۰۶ آذر ۱۳۸۹ - ۱۴:۲۱
کد خبر: ۹۱۵۶۶
غدیر در بستر تاریخ (2)

حقیقت مولى در قرآن

حجت الاسلام علی هندیانی، معاون تهذیب و امور فرهنگی حوزه علمیه سیستان و بلوچستان
بازسازي واقعه غدير خم در قم

براى روشن شدن حقیقت و معناى مولى به بررسى برخى از آیات قرآن مى‏پردازیم: واژه (مولى و ولى) از ویژگى‏هاى قرآن است که درباره افراد خاصى که از مقام معنوى و علمى بسیار بالایى برخوردار مى‏باشند، به کار برده شده که با نگاهى به آیات قرآن این حقیقت روشن مى‏شود کسانى که کلمه مولى را به معناى محبت مى‏گیرند به یک نظر بسیار سطحى از حقیقت (مولى) بسنده کرده اند تا بلکه بتوانند فکر خلافت را توجیه نمایند، در صورتى که به هیچ وجه قابل توجیه نمى‏باشد. قرآن در مرحله نخست، مولاى حقیقتى، واقعى و اصیل را خدا مى‏داند. در مرحله بعدى رسول خدا را معرفى فرموده است. ولایت خداى بزرگ به معناى سلطه، سرپرستى و کسى که امور در اختیاراو مى‏باشد، آمده است. در اینجا برخى از آیات را بیان مى‏کنیم:

قرآن کریم درباره ولایت خداوند مى‏فرماید:

1ـ «نِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِیرُ».[12] در روز قیامت مى‏فرماید: «هُنَالِکَ الْوَلَـیَةُ لِلَّهِ»؛[13] آن روز تنها ولایت خدا حاکم است و هیچ کس حق تصرف ندارد.

2ـ «إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ ءَامَنُواْ الَّذِینَ...».[14] کسانى که حدیث غدیر را قبول دارند اما آن را به معناى محبت دوستى مى‏گیرند ولایت خدا و رسول را چگونه تفسیر مى‏کنند. ولایت خدا در قیامت چگونه است؟
آیه «إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ ءَامَنُواْ الَّذِینَ...» به خوبى این نوع ولایت را بیان فرموده است. این ولایت در سه مرتبه آمده است، ولایت خدا، رسول خدا، و کسانى که داراى ویژگى ایمان، اقامه صلاه و انفاق در حال رکوع مى‏باشند. در مرتبه سوم ولایت براى کسانى قرار داده شده که داراى این سه ویژگى باشند و نام نیاورده است. که در شان نزول و سنت نبوى نام افراد مشخص شده است و بى تردید یکى از آنان على بن ابى طالب علیه‏السلام است و پس از آن حضرت، اولاد و ذریه ایشان امام حسن، امام حسین و ... .

3ـ «اللَّهُ وَلِىُّ الَّذِینَ ءَامَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّـلُمَـتِ إِلَى النُّورِ».[15] از ویژگى‏هاى ولایت خدا این است که مومنان را از تاریکى‏ها به نور هدایت مى‏کند اما کسانى که ولى خود را طاغوت قرار داده و از او پیروى مى‏کنند از نور به ظلمت و تاریکى مى‏کشاند. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نیز از سوى خداوند چنین ولایتى را دارد که در آیات قرآن بیان شده است. و کسانى که جانشین پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم معرفى شدند نیز همان ولایت را دارند و پیامبر اکرم در غدیر این نوع ولایت را براى امت بیان فرموده خواه حدیث غدیر را مستقل بدانیم و یا در رابطه با موردى که ابن کثیر در جریان یمن بیان کرده است.

4ـ «إِنَّ وَلِیِّىَ اللَّهُ الَّذِى نَزَّلَ الْکِتَـبَ وَهُوَ یَتَوَلَّى الصَّــلِحِینَ»[16] مى‏فرماید: به طور حتم سرپرست من خدایى است که کتاب را فرو فرستاده وهمه صالحان را سرپرستى مى‏کند. یعنى امور کار افراد شایسته در تحت ولایت و نظارت ولى حقیقى یعنى خدا قرار دارد.

