وقتی از آوینی حرف میزنیم از چه کسی حرف میزنیم؟/ دوباره مثل تو آیا؟ دوباره مثل تو هرگز!
سرویس اندیشه خبرگزاری رسا؛ محمدرضا محقق؛ «جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن، عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن... و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.»
مردی ساده با شولایی از طوفان و ایمان
پیش از آن، در اسطورهها و افسانهها خوانده بودم و در ذهن و ضمیر، از کنه ناامیدی، فهمیده بودم که در پرده خلیفه اللهی انسان، این بازیهای پنهان، چه درد غریبی بر جان و جهان آدمی مینشاند.
حکایت درد بود و مرد؛ حکایت واژه و عمل، حکایت گفتن و رفتن و... حکایت بودن و نبودن.
قیامت حقیقت از آنچه در آینه ذهنتان تصور میکنید به شما نزدیکتر است!
پیش از آن در اسطورهها و افسانهها خوانده بودم، و با رعایت فاصله بعید و بلکه ابعد خود از منزلت وحی و قرب آسمان، بر مدار منطق عشقشان، رشک برده بودم و دل برده و نفس برده. من همیشه از دور، نظاره گر اسطورهها و افسانهها بودهام و چونان سنگ ریزهای در برابر کوه، زیر هرم ملکوت وجودشان، بر ایمان خود لرزیده و بر عاقبت خویش، شک برده بودم.
دوباره مثل تو آیا؟ دوباره مثل تو هرگز!
من از حسین ابن علی (ع) خوانده بودم و از فتح خون؛ از علی ابن ابی طالب (ع) و مرگ آگاهی؛ از محمد ابن عبدالله (ص) و رستگاری؛ از حسن مجتبی (ع) و مظلومیت؛ از سجاد و سوگ سروده حماسه دعا در متن و بطن امتحان؛ از شکافده علم که برهان روز آمد در شب دیجور دوران؛ از صداقت آل محمد (ص) که اصل نجات است؛ از منزل به منزل ظلمت زندان که کظم درد است در پرهیب شِکوه و شُکوه؛ از رضایت سریع غریبی که عالم غیب بود؛ از جود آسمانی جواد (ع) جوان و هدایت دهمین امام که مظلومترین است از نگاه من؛ از محصور عسکریه زمانه در زمینی که بر مدار سفلگان چرخیده و میچرخد؛ و از او که نیست اما هست و ... روزی خواهد آمد.
شمیم عصمت بر مشام تشنگان حقیقت
باری؛ اینان که در جای و جلال جنتیشان، بر مرتبه عصمت غنودهاند به جای خود، من در اسطوره و افسانهها هم خوانده بودم که اسطوره، وجه آرمانی و شمایلی اهورایی از امیدها و آلام و آمال یک قوم و ملتند بر مدار خواستها و فریادهایشان.
و همیشه با خود گفته بودم این مرز میان پرهیب اسطورگی و واقعیت روزمرگی من در موجاموج این روزگار سفله و این غمهای نحیف، کجا شکسته خواهد شد و کجا، من، خود به چشم خویشتن خواهم دید کسی را که مثل ما غریبه نیست و اسطوره.
حکایت دراز دامن است و مجال اندک؛ یک سینه سخن و یک دریا درد؛ یک دنیا نگفته و یک انبان نهفته، باشد برای وقتی دیگر... اما اینک میخواهم درباره مرتضی آوینی چیزی بگویم، شقشقهای شاید و اشارتی باید؛ نه به خاطر مناسبت تقویمی؛ که هر روز با اویم و هر لحظه با من.
و من در این حس، با آقا شریکم که گفتند «یاد او غالبا با من است»
آری؛ من هر سال در بیستم فروردین، پیراهن سیاه میپوشم و در غم فقدان خونین و روزگار پرخون پیش و پس از او، به سوگ مینشینم. در شب بیستم فروردین، با «فتح خون» اش احیا میگیرم و با روایت فتحش همراه میشوم تا شاید یادم برود که کجایم و که؛ و در ذهن و ضمیرم حتی به مناسبت تقویمی هم که شده، ساعاتی جا باز شود برای اشکی که یک سال در این زمانه سترون و ابراندود، در حجم متراکمی از حسرت و عسرت و رخوت و نخوت، در دلم ته نشین میشود.
