۰۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۶
کد خبر: ۲۸۴۴۲۹
چریک نامدار انقلاب در آئینه توصیف همسر؛

می‌گفت پهلوی را یا با دست خودم نابود می‌کنم یا با خون خودم

خبرگزاری رسا ـ اگر قرار باشد روزی پرماجراترین مبارز یا چریک انقلاب انتخاب شود، گزینه‌ای شاخص‌تر از شهید سیدعلی اندرزگو وجود نداشته باشد، او به‌رغم سادگی زندگی و انگیزه قوی دینی، گوی سبقت را از تمام کسانی که با چپ‌گرایی، ادعای چریک بودن داشت.
كبري سيل‌سپور، همسر شهيد اندرزگو

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، شاید اگر قرار باشد روزی پرماجراترین مبارز یا چریک انقلاب انتخاب شود، گزینه‌ای شاخص‌تر از شهید سیدعلی اندرزگو وجود نداشته باشد. او به‌رغم سادگی زندگی و انگیزه قوی دینی، گوی سبقت را از تمام کسانی که با چپ‌گرایی، ادعای چریک بودن داشتند، ربود و تدبیر و کارکرد مبارزاتی وی، همگان را حیرت‌زده کرد. چه سال‌ها که شبح فعالیت‌ها، مسافرت‌ها و طرح‌های مبارزاتی سید علی اندرزگو، ساواک را به هراس و تکاپو افکنده بود و آنان هرچه بر جست‌وجوی خویش می‌افزودند، کمتر می‌یافتند!

 

در گفت‌وشنودی که پیش رو دارید، سرکار خانم کبری سیل‌سپور، همسر و همراه چریک نامدار انقلاب، به بازگویی پاره‌ای از خاطرات مبارزاتی خویش پرداخته است، ماجراهایی که جز اعجاب و حیرت را به خواننده منتقل نخواهد کرد. امید آنکه مفید و مقبول افتد.

 

با تشکر از جنابعالی که وقت خودتان را در اختیار ما قرار دادید، طبعاً اولین پرسش ما در این گفت‌وشنود، دانستن از چگونگی آشنایی و ازدواجتان با شهید سید‌علی اندرزگوست. لطفاً در این ‌باره بفرمایید.

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم وبه نستعین. بنده اهل شمیران هستم و شهید بزرگوار سیدعلی اندرزگو، در حوزه علمیه چیذر درس می‌خواندند. حاج‌آقا موسوی پیشنماز مسجد محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس می‌دادند. شهید اندرزگو توسط ایشان به خواستگاری من آمدند. آن موقع 16 سال بیشتر نداشتم. شهید اندرزگو متولد میدان غار تهران و بزرگ‌شده همان جا بودند. پدرشان تهرانی و مادرشان اهل اصفهان بودند. ایشان چون فراری بودند، تنهایی به خواستگاری‌ام آمدند! بعد که با ایشان ازدواج کردم، فهمیدم شش سالی هست که خانواده‌شان را ندیده‌اند! روزی هم که به خواستگاری‌ام آمدند، گفتند: من کس و کاری ندارم و در واقع از زیر بوته به عمل آمده‌ام! به مادرم هم گفتند: شما باید برایم مادری کنید! ما هم تصور کردیم واقعاً ایشان کس و کاری ندارند.

 

درچه سالی و با چه شرایطی ازدواج کردید؟

سال 1349 با هفت هزار تومان مهریه! با این پول می‌شد در آن سال به مکه رفت. یک ماه مانده به تولد حضرت زهرا(س) عقد کردیم و در روز تولد خانم فاطمه زهرا(س)، به منزل ایشان رفتم که دو تا اتاق در چیذر بود. فرزند اولم چهار ماهه بود که از این خانه به یک خانه رهنی در کنار خانه آقای صدری از دوستان ایشان رفتیم. چهار ماهی هم آنجا بودیم که شهید آمد و گفت: باید فرار کنم! اگر مایلید همراه من بیایید، والا بمانید! کمی از اسباب‌ها را جمع کردیم و به قم رفتیم و بخشی از اسباب‌ها، در همان خانه رهنی جا ماند! در قم در کوچه جوب‌شور خانه‌ای را اجاره کردیم. چند ماهی در آنجا زندگی کردیم، ولی خانه لو رفت و دوباره فرار کردیم و به تهران آمدیم! این بار اسباب و اثاثیه را هم نیاوردیم و فقط یک ساک برداشتیم!