5 ـ آنجا که درآیه بعد از قول حضرت یوسف علیه‏السلام مى‏فرماید: «أَنتَ وَلِیّى فِى الدُّنْیَا وَ الْأَخِرَةِ تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنِى بِالصَّــلِحِینَ»؛[17] یعنى تو ولى وسرپرست من در دنیا وآخرت هستى، مرا مسلمان بمیران وبه افراد صالح ملحق فرما. یعنى امور من از رسیدن به حکومت و علوم مختلف در اختیار توست و تو صاحب اختیار و سرپرست من هستى. در این آیات به خوبى ولایت الهى را مشخص فرموده است.

6ـ «قُلْ أَغَیْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِیًّا فَاطِرِ السَّمَـوَ تِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ یُطْعِمُ وَلاَ یُطْعَمُ »؛[18] مى‏فرماید: آیا غیر از خدا ولى و حاکم بگیریم؟ در صورتى که آسمان و زمین را آفریده و اوست که به ما رزق و روزى مى‏دهد.

7ـ «وَمَن یَتَّخِذِ الشَّیْطَـنَ وَلِیًّا مِّن دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُّبِینًا»؛[19] یعنى: هر کس شیطان را به جاى خدا، ولى خود بگیرد زیان و ضرر آشکارى کرده است.

8ـ «الَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخْرِجْنَا مِنْ هَـذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ وَلِیًّا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ نَصِیرًا»؛[20]
مى‏فرماید: مظلومان مى‏گویند: پروردگارا ما را از این منطقه‏اى که اهل آن ستمگرند بیرون کن واز نزد خودت براى ما ولى و حاکمى قرار بده و یارى کننده‏اى بفرست. در این آیه درخواست مظلومین این است که براى نجات از ولایت و سلطه ستمگران، ولى و امامى بفرست تا ما را نجات دهد. در این آیه به صراحت از رهبرى و امام به ولى یاد کرده است.

9ـ «وَ کَانَتِ امْرَأَتِى عَاقِرًا فَهَبْ لِى مِن لَّدُنکَ وَلِیًّا»؛[21] (حضرت زکریا) مى‏فرماید: همسر من نازاست پس از نزد خودت ولى و کسى که امور مرا پس از من به دست بگیرد عنایت کن.

10ـ «وَ مَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَـنًا»؛[22] مى‏فرماید: کسى که مظلومانه کشته شود ولى، براى قصاص او قرار دادیم. در این جا تصریح شده که ولى مظلوم، مى‏تواند قصاص کند.

11ـ «ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِیِّهِ مَا شَهِدْنَا مَهْلِکَ أَهْلِهِ»؛[23] یعنى: دشمنان حضرت صالح گفتند: او و خانواده‏اش را مى‏کشیم سپس به ولى او مى‏گوئیم ما هرگز از هلاکت آنها خبر نداشتیم. در اینجا از کسانى که امور مظلوم یا مقتول را پى‏گیرى مى‏کنند واین حق را دارند که پى گیرند به (ولى) یاد کرده که یکى از مصادیق (ولى) وارث است.

12ـ «وَ مَن یُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُو مِن وَلِىٍّ مِّنم بَعْدِهِ»؛[24] مى‏فرماید: و کسى را که خداوند گمراه کند پس از گمراهى ولى و حامى ندارد یعنى ولى انسان مؤمن خداوند است.

