۰۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۶
کد خبر: ۱۵۴۶۸۵

از خاکهای نرم کوشک تا ورزشگاه آزادی

خبرگزاری رسا ـ بلاگر وبلاگ سوزن‌بان در آخرین یادداشت وبلاگ خود نوشت: این بار هم این رویارویی فرهنگی، مثل بازی‌های قبلی، دیدنی، خاطره‌انگیز و شیرین بود و آلبومی از تصاویر برخوردهای صمیمانه بین تماشاگران و روحانیون، گعده‌ها و گپ و گفتهای دوستانه، پاسخ به شبهات متنوع و برگزاری نماز جماعت را به یادگار گذاشت.
تبليغ طلاب در حاشيه ديدار تيم ملي فوتبال ايران و ازبکستان - ورزشگاه آزادي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، بلاگر وبلاگ«سوزن بان ـ‏ دو طلبه‌ی اهل رسانه» که از روحانیان حاضر در شهرآورد استقلال و پرسپولیس در جمعه گذشته است، در آخرین پست وبلاگ خود نوشت:

دیروز، روز بازی حساس بین تیمهای پرسپولیس و استقلال یا همان بازی دربی بود و باز هم میدانی برای رویارویی هواداران این دو باشگاه و هیجان و... . که البته این و غیره‌ی آخر جمله حرفها دارد و غصه‌ها که بماند برای بعد.
اما روی دیگر سکه بازی دربی امسال،
حضور مبلغان حوزه علمیه در ورزشگاه آزادی و رویارویی تیم فرهنگی روحانیون و مبلغان حوزه علمیه با تیم تماشاگران عزیز بود.

این بار هم این رویارویی فرهنگی، مثل بازی‌های قبلی، دیدنی، خاطره‌انگیز و شیرین بود و آلبومی از تصاویر برخوردهای صمیمانه بین تماشاگران و روحانیون، گعده‌ها و گپ و گفتهای دوستانه، پاسخ به شبهات متنوع و برگزاری نماز جماعت را به یادگار گذاشت.
دیروز من هم به همراه 109 نفر از روحانیان و مبلغان حوزه علمیه توفیق حضور در جمع تماشاگران این دو تیم محبوب را داشتم. توفیقی که شاید این روزها آن را با بعضی جلسات و کارهای فرهنگی عوض نکنم!
اما من در شرایطی شب جمعه، ساعت 21 وارد کمپ و استراحتگاه هوادارن دو تیم شدم که آقا جواد، پسر گلم یک ماهش را تمام کرده بود و این یعنی امشب که این یادداشت را می‌نویسم،
سی‌امین شبی است که مادر جواد ما را تنها گذاشته است!

«
دوست داشتم امشب با شما در ورزشگاه آزادی باشم» این پیامکی بود که آقا صادق نیکو، دوست و برادر خوبم نیم ساعت قبل از رسیدن به تهران و کمپ برای من فرستاده بود و گویا از اینکه کیلومتر 40 اتوبان تهران- قم هستم، خبر نداشت.
تماس گرفتم و گفتم: نزدیک تهران هستیم و انشاءالله امشب را با هم در کمپ هستیم و هر دو خوشحال‌تر شدیم.

به محض ورود به کمپ شروع کردیم با صادق و بعضی طلبه‌های دیگر، در بین حاضرین در کمپ قدم زدن. هنوز تعداد قدم‌ها به ده نرسیده، صادق پرسید: واسه چی اومدین اینجا؟ این روزها نیاز به آرامش نداشتید؟
بغض کردن و سعی بر نشان ندادنش، این روزها از هر چیز دیگری برایم عادی‌تر شده! بغض کردم اما باز مهلت نداد و پرسید: فکر نمی‌کنید چنین شبی کنار جواد و مادرش بودن بهتر بود؟ چطور اینقدر راحت با این جوانها قهقه می‌زنید و می‌خندید؟!

گفتم: من اگر هیچ نشنیده باشم که حضرت علی علیه‌السلامی بود و فاطمه‌ای داشت که خدا را در چهره‌اش می‌دید اما وقتی آنطور وحشیانه و ظالمانه به او ظلم کردند، علی دست از دین خدا و تبلیغ آن برنداشت!
اگر نشنیده باشم و روضه‌هایش را نخوانده باشم که زینب سلام‌الله علیهایی بود که در کربلا همراه حسینش بود اما وقتی که آن همه مصیبت دید و بالای تل زینبیه بودن را چشید و کشید، با این همه دست از تبلیغ دین، خطابه و افشاگری طاغوت برنداشت!
اگر... . از اینها بگذریم. ما کجا و آنها کجا!

من اگر حتی همه کتاب خاک‌های نرم کوشک را نخوانده باشم. همین خاطره کافیست که همسرش می‌گوید: «یک روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده و همیشه جبهه است. خنده ای کرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم من زن و بچه ام را دوست دارم، اما جبهه واجب‌تر است. زن و بچه من اینجا در امانند اما مردمی که آنجا خانه‌هایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند.» و من امروز می‌گویم: من زن و بچه ام را دوست دارم اما امروز جبهه فرهنگی واجب‌تر است.
یا آن خاطره که همسرش از باران‌های مشهد و سقف خراب خانه‌شان می‌گوید. از اینکه وسط کاه‌گل‌کاری سقف منزل با دستان خودش، شهید برونسی از جبهه بر می‌گردد و او را خوشحال می‌کند که مرد خانه آمد! اما ادامه می‌دهد که هنوز چایی نخورده، از سپاه آمدند و شهید برونسی را با خود به جلسه‌ای بردند و بعد از جلسه هم برگشت منطقه!
اگر به وظیفه‌مان عمل نکنیم، شهید برونسی روز قیامت جلوی ما مدعیان عرصه دین و فرهنگ را خواهد گرفت. آنروز او گام نهادن روی خاکهای نرم کوشک و جنگیدن با دشمن نظامی را ترجیح داد و امروز، اگر خدا بپذیرد ما حضور در اینگونه عرصه‌ها و مبارزه با دشمن فرهنگی را.


گفتم: این حضور، این گپ و گفتها و گعده‌ها در محیط ورزشگاه و...، از دوست‌داشتنی‌تر کارهای تبلیغی بود که همسرم با شور و اشتقیاق تا جزئی‌ترین خاطراتش را از من می‌شنید و حتی گاهی لحظه به لحظه با تلفن در لحظات حضورم در ورزشگاه خبر می‌گرفت و شنیدنی‌هایش را می‌شنید و لذت می‌برد.
و ادامه دادم: از لحظه‌ای که قرار شد این بار هم در ورزشگاه حاضر شویم، نیت کردم و همه ثوابش را به همسرم تقدیم کردم. حتی ثواب خندیدن با این جوانها را!

حالا، این صادق بود که با بغض به من نگاه می‌کرد.

 این تقدیرنامه را هم ببینید و بخوانید. شرمنده محبت و ابراز همدردی همه اهالی فضای مجازی در این یک ماه گذشته هستم/919/پ203/ن

ارسال نظرات