 

خانواده شما هم، سابقه مبارزه با رژیم پهلوی را داشتند؟ به عبارت دیگر آیا با دشواری‌های مبارزه آشنا بودید؟

بله، خانواده ما متدین بودند و گاهی حرف‌هایی درباره ظلم‌های رژیم پهلوی و قتل عام 15 خرداد و این مسائل مطرح می‌شد، مخصوصاً کشتار در حوزه علمیه قم و مدرسه فیضیه، خیلی روی من تأثیر گذاشته بود. بعدها فهمیدم شهید اندرزگو هم در قضیه ترور منصور دست داشته و موفق شده بود بگریزد. ایشان کارهایی مثل مرغداری می‌کرد که کسی متوجه نشود دارد چه می‌کند! ایشان مدتی در قم درس طلبگی خوانده بود و موقعی که بعد از یک سخنرانی علیه رژیم، ساواک سعی کرد ایشان را دستگیر کند، به تهران فرار کرد و در حوزه علمیه چیذر مشغول تحصیل شد!

 

موقعی که ازدواج کردید روحانی بودند؟

خیر، ولی بعد از عقد، لباس روحانیت پوشیدند. عمامه ایشان را هم مرحوم آقای فلسفی در یکی از اعیاد دینی در حوزه علمیه چیذر، بر سرشان گذاشتند. از آن به بعد هم با نام شیخ عباس تهرانی فعالیت می‌کردند.

 

به هر حال موقعی که از قم به تهران آمدیم، ایشان شکل ظاهر خود را تغییر داد و از یکی از دوستانش ماشین پیکانی را قرض گرفت و به مشهد رفتیم. در آنجا باز مجبور شدیم فرار کنیم و به زابل رفتیم که از آنجا به افغانستان برویم و گذرنامه‌ای را درست کنیم و به عراق برویم و همان جا بمانیم. مسائل مختلفی که شرحش مفصل است، پیش آمد و نتوانستند کارمان را درست کنند و خلاصه نتوانستیم برویم و در نتیجه به مشهد برگشتیم و به منزل یکی از دوستان ایشان که در بازار کاسبی می‌کرد، رفتیم. ایشان خانه را از قبل برای ما خالی کرده بود. پیرزنی هم در یکی از اتاق‌های خانه زندگی می‌کرد و بنده خدا، حواس درست و حسابی هم نداشت! شهید تعدادی اسلحه داشت که آورد و در باغجه دفن کرد و خودش دو‌باره به زابل رفت تا ببیند می‌تواند برای افغانستان گذرنامه جور کند که به عراق برویم.

 

اشاره کردید همیشه وسایل را جا می‌گذاشتید و می‌رفتید. چگونه با یک بچه بی‌وسیله زندگی می‌کردید؟ این کار سخت نبود؟

عادت کرده بودم. در مشهد صاحبخانه چیزهایی به ما داد. یک ماهی در این خانه بودم که یک روز خانم و آقایی که بعداً فهمیدم خواهر شهید حسینی، نماینده سابق زابل و برادرشان بودند، دنبالم آمدند که کار گذرنامه درست شده است و مرا به زابل بردند. یک ماهی هم آنجا بودم و شهید اندرزگو آن طرف مرز بود. آن روزها فرزند دومم را باردار بودم و ناچار شدم دست پسرم مهدی را بگیرم و از رودخانه پرآبی عبور کنم! حس می‌کردم کسانی که پول زیادی هم از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور بدهند، قصد جان ما را دارند! وقتی به آن طرف رودخانه رسیدیم، شهید اندرزگو به سجده افتاد و خدا را شکر کرد که من و بچه‌مان را نکشتند! بعد که فهمید باردار هم هستم، دیگر بیشتر ناراحت شد!

 

در هر حال در یک ماهی که در زابل بودم، بسیار به من سخت گذشت. مهدی اسهال خونی گرفت و اوضاع هم طوری نبود که بتوانم مهدی را به دکتر ببرم. زن صاحبخانه برعکس شوهرش، آدم خیلی خوبی بود و به من و مهدی محبت می‌کرد، اما شوهرش آدم ناتویی بود و حتی برای شهید اندرزگو پیغام فرستاده بود زن و فرزندت را می‌کشم و در همین خانه دفن می‌کنم!