13ـ «ذَ لِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ أَنَّ الْکَـفِرِینَ لاَ مَوْلَى لَهُمْ»[25] و در این آیه خداوند خودش را مولاى مؤمنان معرفى فرموده و مى‏فرماید: کافران، مولا ندارند. روشن است که مقصود از مولا کسى است که در دنیا و آخرت سرنوشت ساز است و مى‏تواند سرنوشت انسان و موجودات را در اختیار بگیرد و آنان را نجات دهد. و چنین مولایى را فقط کسانى دارند که به او اعتقاد دارند اما کافران بدون مولا وحامى و یاور مى‏باشند. شاهد بر این معنا آیه بعد است که مى‏فرماید: «إِنَّ اللَّهَ یُدْخِلُ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّــلِحَـتِ»؛ خداوند (چون مولاى مؤمنان است) مؤمنان را وارد بهشت مى‏کند.

14ـ «وَ إِن تَظَـهَرَا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَـهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صَـالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلَـائکَةُ بَعْدَ ذَ لِکَ ظَهِیرٌ»؛[26] مى‏فرماید: اگر برضد او دست به دست دهید (بدانید) که خداوند مولا، و حامى و پشتیبان اوست (امور او تحت لواى الهى قرار دارد) و جبرئیل و مؤمنان صالح و فرشتگان پس از خدا او را یارى مى‏رسانند. در این آیه خداوند خود را مولاى پیامبر معرفى فرموده و در مقابل دسیسه‏ها، اختیار او در دست خداست.

بنابراین به کار بردن واژه ولى و مولى از ویژگى‏هاى قرآن است چنان که خود پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نیز از این واژه وحى استفاده نموده و بر جانشین خودشان اطلاق کرده‏اند. که در ده‏ها روایت آمده است. از این رو توجیه ولى و مولى بر محبت و دوستى صحیح نیست بلکه موجب تفسیر غیر صحیح و انحرافى است؛ زیرا محبت و دوستى شخص، متفرع بر عظمت محبوب است. محبوب باید از مقام بلندى برخوردار باشد که هم بتواند تصرف کند، هدایت کند، حاکم باشد و هم مردم او را دوست بدارند و هم او را یارى نمایند. بنابراین همه این معانى در محتواى مولى نهفته است. چرا باید یک لفظ را به معنایى که متفرع و از لوازم معناى حقیقى است حمل کرد در حالى که محبت از آثار مقام مولى است.

بر فرض که مولا به معناى محبت باشد، محبت یک اثر تشریفاتى نیست که گفته شود فلانى را دوست داشته باشید و تنها مهر او را در دل داشته باشید. روشن است که اصرار و تاکید بر محبت اهل بیت بویژه حضرت على علیه السلام نشان از یک واقعیتى دارد که در آیه: «ان کنتم تحبون الله فاتبعونى» بیان شده است. محبت و دوستى لوازمى دارد که یکى پیروى و اطاعت است و اطاعت هر کسى واجب نیست مگر از مقام والایى برخوردار باشد و پیامبر اکرم در این حدیث این حقیقت را براى‏امت بیان فرموده که على از مقام بسیار بلندى برخوردار مى‏باشد و با او مخالفت نکنید. بنابراین توصیه و تاکید بر محبت و پاداش رسالت قرار دادن آن بهترین دلیل است بر مرجعیت آن حضرت بویژه پس از اختلافاتى که بین صحابه پدید آمده است. بنابراین محبت و دوستى، فرع بر ولى و ولایت است چنان که در حدیثى فرمود: «ان علیّا ولیّکم بعدى فاحبّ‏علیاّ». [27]

ولى و مولى در روایات و عرف اهل‏سنّت

در عرف مسلمانان حتى خود اهل سنت نیز از کلمه مولا، معناى‏رهبرى را مى‏فهمند، نمونه بارز آن بکار بردن کلمه مولوى و یا مولانا بر علما مى‏باشد. براى روشن شدن حقیقت ولى و مولى برخى از روایات اهل‏سنّت را بیان مى‏کنیم:

مسلم بن حجاج نیشابورى به نقل از خلیفه دوم، آنگاه که امیرالمؤمنین علیه‏السلام و عباس جهت مطالبه ارث نزد او رفته بودند، مى‏نویسد: «... فَلَمَّا تُوُفِّىَ رَسُولُ اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم قَالَ أَبُو بَکْرٍ أَنَا وَلِىُّ رَسُولِ اللَّهِ -صلى الله علیه وسلم- فَجِئْتُمَا تَطْلُبُ مِیرَاثَکَ مِنَ ابْنِ أَخِیکَ وَیَطْلُبُ هَذَا مِیرَاثَ امْرَأَتِهِ مِنْ أَبِیهَا فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مَا نُورَثُ مَا تَرَکْنَا صَدَقَةٌ . فَرَأَیْتُمَاهُ کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا وَاللَّهُ یَعْلَمُ إِنَّهُ لَصَادِقٌ بَارٌّ رَاشِدٌ تَابِعٌ لِلْحَقِّ ثُمَّ تُوُفِّىَ أَبُو بَکْرٍ وَأَنَا وَلِىُّ رَسُولِ اللَّهِ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم وَ وَلِىُّ أَبِى بَکْرٍ فَرَأَیْتُمَانِى کَاذِبًا آثِمًا غَادِرًا خَائِنًا»؛ پس از وفات رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ابوبکر گفت: من ولى رسول خدا هستم، شما دو نفر (عباس و على) آمدید و تو اى عباس میراث برادر زاده‏ات را درخواست کردى و تو اى على میراث فاطمه دختر پیامبر را و ابوبکر گفت: رسول خدا فرموده است: ما چیزى به ارث نمى‏گذاریم، آن‏چه مى‏ماند صدقه است و شما او را دروغگو، گناه‏کار، حیله‏گر و خیانت‏کار، معرفى کردید و حال آن که خدا مى‏داند که ابوبکر راستگو، دین دار و پیرو حق بود. پس از مرگ ابوبکر، من ولى پیامبر و ولى ابوبکر شدم و باز شما دو نفر مرا خائن، دروغگو، حلیه گر و گناهکار خواندید. (مسلم، مسلم بن الحجاج أبو الحسین القشیرى (متوفاى 261 ه)، صحیح مسلم، ج 3، ص 1378، ح 1757، کِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّیَرِ، بَاب حُکْمِ الْفَیْءِ، تحقیق: محمد فؤاد عبد الباقى، ناشر: دار إحیاء التراث العربى – بیروت).

در این روایت صحیح، خلیفه دوم اهل سنت، تصریح مى‏کند که ابوبکر خود را «ولى» و خلیفه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مى‏دانست؛ ولى امیر المؤمنین و عباس او را تکذیب کرده‏اند و عمر نیز خود را ولى رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مى‏دانست و همانند ابوبکر از سوى آنان دروغگو خیانت کار و... معرفى شد.

ابوبکر: من «ولى» شما شده‏ام

أبو بکر بعد از به خلافت رسیدن در خطبه‏هایى که براى صحابه ایراد کرده است، با استفاده از کلمه «ولى» خود را «ولى امر مسلمین» خوانده است. بلاذرى در انساب الأشراف، ابن قتیبه دینورى در عیون الأخبار، طبرى و ابن کثیر در تاریخشان و بسیارى دیگر از بزرگان اهل سنت، نخستین خطبه ابوبکر را این گونه نقل کرده‏اند: «لما ولى أبو بکر رضى الله تعالى عنه، خطب الناس فحمد الله وأثنى علیه ثم قال: أما بعد أیها الناس فقد ولیتُکم ولستُ بخیرکم»؛ آنگاه که ابوبکر رضى الله تعالى عنه خلافت را به عهده گرفت براى مردم سخنرانى نمود و بعد از حمد خدا گفت: اى مردم من ولى شما شده ولى بهترین شما نیستم. [28]
این خطبه با سندهاى صحیح نقل شده است. ابن کثیر دمشقى، بعد از نقل این خطبه مى‏نویسد: این روایت از نظر سند صحیح است.

