موج خوشحالی در چشمان سرباز
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام نصرت فرزند مطلب سال 1310 در یک از روستاهای شهرستان نیر به دنیا آمد.
وی که پدرش «ملا مطلب» هم روحانی بوده، در بیست و دو سالگی وارد حوزه علمیه اردبیل شد و سال 1332 به قم رفته، هفت سالی آنجا درسش را ادامه داده و بعد از آن به روستای زادگاهش برگشته و به منبر می رفته است.
وی سال 1362اولین بار به منطقه جنوب اعزام شد و چهار ماه در جبهه حضور داشت و هم اکنون در مسجد سادات اردبیل مشغول تبلیغ می باشد.
ایستاده ایم زیر پرچم
اواخر پاییز 1364 با علی اصغر وهاب زاده، ستار مولایی، شیخ حسین رجبی و علی نوروزی که هر چهار نفرشان روحانی بودند، از تبریز اعزام شدیم به پادگان شهید باکری، مقر لشکر 31 عاشورا، از آنجا ما را فرستادند خط اول در منطقه کوشک، حجت الاسلام تقی زاده، اهل سراب که مسئوول امور روحانیون بود گفت: هر گردانی که به خط می رود باید روحانی آن گردان هم با آ نها برود جلو.
فردا صبح چند روحانی پا به سن گذاشته با کیسه های دارو آمدند پیش تقی زاده و او قبول کرد آ نها بمانند و من گفتم: ما به جایشان می رویم، همراه نیروهای گردان «امام حسین» سوار اتوبوس شده و راه افتادیم، از مقر تا آنجا سیصد چهارصد کیلومتری فاصله بود.
به خط رسیدیم و روحانی جوانی آمد سراغ مان و بعد از خوشامدگویی به همه، مرا کنار کشید و گفت: عرضی دارم، گفتم: بفرما، گفت: اگر بعدِ نماز از بقیه عقب بمانی و موقع برگشت، نگهبان ها ایست بدهند و اسم شب را ندانی حتماً تو را می زنند و کفتارهای اینجا هم خطرناکند، در این منطقه هم اگر تنها بروی بیرون هر بلایی ممکن است سرت بیاید.
چند روزی ماندیم و یک بار صبح عراقی ها هار شده و منطقه را با گلوله های توپ فرانسوی کوبیدند، گلوله ها روی کوه های اطراف می افتاد و با اینکه فاصله اش با ما زیاد بود ولی چادرمان با تمام وسایلش می لرزید، یکی یکی گلوله ها را شمردم و فهمیدم سرِ نود و هفتمی دست نگه داشتند، از رزمنده ها علتش را پرسیدم و یکی گفت: بین دو خاکریز ایران و عراق پرِ آب است و یکی از سربازها که دیده پرچم ایران را کمی خاک گرفته، پرچم را شسته و کمی آن ورتر زده، این کار او هم به عراقی ها برخورده و دارند دق دلی خود را سر پرچم درمی آورند.
غذا و نفت و آب
بین نیروها سه سرباز فراری را در اردبیل گرفته و به مقر لشکر فرستاده بودند و آن ها گذرشان به کوشک افتاده بود، هر سه، راننده تویوتا بودند. یکی غذا می آورد، دومی نفت و سومی آب. قند و چای و پتو در چادر چسبیده به چادر من قرار داشت و هر سه سرباز وسایل که می آوردند، می آمدند پیشم.
سربازها متأهل بودند و اواخر اسفند که گفتند اگر نروند مرخصی کسی در خانه شان را باز نمی کند و از بچه هایشان خبر نمی گیرد، رفتم پیش فرمانده گردان و برایشان درخواست مرخصی کردم، فرمانده اسم هایشان را پرسید و گفتم نمی دانم ولی راننده اند و غذا و نفت و آب می آورند.
چیزی توی دفترش نوشت و برگشتم نزدیک عید تسویه کردم و آمدم اردبیل،چند وقت بعد که در اردبیل بودم یک نفر توی کوچه نزدیکم شد و گفت: حاج آقا مرا می شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من سرباز بودم در کوشک، با وساطت شما دو ساعت قبل از غروب چهارشنبه سوری خودمان را به روستایمان رساندیم.
خوشحالی در چشمانش موج می زد و چون کار داشتم از او جدا شدم ولی سبک تر از نیم ساعت قبل بودم.
کمک عشایری
رفته بودم منطقه «بزقوش» نزدیک شهرستان «سراب» عشایر برای کمک به جبهه یک خاور گوسفند داده بودند، قرار بود ببرم شان منطقه تحویل بدهم و برگردم، همراه پاسداری به اسم «دنگانی» و چوپانی که به گوسفندها می رسید، راه افتادیم رفتیم و در یکی از روستاهای اطراف کردستان ماشین ادا درآورد و راننده نگه داشت.
ما هم پیاده شدیم، نزدیک جاده، قهوه خانه ای بود و چرخی در آن اطراف زدم و یک دفعه راننده مرا به کناری کشید و گفت: مواظب باش، گفتم: چی شده؟ گفت: مگر ندیدی چند نفر توی قهوه خانه مسلح اند.
با اینکه دنگانی مسلح بود ولی تعداد آ نها زیاد بود و راندیم سمت کرمانشاه، خوشحال بودم از اینکه کردهای مخالف نتوانسته بودند یک خاور گوسفند را به چنگ بیاورند و تحویل عراقی ها بدهند تا صدام را خوشحال کنند./1330/ت303/ی