جوانمردی طیب سبب نجاتش شد
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، عالم جلیل و مجاهد، حضرت آیتالله حاج سیدمرتضی مستجابی، از چهرههای مبارز دوران نهضت ملی و از یاران و مصاحبان مرحوم آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی، شهید نواب صفوی و بسیاری از سیاسیون نامدار آن مقطع به شمار میرود. وی علاوه بر پرداختن به سیاست، به ساحت ورزش باستانی نیز علاقهمند بوده و از پهلوانان نامدار تهران و اصفهان به شمار میرود.
آیتالله مستجابی که هم اینک بیش از90 سال سن دارد، درضمن فعالیتهای سیاسی واجتماعی خویش در تهران و در دوران نهضت ملی، با چهرههای شاخصی از طایفه «عیاران» نیز آشنا شد که در گفتوشنود پیش روی، از نقش سیاسی و اجتماعی آنان سخن گفته است. امید آنکه مقبول افتد.
جنابعالی با عنایت به پیشینه سیاسیای که در تهران داشتید و نیز تعلق به ساحت پهلوانی و ورزش باستانی، قطعاً از جماعت «عیاران» و کارکردهای اجتماعی و سیاسی آنها، اطلاعات و خاطراتی شنیدنی دارید. در آغاز و با عنایت به نزدیکی سالروز شهادت طیب حاج رضایی، لطفاً بفرمایید از کی با نام و آوازه او آشنا شدید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. بله، من این جماعت و به ویژه مرحوم طیب حاج رضایی را خوب میشناختم. حتی درآن دوره معروف بود که اغلب بیکارها که از شهرهای غریب به تهران میآمدند، میدانستند در خانه یا حجره طیب به روی آنها باز است، به بازار میوه میرفتند و صف میکشیدند. طیب میآمد و درحالی که اصلاً هم اینها را نمیشناخت، چهار تا صندوق به آنها میداد، چهار تا به آن یکی و میگفت: بروید بفروشید. میرفتند میفروختند و پولش را میآوردند و او به این شکل دستشان را بند میکرد. اصلاً آنها را نمیشناخت، ولی به آنها کار میداد. خیلیهایشان هم پولش را میخوردند و میرفتند! اما او از این رویهاش دست نمیکشید. طیب خیلی جوانمرد بود. جوانمردیهایش بیشتر از حد و حرفهاش بود!
خود شما از کی و چگونه با آشنا شدید؟ بهرغم تفاوت سلک، چه چیز موجب آشنایی شما شد؟
در همان دوره فعالیتهای نهضت ملی با او آشنا شدم، با اینکه درآن دوره جوان بودم، اما چون سید بودم و عمامه داشتم و در سیاست بودم، احترام و محبت میکردند.
کدامشان؟
طیب و طاهر حاج رضایی، حسین رمضون یخی، مهدی قصاب، مصطفی دادکان، اکبر گیلگیلی، علی تکتک و امثال اینها همه دورو بر ما بودند. درهمان دوره، بعضی ازآنها میخواستند شمس قناتآبادی را اذیت کنند و برایش گلریزان کردیم!
چه کسانی؟
ازهمین جماعت به قول شما«عیارها». نمیدانم چه حالی پیدا کرده بود که به یکی دو تا از لاتها تندی کرده بود و آنها تصمیم گرفته بودند اذیتش کنند. شمس قناتآبادی با من رفیق بود و اصلاً من او را به سیاست آوردم.
