میرفت که پیرمردی عصازنان سمت مرغفروش رفت و گفت: «چند کیلو مرغ داری بابا جان؟» مرغفروش همانطور که صندلیاش را به پیرمرد تعارف میکرد، گفت: ۱۰۰ کیلو حاجی. پیرمرد که تازه روی صندلی جاگیر شده بود، دست در جیب بغل اورکتش کرد و گفت: «من مرغ لازم ندارم. اما این ۱۰۰تومن رو بگیر و عوضش، مرغها رو کیلویی ۱۷ تومن به خلقالله بفروش.» مرغفروش «ای به چشم»ی گفت و جلوی چشم پیرمرد، عدد روی کاغذ بساطش را به ۱۷ تغییر داد. این ماجرا ادامه داشت و من، مات و مبهوت، انگار جلوی پرده سینما و پای یک فیلم پرکشش نشسته باشم، چشم از بساط مرغفروش برنمیداشتم...»
من هم در مقابل روایت آقای موقر ۶۰ ساله، چیزی کم از حال و هوای ۴۴ سال قبل او در مقابل ماجرای بساط مرغفروش ندارم. انگار آماده کردن افطار و کارهای روی زمین مانده، بهکلی فراموشم شده. یک آن در حالی به خودم میآیم که روی نیمکت کناری نشستهام و محو روایت او شدهام. بیاختیار میگویم: خب؟ بعدش چی شد؟ لبخند کمرنگی روی لب آقای موقر ظاهر میشود و در همان حال میگوید: «ماجرای آن شب آنقدر ادامه پیدا کرد که قیمت مرغ در بساط آن فروشنده دورهگرد به کیلویی ۱۰ تومان رسید! آنقدر آدمهای ناشناس آمدند و هرکدام با دادن ۱۰۰ تومان به فروشنده، او را برای کاهش قیمت مرغ ترغیب کردند که در بساط او، قیمت مرغ به نفع مردم، شکست. خوب یادم است که ساعت حوالی ۸ و ۹ شب شده بود که با هیجان به طرف آن مشتریمان رفتم و گفتم: منتظر چی هستی؟ پس چرا مرغ نمیخری؟ مگه نمیبینی چقدر ارزون شده؟ خنده بلندی کرد و با شیطنت گفت: «منتظرم برسه به همون قیمت واقعی خودش. میخوام کیلویی ۷تومن بخرم.» نمیدانم او به هدفش رسید یا نه اما من آن شب، ۱۰ کیلو مرغ ۱۰ تومانی خریدم و به خانه بردم و خانوادهام حسابی ذوق کردند.»
آقای موقر ۶۰ ساله مکثی میکند و تا نگاهش به بسته مرغ در دستش که حالا غرق در آب است، میافتد، آهی از سر حسرت میکشد و میگوید: «این روزها خیلی به ماجرای آن شب و آن ایام فکر میکنم. انقلاب ما با آن روحیه همبستگی و دلسوزی بود که پیروز شد. آن شب من با تمام وجود، اینکه مردم دلشان برای هم میتپید را لمس کردم. کسی که دستش باز بود، خودش را مسئول میدانست در حد توانش بار مردم را سبکتر کند؛ حتی شده به اندازه کیلویی یک تومان ارزانتر کردن مرغ. میآمد، با اعتماد به آن فروشنده ناشناس، پولش را به خاطر مردم در اختیار او قرار میداد و میرفت. آن فروشنده هم خودش را نسبت به آن مشتری مردمدوست، متعهد میدانست. به اعتماد او خیانت نمیکرد و با اینکه دیگر حضور نداشت، قیمت مرغ را به خاطر مبلغ اهدایی او، به نفع مردم کاهش میداد.
بله دخترم، انقلاب ما با این همبستگیها، پیروز شد. امروز هم برای گذر از تحریمها و مشکلات اقتصادی، نیاز به همین روحیه همبستگی و دلسوزی داریم. تا دلمان برای هم نسوزد، گرههای مشکلات جامعه باز نمیشود. به این بسته مرغ، نگاه کن. اگر تولیدکننده و فروشنده دلشان برای مردم میسوخت، چنین محصولی به دست شما نمیرسید. حتماً یادت هست یکی دو ماه قبل از عید، مردم چطور برای متوازن شدن تولید و عرضه مرغ، به فراخوان تولیدکنندگان جواب مثبت دادند و با احساس مسئولیت به میدان آمدند و با خرید مازاد نیاز، اجازه ندادند تولیدکنندگان مرغ متضرر شوند. خب، آیا جواب محبت و دلسوزی، نباید محبت و دلسوزی باشد؟... کاش گاهی به پشت سرمان نگاه کنیم. ما مردم ایران، بحرانهای بزرگ را با اتحاد، همبستگی و دلسوزی برای هم، پشت سر گذاشتهایم. امروز هم، این کلید طلایی، میتواند قفل مشکلات جامعه ما را باز کند.»