ابوبکر: عمر را «ولى» آنها نمودم

خلیفه اول احساس کرد که عمرش به پایان رسیده و لذا خلیفه دوم را به ولایت بعد از خودش منصوب کرد در این انتساب صریحا از واژه "ولى" استفاده کرد و به صحابه اعلام کرد که او (عمر) «ولى» مسلمین بعد از من است.
ابن حبان بستى مى‏نویسد: «... ثم رفع أبو بکر یدیه فقال اللهم ولیته بغیر أمر نبیک ولم أرد بذلک إلا صلاحهم وخفت علیهم الفتنة فعملت فیهم بما أنت أعلم به وقد حضر من أمرى ما قد حضر فاجتهدت لهم الرأى فولیت علیهم خیرهم لهم وأقواهم علیهم وأحرصهم على رشدهم ولم أرد محاماة عمر...»؛ سپس ابوبکر دستش را بلند کرد و گفت: خدایا من عمر را بدون این که پیامبرت، دستور داده باشد، ولى نمودم و تنها قصدم از این کار صلاح مردم و ترس از ایجاد فتنه بود، عملى انجام دادم که تو از آن آگاه‏ترى و زمان مرگ من فرا رسیده لذا به مصلحت مردم اقدام کرده و بر آنان بهترین و قوى‏ترى و حریص‏ترینشان به هدایت را ولى نمودم و محرومیت عمر را نخواستم. (الثقات، ج 2، ص 192 ـ 193، اسم المؤلف: محمد بن حبان بن أحمد أبو حاتم التمیمى البستى الوفاة: 354، دار النشر: دار الفکر ـ 1975 ـ 1395، الطبعة: الأولى، تحقیق: السید شرف الدین أحمد).

ابوبکر خطاب به فرماندهان نظامى: عمر «ولى» شماست

ابن اثیر جزرى مى‏نویسد که خلیفه اول اهل سنت بعد از انتصاب عمر به جانشینى خود، به فرماندهان سپاه این چنین نوشت: «وکتَبَ إِلى أُمرَاءِ الأجنَادِ: وَلَّیْتُ علیکم عمرَ...». ابوبکر به فرماندهان نظامى نوشت: من عمر را ولى شما قرار دادم... (معجم جامع الأصول فى أحادیث الرسول، ج 4 ص 109، اسم المؤلف: المبارک بن محمد ابن الأثیر الجزرى الوفاة: 544).
استفاده از کلمات «خلیفه» و «ولى» در این دو روایت، نشانگر آن است که در آن زمان مردم از هر دوى آن‏ها یک معنا را استنباط مى‏کرده‏اند و «ولى» همان معنایى را داشته که از لفظ «خلیفه» فهمیده مى‏شده است.

صحابه خطاب به ابوبکر: چرا عُمر را «ولىّ» قرار دادى؟

نه تنها خلیفه اول براى انتصاب عمر از واژه «ولىّ» استفاده کرده است؛ بلکه صحابه نیز در اعتراضی که به ابوبکر داشتند، از دو واژه «وَلِیَ» و «خَلَّفَ» در کنار هم استفاده کرده‏اند:
ابن أبى شیبه مى‏نویسد: «عن وکیع، وابن إدریس، عن إسماعیل بن أبى خالد، عن زبید بن الحرث، أن أبا بکر حین حضره الموت أرسل إلى عمر یستخلفه فقال الناس: تستخلف علینا فظا غلیظا، ولو قد ولینا کان أفظ وأغلظ، فما تقول لربک إذا لقیته وقد استخلفت علینا عمر»؛ از زید بن حارث نقل شده است: وقتى که ابوبکر در حال احتضار قرار گرفت، کسى را نزد عمر فرستاد تا او را جانشین خود کند، مردم گفتند: کسى را بر ما مسلط مى‏کنى که خشن و بد اخلاق است، اگر او حکومت را به دست گیرد، سخت‏گیرتر و خشن‏تر خواهد شد، جواب خدا را چه خواهى داد هنگامى که او را ملاقات کنى و از تو سؤال شود که چرا شخص بد اخلاق و خشنى مثل عمر را بر ما مسلط کردى؟
(المصنف، ابن أبى شیبة، ج 8، ص 574، با تحقیق سعید محمد اللحام، ط دار الفکر، بیروت و تاریخ المدینة المنوّرة، ابن شبةالنمیرى، ج 2، ص 671، با تحقیق فهیم محمد شلتوت، ط دار الفکر، بیروت و تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج30، ص413 و کنز العمال، متقى هندى، ج 5، ص 678.)