به دستور آیتالله کاشانی، علیه یهود میتینگ میدادیم، یک لحظه دیدم روی پلههای مسجد شاه قدیم و مسجد امام فعلی، یک سید خوشقیافه و خوش قد و بالا آنجا ایستاده است. صدایش زدم و دستش را گرفتم و به مسجد بردم. بعد از سخنرانی هم او را به مدرسه مروی در حجره بردم. گفت: اسمم شمس قناتآبادی است و پسر آسید مصطفی هستم و کمی با هم آشنا و بعداً رفیق شدیم. واقعاً رفیق نزدیک بودیم. او تند جلو رفت، چون حربهاش را داشت. من حربهاش را نداشتم. حربهام فقط رفاقت بود، ولی او جنبه سیاسی پیدا و پرش کرد. هر چه به من گفت چرا نیامدی؟ میگفتم وضعم با تو فرق میکند. من فقط رفاقت سرم میشود! به هرحال آن جلسه گلریزان برگزارشد و آنها هم به احترام سیادت ما و لطفی که داشتند، از اختلافی که با قنات آبادی داشتند صرف نظر کردند. من با گذشت سالها، هنوزهم با این جماعت ارتباط دارم. هنوز بعد از 50 سال که بعضیهایشان میآیند، اینجا دو زانو مینشینند! من نمیخواهم ادعا کنم، ادعایی ندارم. نه پهلوان هستم، نه مجتهدم، نه شاعر و نه نویسنده. هیچی نیستم! واقعیتش هم همین است. وقتی معلم اول میگوید:«اندر دل من هزار خورشید بتافت/ آخر به کمال ذرهای راه نیافت» ما که چیزی نیستیم.
از برخوردهای چهره به چهره با طیب چه چیزی به یادتان مانده است؟
من چندان رفت و آمدی با طیب نداشتم، مگر در زورخانه یا روضهای به هم برمیخوردیم. مرد بزرگی بود. اگر درس خوانده بود، از افراد تراز اول این کشور بود.
یعنی اینقدر باهوش بود؟
بله، باهوش و باگذشت! یک پهلوان قمی هست که گاهی به اینجا میآمد. میگفت من راننده بودم و کرایهکشی میکردم. خربزه زده بودم و میخواستم به بازار میوه بیاورم. نگذاشتند خالی کنم. این هم برای خودش چاقوکشی بود. حالا دیگر پیر شده است. گاهی از تهران به اینجا میآید. نه اینکه گردنکلفت هم بود، آمد پایین و نفسکش طلبید! ظاهراً آن موقع طیب در میدان نبود. گردنکلفت هم بود و او را میشناختند و به مصافش نیامدند. بالاخره مثل اینکه با گردنکلفتی، خربزه را خالی کرده بود. طیب میآید و نوچههایش به او میگویند چنین اتفاقی افتاده است. خودش میگفت: من به یک کشیده طیب بند بودم! برای یک لات که 10، 20 نوچه هم دارد خیلی مهم است کسی از بیرون بیاید و به هیچ کسی هم اعتنا نکند و بارش را وسط میدان خالی کند! خیلی به طیب برخورده بود، با این همه و با جوانمردی چیزی به او نگفته بود. خودش میگفت: تا عمر دارم شرمنده این هستم که با کمال مهربانی با من برخورد کرد، با اینکه طاقت یک کشیدهاش را هم نداشتم. در عوض آمد و با من احوالپرسی کرد! این خیلی مهم است.
نگذر از کسی که عنوانی دارد و خلافش را انجام میدهد. به این میگویم پهلوان!من این داستان را از زبان خود آن آقا شنیدم. به اصفهان میآمد و چند شب میماند و برمیگشت. مشکلات عجیب و غریبی داشت که حتی خودم دو بار به خاطرش به تهران رفتم. پهلوان باید اینجور باشد، امتیاز فرهنگی یک پهلوان، از همه بالاتر است.
طیب به خانه آیتالله کاشانی هم میآمد؟
من او را آنجا ندیدم. البته خیلیها دستکم یکی دوبار به آن خانه آمده بودند، آنجا برای خودش مقری بود.
ظاهراً آیتالله کاشانی هم با جماعت عیاران ارتباط خوبی داشتهاند. برخی هم نقل کردهاند که ایشان در اوایل ورودشان به ایران و تهران، به زورخانه هم میرفتهاند...