حکایت ما و مرتضی؛ حکایت انگشتانه و آب دریا
گفتن از مرتضی آوینی، مثل خیال کودکانه پر کردن آب دریا در انگشتانه است، اما از قدیم گفتهاند، آب دریا را اگر نتوان کشید... . سالها باکتابها و فیلمها و هر چه که از او و درباره او باشد محشور باشی و فکر و ذکرت شده باشد او؛ سالها همزمان در غم فقدانش بسوزی و در هرم گفتارش آب شوی و هم حسرت بخوری هم شیدایی کنی؛ سالها باشی و نباشی؛ بخندی و بگریی؛ بدانی و ندانی؛ بودن و نبودن؛ مسئله این است؟
مهر هفتم
رفتن سرخ مرتضی، مُهری دیگر بر مِهر سبز و سرخ او در دل عشاق نقاشی کرد که او خود از اول نقاش بود و بعد آرشیتکت و بعد فیلمساز و شاعر و فیلسوف و منتقد و ... و این همه، همگی در زیر چتر شیدایی و رهاییاش مرتب شد؛ او «بسیجی» بود و «حکمت» میدانست.
او بالهای فکر و دلش را در طیرانی بی دریغ و دلیرانه، در آسمان حقیقت جویی مرتب کرد و با قلبی مطمئن به سوی ولایت حق پرکشید. پیش از آن، در اسطورهها و افسانهها خوانده بودم و در ذهن و ضمیر، از کنه ناامیدی، فهمیده بودم که در پرده خلیفه اللهی انسان، این بازیهای پنهان، چه درد غریبی بر جان و جهان آدمی مینشاند.
و این همه، وقتی ارزش مضاعف مییابد و تأمل برانگیز میشود که بدانیم مرتضی کسی بود مثل ما؛ کسی که در همین خیابان و شهر قدم میزد و از همین هوا استنشاق میکرد و... تا رسید بدانجا که به جز خدا ندید و راوی «فتح خون» شد.
و عالم به دو نیم قسمت شد؛ پیش و پس از «فتح خون»
و بعد از آن، در «فتح خون» دریافتم که در زیر باران ولایت حق، میتوان بر چکاد جامه شولایی خلیفه اللهی، به تماشاگه راز رفت و دریغاگوی حماسه رثا شد. آری؛ سالها گذشت و اینک این منم. ناآشنایی از آن سوی نسبتهای نسبی و سببی و این همه آویزان که معلوم نیست بی هیچ نسبتی در دل و دیده و فکر و عمل، چگونه خود را به تو میآویزند و حظ خود میبرند و زحمت تو میدارند.
من با تو نسبتی ندارم؛ هیچ نسبتی جز...
نه؛ من نه با تو نسبت سبب و نسب دارم و نه میلی که از تو آویزان شوم که از این اتصالها و اتصالیها، زخمها خوردهام که... بماند. نسبت من با تو از لابلای کلمات تو میآید و آیین تو که راستی و درستی بود و صداقت و صراحت.
تو برای من نه قابی هستی در پس خاک خوردگی طاقچه دلم و نه مینیاتوری از کلمات گزیده و بی جهت، که در تعلق مادی این و آن، معلق مانده باشد. تو برای من سید شهیدان اهل قلمی و یادگاریهایت بهتر و بیشتر از هر کس و ناکسی گویا و جویای توست.
شهادت و سینما؛ خیلی دور خیلی نزدیک
تو را به نام شهادت و سینما میشناسم و عجبا از تو که تو بودی آنچنان و اینچنین خیلی دور و خیلی نزدیک. و اهل دل میدانند که اگر جز این بود، تو نبودی آنچنان که بودی و هستی و خواهی بود...
تو به من و ما نشان دادی که میتوان در وادی حیرت و غفلت و ظلمت و دروغ، گام نهاد و از مرز باریک میان کفر و ایمان گذشت و در سیطره بلامنازع فریب و نیرنگ، به تماشاگه راز بار یافت و به شهادت ایمان و یقین، نشانگر خدا و آسمان شد. تو مصداق بارز ظهور ناب شهاب ثاقب در پرده پنداری شدی که دریدی به مدد مجاهدت و شهامت و شهادت.