ابن تیمیه حرانى، نظریه پرداز وهابیت و مؤسس فکرى این فرقه مى‏نویسد: «لما استخلفه أبو بکر کره خلافته طائفة حتى قال طلحة ماذا تقول لربک إذا ولیت علینا فظا غلیظا»؛[29] و چون ابوبکر عمر را به جانشینى انتخاب کرد، برخى از این انتخاب ناراحت شدند، طلحه گفت: جواب خدا را چه خواهى داد هنگامى که به ملاقات او بروى ‏و از تو سؤال شود که چرا فردى خشن و بد اخلاق را بر ما ولى قرار دادى؟
در این دو روایت نیز از کلمات «استخلفه» و «ولیت» استفاده و یک معنا اراده شده است.

و در جاى دیگر مى‏نویسد: «وقد تکلموا مع الصدیق فى ولایة عمر وقالوا ماذا تقول لربک وقد ولیت علینا فظا غلیظا»؛ صحابه با ابوبکر در باره جانشینى عمر با او صحبت کردند و گفتند: چرا فردى خشن و تند را به خلافت بر گزیده و بر مردم تحمیل کردى؟ فردا جواب خدا را چه خواهى داد؟ (منهاج السنة، ج 6، ص 155، الناشر: مؤسسة قرطبة، الطبعة الأولى، 1406، تحقیق: د. محمد رشاد سالم).

عمر: من «ولىّ» شما هستم

خلیفه دوم نیز بعد از بیعت گرفتن از مردم و در طول دوران خلافتش خطبه‏هائى خوانده که با استفاده از واژه «ولىّ» خود را «ولیّ امر مسلمین» خوانده است.
بلاذرى در انساب الأشراف مى‏نویسد: «المدائنى فى إسناده، قال: خطب عمر بن الخطاب رضى الله عنه حین ولى فحمد الله وأثنى علیه وصلى على نبیه ثم قال: إنى قد ولیت علیکم، ولولا رجائى أن أکون خیرکم لکم، وأقواکم علیکم، وأشدکم اضطلاعا بما ینوب من مهم أمرکم، ما تولیت ذلک منکم...»؛ عمر وقتى که خلیفه شد، براى مردم سخنرانى کرد و بعد از حمد و ثناى خدا و درود بر پیامبر گفت: براستى که من ولىّ شما شده‏ام و اگر امید این را نداشتم که بهترین و قوى ترین شما هستم، ولىّ شما نمى‏شدم. [30]

طبرى هم در مورد سخنرانى عمر و معرفى خودش به عنوان ولىّ مینویسد: «و قفل عمر من الشام إلى المدینة فى ذى الحجة وخطب حین أراد القفول فحمد الله وأثنى علیه وقال ألا إنى قد ولیت علیکم وقضیت الذى على فى الذى ولأنى‏الله من أمرکم إن شاء الله قسطنا بینکم»؛ عمر هنگام مراجعت از شام به مدینه سخنرانى کرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت: من بر شما رهبر و خلیفه شده ام و آنچه که بعهده من بود درباره شما انجام دادم، به یارى خدا بین شما عدالت اجرا خواهد شد. [31]