خیر، ایشان زورخانه نرفته بود، ولی مرد بود و روی هر چه مرد را کم کرده بود. من جگری را که آیتالله کاشانی داشت بر کسی ندیده بودم. از آن گذشته، اصلاً فضا به گونهای بودکه آدمهای پهلوان زیاد بودند و مورد تکریم هم واقع میشدند. خدا سید حسن رزاز را رحمت کند. او با خودش زنگ زورخانه را دفن کرد! روزی که ورقهای را برایم آوردند که در تمام زورخانههای ایران برای شما زنگ میزنند، گریه کردم و گفتم: یعنی زورخانه اینقدر نزول کرده است که برایم در تمام ایران زنگ میزنند؟ همان جا گفتم: آسید حسن رزاز، زنگ را با خودش دفن کرد! بعد از آسید حسن کسی را نداریم. خیلیها بودند، ولی آسید حسن نشدند، ازحیث فتوت، جوانمردی، دستگیری و تواضع. طیب هم خیلی تواضع داشت. تنها داش مشدیای که عاقل بود، ایشان بود. خیلی به من احترام میگذاشت. معقول بود. علاوه بر این، خاطرم است اگر با کسی حرف داشتیم، مصطفی دادکان جلو میافتاد! حتی در زورخانه به من گفت: به جد اطهرت، شما بگو همه را از دم سر میبرم!
مصطفی اینقدر به حرف شما بود؟
بله.
پسرش دکتر دادکان هنوز هست...؟
بله، یک پسرش ورزشکار بود.
شعبان جعفری را چه جور آدمی دیدید؟دیگر فرازهای زندگی او، مخصوصاً پس از28 مرداد را چگونه ارزیابی میکنید؟
شعبان زیر دست من خیلی ورزش کرده است، البته آن موقعی که بیمخ نبود و هنوز مخ داشت. در زورخانه حاج وزیری، پشت مدرسه مروی خیلی با من ورزش کرد. سنش از من بیشتر بود، با این همه اغلب من میانداری میکردم، گاهی هم او میانداری میکرد. تا من بودم، نمیگذاشت کسی میانداری کند. به سید خیلی احترام میگذاشت. همه آنها همینطور بودند.
چرا اینطوری شد؟
این چرا را باید از خیلیها پرسید که چرا طور دیگری شدند!
خیلیها او را با طیب قابل مقایسه نمیدانند و میگویند آدم سخیف و مبتذلی بود، اینطور نیست؟
با طیب اصلاً و ابداً قابل مقایسه نبود. قبل از این بازیهای تاجبخش و این حرفها، آدم متوسطی بود. اما طیب ازجنس دیگری بود، به خاطر زمینهای که داشت.
تحولی که پیدا کرد به خاطر چه بود؟
به خاطر لوطیگریاش بود. از مردانگیاش بود. اینها به سیدها خیلی علاقه دارند. علاقهشان ذاتی است. کم و بیش در همهشان هم هست. یکی از آنها در اصفهان میگفت: هر سیدی در هر سن و سال و مقامی هست، باید بالادست هر پهلوانی در زورخانه بایستد و این کار را کرد. میگفت: روی دست سید، کسی نباید بچرخد! اول باید سید تخته را بردارد. باید اول سید میل را بردارد. من کوچک بودم و آنها گردنکلفت بودند، ولی چون سید بودم همه عقب میایستادند. این احترام را لاتها و پهلوانها به سیدها میگذاشتند.
به نظر شما، چه شد که نسل اینها رو به کاستی است؟
فرهنگ عوض شده است. کسی نیست اینها را تشویق کند والا در گوشه و کنار هستند. دلم میسوزد زورخانه چهارسوق علی قلی آقا، در همین اصفهان خراب شد. من اولین بار درآنجا ورزش کردم. چندسال پیش رئیس فدراسیون، از تهران اینجا به دیدنم آمد. گفتم: در این زورخانه چهارسوق علی قلی آقا، ده من اشک به نام امیرالمؤمنین(ع) و بچههایش از چشمهای پهلوانها روی زمین ریخته شده است! این زورخانه باید احیا شود.