و سینما میدانی شد برای اعتماد به نفس دوباره ایمان و تو راز هویدای آن بودی
باری؛ فقر کلمات در ارائه تصویری از تو، بارزترین تصور از ماهیت دنیاست در مصاف با دل و اهلش. تو با همان قلم که «فتح خون» را نوشتی، «سرگیچه» را ستایش کردی و از «انفجار اطلاعات» گفتی و از غفلت فراگیر امروز و آدمیانش.
اینک اما جای خالی تو در میان ما و سینما و شهادت، مثل ماهی در محاق یا خورشیدی در پس ابراندودی تلخ و تیره دی، زجری است غمبار و هرمانی تلنبار شده در میانه روزمرگی و روی و ریا و حرافی و... جای خالی عشق و رنگ آبیاش!
یا بگذار اینطور بگویم که در میان آدمیانی که به درد بی دردی مبتلا و مشغول آموزش گام به گام خنثی گری و بی تفاوتی و آسودگیاند چه دریغ آلود و حسرت بار است خاطره ستیهندگی و صراحت و صداقت تو که این زمان و زمانه تشنه قطرهای از آن دریاست که تو بودی.
آری؛ روزگار غریبی است برادر... !
سالها از عروج او میگذرد و چه پیش و چه پس از آن سخت هویدا بود که مواجهه ما با او از کدام جنس و بر کدام مدار و منجر به کجاست. چه بسیارند کسانی که از هر قبیله و طایفهای و با هر مرام و مسلکی این روزها به رثای سید مرتضی آوینی نشستهاند و چه بسا گروهی از اینان همانان باشد که او را خون به دل و تیغ در چشم و استخوان در گلو خواستند و گماشتند!
گفتن از آوینی در این سالها بسا سخت تر و پیچیدهتر شده است تا روزهای دور و دیر. گرچه دوران غربت ظاهری و باطنی او در آن سالها خود حکایت غریب و حیرت آوری بود و همچنان هست.
از صاحب جملات مینیاتوری که بگذریم و از دور روایت فتح که خارج شویم میرسیم به یک سید مرتضی آوینی که در آن سالهای مهیب، مهجور و منفور همین آدمهایی بود که بعضا برایش یقه می درانند و مجلس ختم میگیرند! بله؛ همانها که در روزنامههایشان مقاله مینوشتند با این تیتر که: «آقای آوینی! خدا را فراموش نکن!»
گذشتهها گذشته؛ فراموش کنید و صلوات بفرستید!
و گروهی که اره و تیشه و قیچی به دست گرفته و از بهر حزب و گروه و سلیقه خود، یک آوینی خوب و بی خطر و دوست داشتنی و موید کارهایشان ساختهاند! همانها که کوچکترین ربط و نسبتی با اندیشهها و آمال و آلام آوینی حقیقی و حقیقت آوینی نداشته و ندارند هرچند بیشترین حجم از پوستر و بهترین نوع از لفاظی ها را به یاد و نام او به خورد خلق الله بدهند و میدهند!
میشود در رثای آوینی ساعتها نوحه سر داد. میشود جملات مینیاتوری او را انتخاب و ممیزی کرد و تبدیل به پوستر و تراکت. میشود از او تریبونی ساخت برای حرفها و سلایق و آرزوهای خود و اعضای حلقه رفقا!
اما آوینی حقیقی و حقیقت آوینی که بود و چه؟ نمیدانم!
این تنها یک شقشقه است برای امید به روایتی در نسل آینده و آنچنان صریح و صمیمی و بی تعارف نه درباره عزاداری و «مجلس ختم برای آوینی از دست رفته» ، بلکه برای واگویی غریبانه اما مومنانه حقایقی که سالهاست تلاش کردهاند درباره او مخفی بماند و بندگان زر و زور و تزویر در این راه از چه تلاشها و حملههای حیرت آوری که ابا نکردند به آوینی و راه و رسمش! چه در زمان حیات ظاهری و چه در روزگار حیات باطنی.
لطفا اره و تیشه و قیچیتان را کنار بگذارید حضرات! ما بنا داریم بر اساس نص تاریخ زندگی و متن نوشتهها و عین اندیشهها و منویات سید مرتضی آوینی، دوست و آشنا و دشمن و غریبه را بازشناسیم و در این راه همت خواهیم گمارد.