و نیز مى‏نویسد: «ذکر بعض خطبه رضى الله تعالى عنه... عن عروة بن الزبیر أن عمر رضى الله تعالى عنه خطب فحمد الله وأثنى علیه بما هو أهله ثم ذکر الناس بالله عزوجل والیوم الآخر ثم قال یا أیها الناس إنى قد ولیت علیکم ولولا رجاء أن أکون خیرکم لکم وأقواکم علیکم وأشدکم استضلاعا بما ینوب من مهم أمورکم ما تولیت ذلک منکم»؛ عمر خطبه خواند و در آن از حمد و ثناى الهى سخن گفت سپس خطاب به مردم گفت: اى مردم من خلیفه شما شده ام و اگر بهترین و قوى‏ترین و سخت‏گیرترین در مسائل و امور زندگى شما نبودم این مسؤولیت را نمى‏پذیرفتم. (تاریخ الطبرى، ج 2، ص 572، اسم المؤلف: لأبى جعفر محمد بن جریر الطبرى الوفاة: 310، دار النشر: دار الکتب العلمیة ـ بیروت.)
ابن کثیر دمشقى هم در این مورد مى‏نویسد: «فلما اراد القفول إلى المدینة فى ذى الحجة منها خطب الناس فحمد الله واثنى علیه ثم قال الا انى قد ولیت علیکم وقضیت الذى على فى الذى ولانى الله من امرکم ان شاء الله»؛ عمر در ماه ذى حجه قصد ترک شام را داشت و لذا در سخنرانى اش گفت: من رهبر شما شده ام و آنچه بعهده من بود به انجام رساندم. (البدایة والنهایة، ج 7، ص 79، اسم المؤلف: إسماعیل بن عمر بن کثیر القرشى أبو الفداء الوفاة: 774، دار النشر: مکتبةالمعارف ـ بیروت.)

عمر، ابوموسى را «ولى» مردم قرار داد

استفاده از واژه «ولى» و اراده امامت، سرپرستى و حکومت از آن، کاربرد گسترده‏اى داشته است ؛ تا جایى که در نامه‏ها و احکام فرمانداران و حاکمان دیگر مناطق اسلامى نیز در هنگام انتصاب از همین کلمه استفاده مى‏شده است ؛ از جمله ابن کثیر دمشقى متن حکم خلیفه دوم به هنگام انتصاب أبو موسى اشعرى به حکومت بصره را این گونه نقل مى‏کند: «و کتب إلى اهل البصرة انى قد ولیت علیکم أبا موسى لیاخذ من قویکم لضعیفکم ولیقاتل بکم عدوکم ولیدفع عن دینکم...»؛ عمر به اهل بصره نوشت: براستى که من ابوموسى را ولىّ شما نمودم... . (البدایة والنهایة، ج 7، ص 82، اسم المؤلف: إسماعیل بن عمر بن کثیر القرشى أبو الفداء الوفاة: 774، دار النشر: مکتبةالمعارف ـ بیروت.)

معاویه خطاب به مردم بصره: عبیدالله را «ولىّ» شما قرار دادم

طبرى و ابن جوزى نوشته اند که معاویه هنگام انتصاب عبید الله بن زیاد خطاب به مردم بصره گفت: «... ثم قال قد ولیت علیکم ابن أخى عبید الله بن زیاد»؛ ... براستى که پسر برادرم، عبیدالله بن زیاد را ولیّ شما قرار دادم. [32]

عبد الملک مروان از قریش گلایه مى‏کند

استفاده از کلمه «ولىّ» در قرن‏هاى بعدى تاریخ اسلام نیز کاربرد داشته است و دیگران به پیروى از خلفا آن‏ها را «ولى امر مسلمانان» مى‏دانستند.
أحمد زکى صفوت در جمهرة خطب العرب مى‏نویسد که عبد الملک بن مروان در زمان خلافتش این چنین از قریش در خطبه‏اش گله مى‏کند: «فیا معشر قریش ولیّکم عمر بن الخطاب فکان فظا غلیظا مضیقا علیکم فسمعتم له وأطعتم ثم ولیکم عثمان فکان سهلا فعدوتم علیه فقتلتموه»؛ اى مردم قریش! (وقتى که) ولیّ شما عمر بن خطاب که بسیار تند بود و بر شما سخت‏گیر بود، شما سخن او را گوش کرده و از او اطاعت نمودید سپس عثمان ولىّ شما شد که آسان مى‏گرفت و شما با او دشمنى نموده و او را به قتل رساندید. [33]