 

چرا؟

فکر می‌کرد اگر دستگیر شوم، او را لو می‌دهم و از ترسش می‌خواست ما را از بین ببرد! یک شب ساعت 11، 12 بود که به اتاقم آمد و یک مشت قرص را جلویم گرفت و گفت: باید بخوری! واقعاً وحشت کرده بودم و زدم زیر گریه. اگر من می‌مردم تکلیف بچه‌ام چه می‌شد؟ وقتی قرص‌ها را گرفتم و او رفت، صدای التماس زنش را شنیدم که فریاد می‌زد دست از این کار بردار! این زن حامله و فرزندش سید است. آن شب به فاطمه زهرا(س) متوسل شدم که اگر خودم هم از بین می‌روم، فرزند شهید اندرزگو بماند تا نسل او از بین نرود. آن شب تا صبح خوابم نبرد. صبح که آن آقا سر کار رفت، انگار دنیا را به من دادند، چون می‌دانستم تا شب برنمی‌گردد. اساساً وضعیت مشکوکی داشت. هر چه به شب نزدیک می‌شدیم، دلشوره‌ام بیشتر می‌شد. بالاخره در ساعت هشت کسی آمد و گفت: خانمی به اسم معصومه اینجاست؟ آمده‌ام ایشان را ببرم. شهید اندرزگو برای من با نام معصومه شناسنامه گرفته بود. به هر حال سریع ساک و بچه را برداشتم و دنبال آن آقا راه افتادم. انگار از قفس فرار کرده بودم. پرواز می‌کردم. آن آقا قدم‌های بلندی داشت و مجبور بودم دنبالش بدوم! یک شب مهتابی بود و الان که فکرش را می‌کنم که چطور به او اعتماد کردم و دنبالش راه افتادم، واقعاً حیرت می‌کنم! خانم صاحبخانه گریه می‌کرد و می‌گفت: همین که می‌بینم از خانه من سالم می‌روی، خدا را شکر می‌کنم! خیلی راه رفتیم. واقعاً با فرزندی در شکم و دست بچه در یک دستم و ساک در دست دیگرم، بسیار کار دشواری بود. بالاخره به خانه‌ای رسیدیم و در زد. چشمم که به شهید اندرزگو افتاد، انگار خدا دنیا را به من داد. لحظه عجیبی بود. شهید گفت: «خانم! بدان لطف آقا امام زمان(عج) بود که شما را دو‌باره به من برگرداند.‌» این را می‌گفت و مثل ابر بهاری گریه می‌کرد! بسیار به اهل بیت(ع) علاقه و اعتماد داشت. ایشان گفت: «فردا باید برگردیم مشهد، اینجا همه دشمن هستند! می‌خواستند شما را از بین ببرند!»

 

ایشان چند سلاح کمری و خشاب داشت. در پاسگاه‌های بین راه، مسافران را به خاطر مواد مخدر و تریاک حسابی می‌گشتند. اسلحه‌ها را در بقچه‌ای گذاشتیم و آن را به کمرم بستم و چون حامله بودم خیلی به چشمم نمی‌آمد. در وسط راه، ایشان نگران من و بچه در شکمم بود و دائماً می‌پرسید: حالم خوب است؟ در یکی از پاسگاه‌ها مسافرها را پیاده کردند که بگردند. شهید اندرزگو مثل همیشه به فاطمه زهرا(س) متوسل شد و به طرف رئیس پاسگاه رفت و اشاره به من کرد و گفت ایشان باردار است و حالش خوب نیست! رئیس پاسگاه هم گفت خانم را به قهوه‌خانه ببر، چای یا آبی به او بده تا مسافرها را بگردیم. بعد بیایید و سوار شوید. ما هم رفتیم و در قهوه‌خانه نزدیک پاسگاه آب و چای خوردیم! شهید اندرزگو منقلب شد و گفت: «نگفتم مادرم فاطمه زهرا(س) نجاتمان می‌دهند!»