ولی سوال، با سماجتی تمام عیار همچنان پابرجاست: آوینی که بود؟
تردیدی نیست که برای شناخت و مدد گیری از فکر و ذکر سید مرتضی آوینی و اساسا هر انسان ارزشمند و عالیقدر دیگری بهترین و معتبرترین راه همان مطالعه و قرابت و کنکاش و جستجو در آثار بی واسطه اوست.
این مسئله البته درباره امثال شهید آوینی که پس از رحلتشان دوستان و اقرباء متعدد تازهای پیدا میکنند اهمیت مضاعفی مییابد!
وقتی از هنرمند مسلمان حرف میزنیم از چه کسی حرف میزنیم؟
اگر تمرکز ما بر وجه هنرمند مسلمان بودن شهید آوینی باشد و در اتمسفر این شالوده ذهنی و فکری و عملی برای انسجام بخشیدن به شناختمان از او گام برداریم بی تردید به یک منظومه منتشر در فکر و عمل او میرسیم که همچون اتاق فکری به تمام زوایای ذهنی و رفتارهای عملی او جهت میدهد.
کتابهای شهید آوینی حوزههای متنوع و گوناگونی را در بر میگیرند و از سینمای ایران و جهان تا توسعه و تمدن غرب و از روایت نگاری عرفانی عاشورا تا هنرهای تجسمی را شامل میشوند. اما با مطالعه مجموعه این آثار به روشنی میتوان دریافت که یک روح یگانه و یک عشق و شور نهان در تار و پود تمام این واژهها در هر حیطه و محیطی مستتر و منتشر است.
شهید آوینی شخصیتی ذوابعاد است اما آنچه از این ساحتهای مختلف مهم تر و معتبرتر و واجب تر است و زمینه هدایتی آن محسوب میشود افقی است که در آن و به مدد اصالت و صداقت و صراحت و شجاعت آن، این انسان با تمام ابعادش شکل میگیرد و قوام مییابد.
آوینی - هیچکاک؛ رمز عبور!
وقتی آوینی درباره آلفرد هیچکاک کتاب پر حاشیه هیچکاک همیشه استاد را منتشر میکند، وقتی فیلم سرگیجه را از همین کارگردان به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما از دیدگاه خودش معرفی میکند، وقتی در مقاله انفجار اطلاعات از بیتوته کردن در دامنه آتشفشان در دوران امپراطوری رسانهها حرف میزند، وقتی بی توجه به طیف و سلیقه و مرام و مسلک و منش و فکر و عقیده کسی، صرفا با اثرش روبرو میشود و آن را بر اساس ارزشهای هنری و معرفتیاش میستاید یا میکوبد و عجیب آنکه هر دو هم به تندی و ستیهندگی، وقتی تعبیر سینمای اسلامی را زیر سوال میبرد، وقتی از سینمای بدنه اجتماعی با قدرت و قوت و آینده نگری شگرفی حمایت میکند، وقتی از مبشر صبح میگوید و جانشین امام (ره) را لایق این توصیف میداند و... و وقتی در فکر و عمل افق شهود را در تار و پود قلم و نگاه و دوربینش میگنجاند مثل مهر مادری به فرزند و مثل شبنمی بر گلبرگ گلی پر عطوفت و اصیل و لطیف و پاک، انسان را به یاد نیکان و پاکان و اولیاء میاندازد و نسلشان که گمان میبردند رو به انقراض است!
و ما ادراک ما «فتح خون»!
نوشیدن بخشهایی از تراوش طراوت ترد قلم او در صحیفه فتح خون که بیانی شهودی و عرفانی از تاریخ عاشوراست اوج همنوایی ققنوش شهر بیداری، با روح و فطرت مخاطبی است که در آینده، آوینی این سید شهیدان اهل قلم را خواهد شناخت:
در سنه چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی، دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکهای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان میگرفت و غشوه تاریک شب، پهنهای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند!
بخوان قل اعوذ به رب الفلق، که این سرخی ازخون فرزند رسول خدا، حسین بن علی علیه السلام رنگ گرفته است و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید که از انبان دغل بازی معاویة بن ابوسفیان بیرون آمده بود، اگر چه به دست «جعده» دختر «اشعث بی قیس» .
آه از شفقی که روز را به شب میرساند وآه از دهر آنگاه که بر مراد سِفلگان میچرخد!
