اصغر مثل همیشه نگاه میکند، عباس سرش را پایین میاندازد، رضا با خنده میگوید: «خب، شما بگو چهکار کنیم؟ من همون کار رو میکنم.» و علی میگوید: «من که همیشه گفتم؛ خواهر! کاش هزارتا جون داشتم…»، میپرم میان حرفش: «ها که با هزارتا جون چهکار میکردی؟»
کد خبر: ۷۹۸۲۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۹