رفت و پس فردایش آمد و گفت: آقا! حتی دو تا از مغازههای این چهارسوق را هم خواستیم بخریم، اما نمیشود. اجازه میدهید بیرون چهارسوق زورخانه بسازیم؟ گفتم: بالاخره این اسم باید بماند. حالا زورخانه را ساختهاند. به اینجا آمدند که هیئت امنایش را انتخاب کنند و گفتند: شما بیایید ومن گفتم خودتان بروید درست کنید. تا 10تا ورزشکار نیاید، من نمیآیم! هنوز هم نرفتهام.
یعنی هنوز هم 10 تا ورزشکار به آن زورخانه نرفته است؟
ورزشکاری که من بپسندم نه. کسی نیست تشویقشان کند. اگر هم بخواهند بکنند، اصلاً این کاره نیستند. گاهی میبینیم که رؤسای ورزش زورخانه، کسانی هستند که تا حالا درِ یک زورخانه را هم ندیدهاند! اینجور که نمیشود. زمانی حدود نیم قرن پیش، ازکسی پرسیده بودند: چه کنیم این کشور زیر و رو شود؟ گفته بود: هر کسی را جایی بگذارید که جایش نیست! دکترای ادبیات هستی، شما را برای جغرافیا میگذارند! معلوم است همه چیز از دست میرود. حالا هم بعضا کسانی که متصدی ورزشهای زورخانهای هستند، این کاره نیستند! مثلاً آن روزها در هر شهری برای یک پهلوان زنگ میزدند. در اصفهان برای پهلوان علی میزدند و... حالا برای منی که اصلاً ورزشم سر و ته ندارد و حالا چهار تا هم کشتی گرفتهام، اما اساسی نبوده است، همه کشور زنگ میزنند! ببینید چقدر نزول پیدا کرده است! زورخانه، مدرسه و همه جا شلوغ است، ولی آنهایی که باید باشند نیستند.
ظاهراً دوستتان شهیدنواب هم روحیه پهلوانی داشت؟ اینطور نیست؟
روحیه جوانمردی که بسیار داشت، ولی در زورخانه و اینجور جاها ندیده بودمش.
واحدی، طهماسبی و امامی چطور؟
نه، جوانمرد بودند، ولی ورزشکار نه گمانم. امامی را نمیدانم، ولی هیکلی قوی داشت. این روحیه را هم نواب به اینها میداد، البته مایهاش را داشتند. سیدحسین و خلیل بهخصوص، مایهاش را داشتند. خلیل یک سال در حجره من بود. پنج نفر بودیم که قرار بود سراغ رزمآرا برویم. به نواب تعهد دادم و گفتم: تا مرز خون با تو میآیم. خلیل پسر بسیار خوب و خیلی مرد درستی بود. یک سال در حجره ما بود و همهاش تهجد و نماز شب. شاگرد نجاری بود. نصف پولهایش را خرج خودش میکرد و نصفش را به فقرا میداد. آه نداشت که با ناله سودا کند.
درهرحال، هر چه روی طیب صحبت کنید کم است. جوانمرد بود. آخرش هم پیدا بود. اگر یک بار توبه میکرد و میگفت من نیستم، تمام بود. چون به درد دستگاه میخورد و اولش هم با آنها بود، با او مدارا میکردند ولی بعدها طیب دید میخواهند آبروی یک سید را ببرند و گفت: نه، سید به من پول نداده است. البته وصله ناچسبی هم به او زدند، چون طیب خودش پولدار بود و به پول نیاز نداشت. خلاصه خیلی مرد بود. خدا رحمتش کند./998/د101/ف2
منبع : روزنامه جوان