نیم قرنی بیش از حجه الوداع نگذشته است و هستند هنوز دهها تن از صحابهای که در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیدهاند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه ... اما چشمهها کور شدهاند و آینهها راغبار گرفته است.
بادهای مسموم نهالها را شکستهاند وشکوفه ها را فروریختهاند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است وآن دود سنگینی که آسمان را از چشم زمین پوشانده ... و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنهای است که رمه را بی چوپان یافتهاند. عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است ... یعنی باطن قبله را در امام پیداکن! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از کرسی خلافت انسان کامل تختی برای پادشاهی خود ساختهاند.
نیم قرنی بیش از حجةالوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت که د رزیر خاکستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه کشید و جنات بهشتی لااله الا الله را در خود سوزاند. جسم بی روح جمعه و جماعت همه آن چیزی بود که از حقیقت دین برجای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید»، برادر مادری خلیفه سوم باشد که از جانب وی حاکم کوفه بود ؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح راسه رکعت بخواند و سپس به مردم بگوید : « اگر میخواهید رکعتی چند نیز بر آن بیفزایم !» ... اما عدالت که باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پابرجاست ، گوشه انزوا گرفته باشد .
نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند وتاریکی را پرستش کنند ! آنگاه که دنیا پرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کاربدینجا میرسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهر گرایان آراستهاند ، درتعقیب فرایض ، علی را دشنام میدهند؛ واین رسم فریبکاران است :نام محمد را بر مأذنه ها میبرند ، اما جان او را که علی است ، دشنام میدهند . تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق ، خون فرزندان رسول خدا باشد .
جاهلیت بلد میتی است که درخاک آن جز شجره زقّوم ریشه نمیگیرد . اگرنبود کویر مرده دلهای جاهلی ، شجره خبیثه امویان کجا میتوانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند ؟ جاهلیت ریشه در درون دارد واگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لا اله الاالله براند؟
آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکند و خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند ... آیا فرزندان ابوسفیان که به حقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی میجستند که انتقام «بدر» را از تیره بنی هاشم باز ستانند؟
اگر اینچنین باشد چه زود آن فرصت بدست آمد! آیا خلافت، مسند خلیفة اللهی انسان کامل است در خدمت اقامه عدل و استقرار حق، یا اریکه قدرت دنیاپرستان دغل باز است که چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود؟ چه رفته بود برامت محمد (ص) که نیم قرن بعد از رحلت او، زنازاده دغل باز ملحدی چون یزید بن معاویه برآنان حاکم شود؟ مگر نه اینکه خدا فرموده است: ان الله لایغیر ما به قوم حیت یغیروا ما بانفسهم؟
چه بود آن تغییر انفسی که این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟ ... معاویة بن ابی سفیان که این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آنچه را که در نهان داشت آشکار کرد و یزید رابه جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه کفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخاست. اینجا دیگر سخن از خلیفه اللهی و حکومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیلهای است که بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد میرسد.
از کوخ کاهگلی پیامبر اکرم (ص) تا کاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود ... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمیآمد، کار هرگز بدانجا نمیرسید که خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب کند وخون خدا بریزد... اما دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیدهای که چگونه در آیینه آب وارونه انعکاس یافته است؟ سر آنکه دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است که دنیا وارونه آخرت است...
شرح شگفت شهود
روح رستاخیزی و شهود عرفانی آوینی در تار و پود واژهها یادآور حریم ایمانی اولیای خداست که در نفوذ کلامشان در میان مردم صورت وقوع مییافت و پرده پندار میدرید. همین سیطره معنوی را در مقالات مهجور و مغفول و مسکوت مانده آوینی با عنوان حکومت فرزانگان نیز میتوان ردیابی کرد. مقالاتی که بی تردید مهمترین عناصر فکری و اعتقادی او را در بحثهای جدی سیاسی و اجتماعی و البته حکومتی دربر دارد:
«خودباختگی» بشر امروز تا بدانجاست که حتّی در منطقه اسلامی و بعضاً در ایران، به ویژه در نزد روشنفکران و تحصیل کردههای دانشگاه، احکام اسلام تا آنجا اعتبار دارد که با «معیارهای مطلق تمدّن معاصر غرب» مخالفتی نداشته باشد و چه بسا که عدّهای از متفکرین نیز از سر خود باختگی و شیفتگی نسبت به تمدّن معاصر غرب، به تبیین معارف اسلام براساس دستاوردهای تجربی و یا حتّی به انطباق «آیات قرآنی» با «محصولات تکنیکی» تمدّن مغرب پرداختهاند و این سرطان دردناکی است که متأسفانه حتّی به رگ و ریشه و پیکره برخی «تألیفات مذهبی» نیز سرایت کردهاند...