 

نزدیک غروب هم به پاسگاه دیگری رسیدیم و از تاریکی هوا استفاده کردم و در گوشه‌ای پنهان شدم تا همه مسافرها را گشتند و بعد آمدم و سوار ماشین شدم. بعد هم به مشهد رفتیم و تا هنگام شهادت ایشان، در آنجا بودیم. البته در آن چند سال، آن‌قدر خانه عوض کردیم که تعدادشان یادم رفته است! حتی امید این را هم نداشتیم که یک سال کامل بتوانیم در خانه‌ای بمانیم. هر سه فرزندم در مشهد به دنیا آمدند و چون کسی را نداشتم، وضع حمل و همه کارهایم به عهده خودم بود و همیشه چند روز بعد از وضع حمل بلند می‌شدم و به کارهایم می‌پرداختم! الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم خدا چه زور و قوتی به من داده بود. همیشه هفته اول پس از زایمان، شهید در خانه می‌ماند و کمک می‌کرد و بعد دنبال کارهایش می‌رفت! بسیار انسان رئوف و بزرگواری بود.

 

هنگام اقامت در مشهد شهید اندرزگو به چه شکل به فعالیت‌هایشان ادامه دادند؟

حداقل هر سه چهار ماه یک بار به تهران یا شهرهای دیگر می‌رفت، اسلحه جا به جا می‌کرد و قول و قرارهای مبارزاتی و سیاسی می‌گذاشت. یک بار هم به مشهد و یک بار به مکه رفت که اسلحه بیاورد. این سفرها طولانی بودند. سفر لبنان تقریباً چهار ماه طول کشید. می‌گفت: در مکه به اندازه 200 نفر کار کرده است!

 

شما در جریان فعالیت‌های ایشان بودید؟

چیزهایی را به شکل کلی می‌گفت، ولی از جزئیات حرفی نمی‌زد. هر وقت قرار بود مأموریت خطرناکی برود یا اسلحه جا به جا کند، به من می‌گفت دعا کن. خودش هم اهل دعا و ذکر دائمی بود. اسلحه‌ها را در زنبیل می‌گذاشت و رویش تخم‌مرغ، مرغ و این چیزها را می‌چید. بسیار شجاع و پر دل و جرئت بود.

 

شما هم در جا به جایی اسلحه کمک می‌کردید؟

چند باری که از من خواست، این کار را برایش کردم. گاهی هم از ما می‌خواست همراهی‌اش کنیم و می‌گفت با زن و سه تا بچه که باشم کسی به ما شک نمی‌کند!

 

چگونه آن شرایط پرفشار را با سه تا بچه تحمل می‌کردید؟

از اول می‌دانستم زندگی‌ام عادی نیست و باید دائماً فرار کنیم. می‌دانستم دارم با کسی زندگی می‌کنم که می‌گفت: تیر خلاص را من به منصور زدم و فرار کردم! با این همه در کنار شهید آرامشی را تجربه می‌کردم که بعدها هرگز در زندگی‌ام تکرار نشد. ایمان، توکل و آرامش او زندگی‌ام را از شادی و خوشبختی‌ای پر می‌کرد که پس از شهادتش دیگر هرگز تجربه نکردم! آن روزهایی که اسلحه‌ها را به شکمم می‌بستم و از پاسگاه‌ها رد می‌شدیم یا می‌دانستیم خانه لو رفته است و باید فرار کنیم، بسیار بیشتر از امروز که در این اتاق نشسته‌ام آرام و قرار داشتم و دلم بسیار آرام‌تر بود. طوری می‌گفت می‌دانم مادرم حضرت زهرا(س) کمکمان می‌کند که گویی خود حضرت حضور داشتند! ارتباط خاص او با ائمه اطهار(ع) به او آرامش عجیبی می‌داد و همین آرامش را به اطرافیان هم منتقل می‌کرد.

 

ظاهراً ایشان طرح ترور شاه را هم کشیده بود. از این موضوع چیزی می‌دانید؟

بله، آن روزها یک تلویزیون کوچک داشتیم که ساواکی‌ها آن را شکستند و به عنوان یادگاری از آن روزهای پرالتهاب، آن را نگه داشته‌ام. تلویزیون روشن بود و داشت اخبار ورود کارتر به ایران را نشان می‌داد. گفتم: «چرا شاه را که منشأ همه بدبختی‌ها و فسادهاست نمی‌کشی؟» گفت که شش ماه تمام روی طرح ترور شاه کار کرده، ولی متأسفانه نقشه‌اش لو رفته است و حالا دوباره دارد طراحی می‌کند! می‌گفت پهلوی را یا با دست خودم نابود می‌کنم یا با خون خودم! یک بار دیگر هم اخبار را تماشا می‌کرد که گفت یک روزی در این مملکت جمهوری اسلامی می‌شود و خداوند همه مردم از عالِم تا آدم عادی را، امتحان می‌کند!

