۲۱ دی ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰
کد خبر: ۷۴۹۴۵۹
روایت عشق (۱)

آمد بهار جان ها....

آمد بهار جان ها....
ای در و دیوار حسینیه بگو برایم از حضورها و تکبیرها و جهاد تبیین ها یا حتی بگو برایم از ولی خدا که فرمان داده و سربازانش با تمام وجود خون در رگ‌های خویش را نذر قدم‌های او کرده اند.

به گزارش خبرنگار سرویس سیاسی خبرگزاری رسا، از کجا شروع کردن مهم است ولی از آن مهم تر این است که بدانی به کجا می روی و چه ضیافتی در انتظارت است.

سختی راه که نباشد لذت وصال هم کم می شود. از قضا طلبه محترمی که زحمت رساندن ما از میدان هفتادو دوتن قم تا حسینیه امام خمینی تهران را تقبل کرده بود یادش رفته بود که از خرابی بخاری ماشین وطنیش بگوید تا حداقل چاره ای می کردیم و لباس گرم‌تری می‌پوشیدیم.

تقریبا 30 کیلومتری که از قم خارج شدیم سرما به استخوان رسیده بود. مانیز با استمداد از انگشتان دست به یاری انگشتان پا رفته بودیم و به خاطر اینکه رفیقمان کمتر خجل شود با روی گشاده به استقبال سوز سرمای بیابان‌های قم و تهران می‌رفتیم.

نزدیکی تهران بودیم که اذان صبح به گوشمان رسید و قصد کردیم به یکی از مساجد شهر تهران پناهنده بشویم و دو رکعتی نماز در کنار بخاری گرم قربه الی الله ادا نماییم.

ترافیک ساعت 6 صبح نواب تهران هم که مزه بی مزه تهران است.

به سرعت به مسجد لولاگر تهران رفتیم و پناهنده خود خدا شدیم.

دلم میخواست ساعتی هما جا بمانیم ولی ساعت مسجد به سرعت همه ساعت‌های پر عجله شهر در حال دویدن بود و لاجرم به سوی رفتیم که باید برات دیدار یار را می‌گرفتیم.

بعد از طی مراحل کارت ورود به دستمان رسید و خلاصه که با خود می‌گفتیم یعنی می‌شود؟یعنی رسیدیم ؟...

مراحل معمول دیدار ها را که رد میکنی کم کم قدم ها را روی زیلوهای آبی رنگ و ساده بیت می ر‌سی  دلت می‌خواهد همه جارا با دقت زیاد ببینی. همه چیز اینجا برایت آشناست. اصلا انگار هرروز در همین حسینیه نماز را به جماعت خوانده ای و در محرم یا حسین گفته ای، از بس که دلت اینجاست. هزار بار در تلوزیون و موبایل این جارا دیده ای، اصلا قاب عکس اتاق خانه ات همین بهشت زیبا بوده که تو امروز به وصالش رسیده ای.

ای در و دیوار حسینیه بگو برایم از حضورها و تکبیرها و جهاد تبیین ها یا حتی بگو برایم از ولی خدا که فرمان داده و سربازانش با تمام وجود خون در رگ‌های خویش را نذر قدم‌های او کرده اند.

با چشمانت به هر سوکه می‌نگری خاطره ای به ذهنت میرسد. درب کناری جایگاه و حضور آرام آرام حاج قاسم با لباس سبز سربازی در آخرین دیدار فرماندهان سپاه با حضرت آقا، پیشانی جایگاه و خاطره حاج سعید حدادیان که همین جا یاد امام و شهدا را خواند و قطرات اشک آقا سرازیر شد.

تقریبا جزو صد نفر اولی بودیم که به حسینیه رسیدیم.

آمد بهار جان ها....

در بین خط اولی ها تقریبا آقای خاتمی امام جمعه تهران  اولین نفری بود که آمده بود ، دو ساعتی منتظر ماندیم تا جمعیت به حد نهایت رسید ، متن همخوانی را که دادند آقای شالبافان آمد و تمرین همخوانی را آغاز کردیم .

به هر طرف نگاه می‌کردیم تا نشانه ای از نزدیک شدن زمان دیدار فرا برسد، ناگهان تکاپوی اطراف جایگاه بیشتر شد چند عکاس در پیشانی ورودی فیگور گرفته و لنز به دست منتظر بودند، دیگر مطمئن بودیم که خواب نیست و به وصال آقا رسیده ایم، نمی دانم شاید کسی غیر از من هم دیده باشد، قدری پرده‌ی آبی رنگ کنار رفت و رخی از جمال آقا را به چشم دیدم، بی اختیار بلند شدم، اصلا مگر میشود که بر زمین بنشینی، آنقدر سبک شده ای که فشار جمعیت تو را این سو و آن سو می‌برد، پرده کنار رفت،

طلع البدر علینا من ثنیات الوداع ...

نورانیت وجود آقا تمام حسینیه را پر کرده بود، اصلا انگار تا آن لحظه در تاریکی محض بوده ایم و خود خبر نداشته ایم، بی اختیار بجای شعار دادن وان یکاد می خواندم و آیت الکرسی و فوت می کردم به سمت حضرت آقا، جوری که محافظ رو به ما خیره خیره به من نگاه کرده بود، حالا دیگر ضربان رو به  بالا جایش را داده بود به قطرات اشک سرایز  شده بود ...

آمد بهار جان ها....

ای کاش همانطور که شما را دیدم، روزی آقایم سیدالشهدا را نیز می دیدم یا متی ترانا و نراک برایم اتفاق می‌افتاد، آقا جان میشود دعا کنی که بشود؟

یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر معنوی هستی و ولایی که اشک میریزی!

همان لحظه به اطراف نگاه کردم، همه مدلی آدمی بودند که چشمانشان بارانی شده بود.

قرآن خواندند و آقای شالبافانِ گلزار شهدای شهرمان شروع کردند به سرود خواند و همخوانی مردم آغاز شد.

در سرود اینقدر از محله های قم مثل باجک و چهارمردان خوب نام برده شده بود، که احساس میکردی همه کوچه پس کوچه های شهر قم با تمام پدران و مادران شهدا و همه دلدادگان انقلاب آنجا در کنار تو هستند.

آقا شروع کردند به صحبت و نفهمیدم که چقدر زود گذشت.

راستش را بخواهی ، از ساعت 8 صبح تا 10  که آقا بیایند زمان به سختی سپری ‌می‌شد، ولی خداییش وقتی آقا شروع به صحبت کردند، تا پایان متوجه نشدم که چطور زمان گذشت و رسیدیم به اذان....

ای کاش آقا والسلام و علیکم را نمی گفت.

ای کاش ساعت ها می‌نشستیم تا آقا از اهمیت نقش مردم در نزد امام و نامه ی امیرالمومنین به مالک اشتر برایمان بازهم می گفتند.

ای کاش چند ساعت دیگر از علامات پیروزی مردم فلسطین را برایمان می‌گفتید.

اما چه می شود آقا جان، باید می‌رفتیم و جهاد تبیین را با قدرت بیشتر ادامه می‌دادیم.

باید می رفتیم و به قول آقا و در هر جایگاهی که هستیم به تواصوا بالحق عمل کنیم. 

سیدقوام صفوی 19 دی 1402

میثم صدیقیان
ارسال نظرات