سینما؛ آری، سینما!
اما سینما به مثابه یکی از مهمترین و جدیترین و البته مشهورترین مواقف فکری و حیطههای اندیشگی و عملی شهید آوینی مجرای بسیاری از معارف و آلام و آمال او بوده و تردیدی نیست که به جهت مرکزیت ثقل آن در فکر و قلم و نظریه پردازی و نیز به خاطر نیاز مبرم جامعه و شرایط فرهنگی روزگار او، میدان اصلی مجاهدت فکری و عملی آوینی محسوب میشده است.
این نکته را از کم و کیف آثار به جا مانده از شهید نیز میتوان دریافت و مورد توجه و تأمل قرار داد: واقعیت سینمایی «مصنوع فیلمساز» است و با عنایت به پیام و محتوا و غایات و سرنوشت واحدی شکل گرفتهاند که فیلم بدان منتهی خواهد شد.
تکلیف نهایی را «غایات فیلمساز» تعیین میکند و بنابراین، همه چیز زمان و مکان، حرکات و روحیات پرسوناژها و … حتی طول پلانها با توجه به صورت آرمانی فیلم آنچنان که مورد نظر فیلمساز است، از سرنوشت واحدی تبعیت خواهد کرد.
تلاشهای فیلمساز چه در هنگام دکوپاژ، فیلمبرداری و یا مونتاژ بالاخره باید به آنجا منتهی شود که او نتیجهی کار را به مثابه «اثر خویش» تصدیق کند. «زبان سینما» نیز زبان واحدی است که در آن بیان عواطف و احساسات از طریق تصویر متحرک اصالت خواهد یافت که با صرف نظر از تفاوتهای فردی، با توسل به «گرامر یا دستور زبان معینی» انجام میشود؛ و لذا فیلم صورتی آرمانی و مطلقگرا خواهد یافت که در آن، همانطور که گفتیم، از جانب فیلمساز جایی برای تسامح، عدم قصد، اشتباه و یا صدفه وجود نخواهد داشت.
در فیلم جایی برای «انتخاب» تماشاگر وجود ندارد؛ فیلمساز به جای تماشاگر فکر و انتخاب کرده است و همهی اشیاء و اشخاص و وقایع و حرکات در واقعیت سینمایی «نشانه» هایی هستند که به غایات، مفاهیم و عواطف موردنظر فیلمساز اشاره دارند. دخالت عوامل پیشبینی نشده را در کار، چه از سر ناشیگری باشد و چه از سر مهارت بسیار فیلمساز، نباید نقضکنندهی این معنا دانست.
واقعیت عرضه شده در فیلم بیش از هر چیز قابل قیاس با فضای مثالی رؤیاهاست. در رؤیا نیز همه چیز نشانه و علامت است نه واقعیت؛ نشانههایی سمبلیک، دال بر معنای خاص. رویا نیز «جهان سوبژکتیو» درون انسان است که انعکاس بیرونی یافته است، همچون فیلم که خواهناخواه نشاندهندهی دنیایی ذهنی است که فیلمساز در آن زندگی میکند. هرکس در «جهان معرفت» خویش میزید و این جهان همان قدر به «جهان واقعی» نزدیک است که معرفت او راهبر به حقیقت شده است.
جهان رؤیاها فضای مثالی است و هرگز احکام «دنیای واقعی» بر آن بار نمیشود. در عالم واقع، قوانین طبیعی، قراردادهای اجتماعی و احکام شریعت امیال آدمها را مقید میدارند. در جوامع غربی هم که با نیرنگِ «آزادی دین» در واقع قیود احکام دینی را از سر راه خویش برداشتهاند، قراردادهای اجتماعی و محدودیتهای طبیعی وجود بشر او را از دستیابی به متعلقات اهوا و آمال شهوتپرستانهی خویش بازمیدارد و لذا بشر غربی جهان رؤیا را که از سیطرهی «ضمیر ناخودآگاه» رهایی دارد و احکام عالم واقع بر آن بار نمیشود، جهانی آزاد میداند.