 

دقیقاً با همین تعبیر جمهوری اسلامی؟

بله، می‌گفت آقای خمینی به ایران خواهند آمد. آن روزها حرف‌هایش را خیلی جدی نمی‌گرفتم، ولی بعد دیدم تک‌تک پیشگویی‌هایش درست از کار در‌آمدند. یک بار هم گفت آقایی به نام سید‌علی رئیس‌جمهور خواهد شد! گفتم نکند خودت را می‌گویی؟ گفت نه، آن موقع من نیستم! منظورش رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بود که با ایشان صمیمیت زیادی هم داشت.

 

از طرح ترور شاه می‌گفتید.

بله، می‌گفت از لبنان اسلحه‌هایی را آورده‌ام که می‌توانم از روی پشت‌بام خانه‌مان، کاخ شاه را نشانه بگیرم! سراپا کینه نسبت به رژیم پهلوی بود و به چیزی جز نابودی رژیم پهلوی رضایت نمی‌داد.

 

یکی از نکات عجیب شهادت ایشان این است که در دشوارترین دوره‌های فشار ساواک که کسی نمی‌توانست نفس بکشد، ایشان حتی یک بار هم به دام ساواک نیفتاد، ولی در سال 57 که مبارزات مردم به اوج خود رسیده بود، به آن شکل مشکوک توسط ساواک از پا در‌آمد. خبر شهادت ایشان چگونه به شما رسید؟ خودتان چه تحلیلی از این موضوع دارید؟

بله، این موضوع برای من و پسرهایم هم عجیب بود. البته بعدها به مسائلی پی بردیم که واگذار به روز حساب و جزا و سکوت می‌کنیم! شانزدهم ماه رمضان سال 57 شهید اندرزگو به تهران رفت و در نوزدهم در خیابان سقاباشی به دام ساواک افتاد و شهید شد! آن روز تلفنی با من حرف زد و از آنجا که تلفن خانه ما کنترل می‌شد، مأموران ساواک شبانه از در و دیوار خانه ما بالا آمدند. همسایه‌ها می‌بینند که آنها دارند از دیوار بالا می‌آیند و به حساب اینکه دزد هستند، سر و صدا راه می‌اندازند و آنها می‌روند و فردا صبح می‌آیند و خانه را محاصره می‌کنند. نمی‌دانستم ایشان در خیابان سقاباشی شهید شده است. بعد از محاصره خانه چند مأمور مرا به کوی طلاب که در آنجا یک قطعه زمین داشتیم، بردند. تصور می‌کردند در آنجا اسلحه چال کرده‌ایم، در حالی که این‌طور نبود. شهید گفته بود چیزی را در خانه جاسازی نمی‌کند که در و دیوار را خراب نکنند و هر چه را که داشت در کارتن ریخت و گذاشت کنار جا‌کتابی! ساواکی‌ها هم آنها را برداشتند و بردند.

 

چه بودند؟

بی‌سیم، اسلحه و چند رادیوی کوچک.

 

کی شما را به تهران آوردند؟

سه روز بعد. در این فاصله نه اجازه می‌دادند برای خرید بیرون بروم، نه می‌گذاشتند کسی به ما غذایی، چیزی برساند! همه در و همسایه‌ها را هم ترسانده بودند. بچه‌ها را با چند سیب که در خانه داشتم، سیر می‌کردم! آن روزها خیلی نترس بودم. آمدم و به آنها گفتم: باید به حرم امام رضا(ع) بروم. شهید بارها به من گفته بود ما پناهنده امام رضا(ع) هستیم. ساواکی‌ها تصور کردند جایی می‌روم که به وسیله من می‌توانند افراد دیگری را دستگیر کنند و اجازه دادند به حرم برویم. به بچه‌ها گفتم: کاری به من نداشته باشند و شروع کردم به داد زدن! می‌دانستم ساواکی‌ها پشت سرم هستند، برای همین بلند بلند حرف می‌زدم که آنها هم بشنوند. گفتم: «یا امام رضا! دشمن آمده و وسط خانه من نشسته است! مگر ما غیر از شما کسی را داریم؟ من با این بچه‌های کوچک چه کرده‌ام که این‌طور به خانه‌ام بریزند و این بلاها را بر سرم بیاورند؟» بعد از یکی دو ساعت با روحی آرام و خاطری آسوده دست بچه‌هایم را گرفتم و به خانه برگشتم.