با وجود استعمال فراوان واژه «ولىّ» در فرهنگ ادبى پیروان مکتب خلفا و استفاده از آن در معناى جانشینى و حاکمیت، و دلالت صریح آن بر نیابت و رهبرى مردم، چرا وقتى که نوبت به پیروان مکتب اهل بیت مى‏رسد کوشش مى‏شود معناى درست و واقعى این واژه تغییر داده شود؟ گاهى آن را با حادثه یمن یکى دانسته و گاه در معناى حدیث تردید مى‏کنند.

منابع:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[12] انفال / 40.
[13] کهف / 44.
[14] مائده / 55.
[15] بقره / 257.
[16] اعراف / 196.
[17] یوسف / 101.
[18] انعام / 14.
[19] نساء / 119.
[20] نساء / 75.
[21] مریم / 5.
[22] اسراء / 33.
[23] نمل / 49.
[24] شورى / 44.
[25] محمد/ 11.
[26] تحریم/ 4.
[27] تاریخ مدینه دمشق، ج 42، ص 190-196.
[28] أنساب الأشراف، ج 1، ص 254، اسم المؤلف: أحمد بن یحیى بن جابر البلاذرى المتوفى: 279 ه الوفاة: 279، دارالنشر؛ عیون الأخبار، ج 1 ص 34، اسم المؤلف: أبو محمد عبد الله بن مسلم بن قتیبة الدینورى (المتوفى: 276ه) الوفاة: 276؛ تاریخ الطبرى، ج 2 ص 237 238، اسم المؤلف: لأبى جعفر محمد بن جریر الطبرى الوفاة: 310، دار النشر: دار الکتب العلمیة - بیروت.
[29] منهاج السنة، ج 7، ص 461.
[30] أنساب الأشراف، ج 3، ص 412، اسم المؤلف: أحمد بن یحیى بن جابر البلاذرى المتوفى: 279 ه.
[31] تاریخ الطبرى، ج 2 ص 490، اسم المؤلف: لأبى جعفر محمد بن جریر الطبرى الوفاة: 310، دار النشر: دار الکتب العلمیةـ بیروت.
[32] تاریخ الطبرى، ج 3، ص 245، اسم المؤلف: لأبى جعفر محمد بن جریر الطبرى الوفاة: 310، دار النشر: دار الکتب العلمیة ـ بیروت؛ المنتظم فى تاریخ الملوک والأمم، ج 5، ص 278 ـ 279، اسم المؤلف: عبد الرحمن بن على بن محمد بن الجوزى أبو الفرج الوفاة: 597، دار النشر: دار صادر ـ بیروت ـ 1358، الطبعة: الأول.
[33] جمهرة خطب العرب، ج 2، ص 196، اسم المؤلف: أحمد زکى صفوت الوفاة: بلا، دار النشر: المکتبة العلمیة ـ بیروت؛ مروج الذهب، ج 1، ص 401، اسم المؤلف: أبو الحسن على بن الحسین بن على المسعودى المتوفى: 346 ه المحکم والمحیط الأعظم، ج 1، ص 514، اسم المؤلف: أبو الحسن على بن إسماعیل بن سیده المرسى الوفاة: 458 ه، دار النشر: دار الکتب العلمیة ـ بیروت - 2000.م، الطبعة: الأولى، تحقیق: عبد الحمید هنداوى لسان العرب، ج 8 ص 166، اسم المؤلف: محمد بن مکرم بن منظور الأفریقى المصرى الوفاة: 711، دار النشر: دار صادر - بیروت، الطبعة: الأولى.

/940/ی 701/ ح
ارسال نظرات