«آزادی» بدین مفهوم، آزادی نفس اماره است که درست در تضاد با معنای «حریت» که آزادی واقعی است قرار میگیرد. آزادی حقیقی، آزادی از پرستش اهواست: و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حراً...
(ناتمام ماند اما ادامه ندارد)
اما چند خاطره از رابطه قلبی رهبر فرزانه انقلاب و مرتضی آوینی
اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیتالله خامنهای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت دربارهی برنامهی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: "نویسندهی این برنامه کیست؟" شهید "مرتضی آوینی" کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارهی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم "سیدمرتضی". آقا فرمودند: "این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست".
همایونفر (دوست شهید)- راز خون/ ص 66
مقام معظم رهبری بیش از دو یا سه بار- به اتفاق بنده و جمعی از دوستان- شهید آوینی را ندیده بودند، اما یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: "جداً افتخار میکنم به وجود این بر و بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش میکنند." بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: "این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهرهی نورانیش را میبیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود". حجتالإسلام زم- راز خون/ ص 30
مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: "تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند". گفتم: "چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟" گفتند: "ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی".
اواخر فروردین 72 بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزهی هنری تشییع میشد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. علیرغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: "إنا لله و إنا إلیه راجعون". بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: "از طرف بنده به خانوادهی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم".
بعد آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد... چندی بعد، آقا در صفحهی اول قرآنی که آن را به خانوادهی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دستخط خود نوشتند: "به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است..."
حجتالإسلام زم- راز خون
اما چند جمله از مرتضی آوینی
هنرمند از آسمانیان می گیرد و بر زمینیان می بخشد. پس سینه اش باید قابلیت نزول ملائکه ای را داشته باشد که واسطۀ الهام هستند.سینه تنگ کور دلان کجا و آسمان بی کران کجا
آنچه هنرمند می پردازد نقشی است که از غیب در آینۀ جان او اشراق یافته است و اگر هنرمند از شواغل و تعلقات دنیایی إعراض نکند و اهل جذبه عشق نباشد آن جانب را نخواهد یافت.
هنرمند در میان سایر انسان ها همچون بلبل است و در میان پرندگان و وجه امتیاز او نیز در " شیدایی " است و بیان " خویش" مرادم از شیدایی ، شیدایی حق است ؛ اما همچنان که در نزد غالب انسان ها القائات نفس از دعوات شیطان تشخیص پذیر نیست، چه بسا که " شیفتگی شیطان " با شیدایی حق مشبه شود و غالبأ چنین است.
گمنامی برای شهوت پرستها دردآور است،اگرنه همه اجرها در گمنامی است؛ تا آنجا که فرمودهاند: آنگونه در راه خدا انفاق کن که آن دست دیگرت هم با خبر نشود.
زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند وتمامی آنچه در زمان حدوث می یابد باقی است.
یاران شتاب کنید...گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ،اما پشیمانان را میپذیرند.
بسیجی عاشق کربلاست وکربلا را تومپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها،نه؛ کربلا حرم حق است وهیچکس را جز یاران امام حسین علیه السلام راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر....
با بهاران روزی نو میرسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو.اکنون که جهان وجهانیان مردهاند،آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سررسد؟ ویحی الارض بعدموتها...
... اما با این همه،غربت سیدالشهدا عجب جانسوز است! دیگر جایی برای این ای کاشها و اگرها نیست... کاروان کربلا در راه است و اگر تو را هوس کرببلاست ، بسم الله!
جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن، عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن... و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟
هم الان اگر ملکوتالموت سررسد و تو را به عالم باقی فراخواند، هر چند با شهادت،آمادهای؟
یاران ؛پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی...
راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد...
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیبا تر است ، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند ...
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار ... به تعداد شهدایمان.
زندگی به خون وابسته است و پیکر تاریخ بیخون خدا، مردهای بیش نیست و سر مبارک امام شهید بر فراز نی رمزی است میان خدا و عشاق ؛ یعنی که این است بهای دیندار
ای شقایقهای آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد ،آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
/701/830/م