 

مأموران ساواک درخانه شما چند نفر بودند؟

10، 15 نفری داخل خانه بودند و عده‌ای هم بیرون خانه! حتی اجازه نمی‌دادند از اتاقی به اتاق دیگر بروم! بچه‌ها را هم که به دستشویی می‌بردم، جلوی در دستشویی کشیک می‌دادند. واقعاً خسته شده بودم و فقط به ائمه اطهار(ع) متوسل می‌شدم. دلم واقعاً شکسته بود و بارها کمک ائمه را به خود و بچه‌هایم حس می‌کردم.

به هر حال همراه با چند کماندو من و بچه‌هایم را سوار ماشین کردند و به تهران آوردند. در راه خیلی به من سخت گذشت، چون بچه کوچک داشتم و باید کهنه‌اش را عوض می‌کردم. بچه‌ها کوچک بودند و نمی‌توانستند خود را کنترل کنند. هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم سر دربیاورم آن همه صبر و تحملی که خدا به من داده بود کجا رفته است؟

 

یکراست به تهران آورده شدید؟

خیر، وسط راه در آمل من و بچه‌هایم را به سلول انفرادی بردند و بعد از نماز صبح ما را به تهران آوردند و یکراست به زندان اوین بردند. بچه‌ها بی‌تابی می‌کردند. همان روز پدر و مادرم را خواستند که بیایند و بچه‌ها را ببرند و فقط بچه شیرخواره‌ام پیش من ماند! البته شیرم خشک شده بود. من و کودک شیرخواره‌ام راهی سلول شماره 29 شدیم!

 

چه موقع متوجه شدید ایشان شهید شده‌اند؟

در بازجویی‌ها فکر می‌کردم ایشان فرار کرده است، چون بارها دیده بودم چقدر زرنگ است. همیشه هم می‌گفت من زنده به دست ساواک نمی‌افتم! چند ماهی در زندان بودم و فرزندم گرسنه بود و دائماً گریه می‌کرد. یک شب سربازی جلوی سلول آمد و گفت: «آخر این بچه چرا این‌قدر گریه می‌کند؟» گفتم: «گرسنه است، این پتوهایی هم که به ما داده‌اند پر از شپش است، آدم بزرگ در این شرایط از پا درمی‌آید، یک طفل شیرخوار چه جوری تاب بیاورد؟» سرباز خجالت کشید و رفت یک تکه نان آورد. گفتم: «بچه شیرخوار که نمی‌تواند نان بخورد!» رفت و یک شیشه شیر پاستوریزه و کمی نبات آورد و گفت: به کسی نگویید اینها را به شما داده‌ام! خودم زن و بچه دارم و دلم برایتان می‌سوزد. در زندان اوین از صبح تا شب ذکر می‌گفتم که بتوانم آن شرایط دشوار را تحمل کنم. بالاخره از اوین آزاد شدم و به خانه پدری رفتم. آنها از شهادت شهید اندرزگو خبر داشتند. وقتی نحوه شهادت غریبانه‌اش را برایم گفتند، بسیار متأثر شدم! هنوز هم یادآوری این ماجرا به‌شدت ناراحتم می‌کند.

 

از پسرهایتان بگویید. الان چه می‌کنند؟

دو تا از آنها روحانی هستند و هر کدام یکی از ویژگی‌های پدرشان را دارند. شهید آرزو داشت بتواند روز آزادانه روضه دهه محرم را برپا کند و امروز این آرزویش را برآورده کرده‌ایم و در دهه دوم محرم روضه داریم که اغلب پسرهای خودش منبر می‌روند. امیدوارم که امروز بسیاری از آرزوهایش محقق شده باشد./998/د102/س

 

منبع: روزنامه جوان

ارسال نظرات