نویسنده بد، فیلسوف خوبی نمیشود
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از مهر، مرز میان فلسفه و ادبیات و به عبارتی متن فلسفی و ادبی آنچنانکه در بدو امر به نظر می رسد مرز واضحی نیست. این دو در برهه های مختلف تاریخی نسبت به هم همگراییها و واگراییهایی داشتهاند و امروزه به نظر میرسد دوباره شاهد نزدیکی آنها هستیم. درباره تعاملها و تقابلهای فلسفه و ادبیات با محمدمنصور هاشمی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه و اندیشه معاصر ایران و عضو هیأت علمی بنیاد دائرهالمعارف اسلامی به گفتگو نشستهایم.
از محمدمنصور هاشمی تا به حال کتاب هایی چون «دین اندیشان متجدد»، «هویت اندیشان و میراث فکری احمد فردید»، «اندیشه هایی برای اکنون»، «صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل» و «خدا و بشر» به انتشار رسیده است. «نقد و تحلیل و گزیده داستانهای صادق هدایت» و همچنین «زنگ هفتم» که حاوی هفت داستان کوتاه است از جمله آثار این نویسنده و پژوهشگر است.
برای آغاز گفتگو میتوان درباره روندی که فلسفه و ادبیات یا فلسفه و هنر نسبت به یکدیگر در طول تاریخ داشتهاند، صحبت کنیم.
اگر بخواهیم تاریخی بحث کنیم طبعا باید از یونان باستان شروع کنیم، یعنی از سرآغاز فلسفه. فلسفه در فرهنگی به وجود آمد که مهد ادبیات درخشانی بود، سرزمین «ایلیاد» و «اودیسه». سرزمین شاعرانی -خواه واقعی و خواه افسانهای- مانند هومر و هزیود و البته سرزمین نمایشنامهنویسان شگفتانگیزی مثل سوفکل و اشیل و اوریپید و آریستوفان. فلسفه در چنین بستری تکوین یافته و از سویی متأثر از آن و از سوی دیگر در رقابت با آن است.
افلاطون –با آن محاورات زنده- از سویی خود بخشی از آن سنت ادبی است و از سوی دیگر چنانکه همه میدانیم با شاعران و اهل ادبیات چندان همدلی نداشته و آنها را محترمانه از آرمانشهرش بیرون میگذاشته. البته درباره ماجرای افلاطون و شعر و ادبیات تفسیرها و بحثهای فراوان هست که عجالتا به آنها اشاره نمیکنم. غرضم تأکید بر همان تعامل و نیز تقابل دوجانبه فلسفه و ادبیات از همان آغاز است. چنانکه وقتی سالها پیش از موضعگیریهای افلاطون، آریستوفان داشت کمدی خواندنیاش –«ابرها»- را در نقد سقراط و شوخی با او مینوشت ادبیات داشت فلسفه یا فیلسوف را نقد میکرد.
وقتی از یونان صحبت میکنیم نباید زمینه تاریخی را فراموش کنیم. سوفسطاییان از سویی اهل استدلال بودند و از سوی دیگر مرد خطابه. شاید با مسامحه بشود این طور گفت که در مواجهه با سوفسطاییان انگار فلسفه بیشتر نقد خطابه و توهم دانشی که ایجاد میشده بوده و ادبیات نقد استدلالهایی که به جایی نمیرسیده است. به هر حال برای ساده کردن بحث چه بسا بتوان این جور گفت که دعوی فلسفه، عقلانیت است و فراتر رفتن از محدودیتهای روانی و اجتماعی و تاریخی و از این قبیل، در حالی که ادبیات ماجرای همین محدودیتهاست، توجه به آنها و روایت آنها.
وقتی این را میگویید انگار مرز بین فلسفه و خطابه یا فلسفه و ادبیات، مرز واضحی است.
نه، در واقعیت مرز واضحی وجود ندارد. این مرز را فقط میتوان بر اساس ساختن نوعی نمونه ذهنی (تیپ ایدهآل) بر مبنای مفروضات ترسیم کرد، وگرنه عملا بخشی از بهترین آثار فلسفی دنیا آثاری است برخوردار از فصاحت و بلاغت ادیبانه. فقط نکته اینجاست که شرط موفقیت اثر فلسفی این فصاحت و بلاغت نیست، چون اگر این طور بود مثلا «نقد عقل محض» کانت نباید تا این حد مهم میبود. هرچند حتی همان کتاب هم خالی از تلاش برای بلاغت و اثرگذاری نیست. در حقیقت آثار فلاسفه روی یک طیف قرار میگیرد که یک سرش از ادبیات دورتر است و سر دیگر آنقدر به ادبیات نزدیک است که مرزی با آن ندارد.
بخشی از بهترین آثار فلسفی دنیا آثاری است برخوردار از فصاحت و بلاغت ادیبانه
بگذارید مثلا «جمهور» افلاطون را در نظر بگیریم. آیا میشود انکار کرد که بخش عمدهای از اهمیت این رساله به سبب ساختار ادبی آن است؟ ساختار گفتگویی چندصداییای که صرف نظر از موافقت و مخالفت ما با مواضع سقراط/افلاطون به آن حیات همیشگی بخشیده است. در «جمهور» تراسیماخوس هم راحت حرفش را میزند.
به نظرم «جمهور» دقیقا به همین دلیل از «قوانین/نوامیس» خواندنیتر و به یاد ماندنیتر است. گفتگوهای دومی شادابی و واقعنمایی گفتگوهای اولی را ندارد و نقش فرم و ساختار در آن کمرنگ شده است. اگر از خواندن برخی رسالههای افلاطون لذت میبریم فقط به واسطه لذت بردن از مفهومپردازیهای فلسفی نیست، بلکه از قدرت ادبی آنها هم داریم لذت میبریم.
آیا میشود انکار کرد که بخش عمدهای از اهمیت رساله جمهور افلاطون به سبب ساختار ادبی آن است؟
در واقع افلاطون که میگوید فلسفه، رویارویی حضوری با ایده است از این ادعا که هنر، تصویربرداری غیر حضوری و غیر مستقیم است، مبرا نیست.
افلاطون خوشذوقتر و باهوشتر از آن بوده که واقعا ادبیات و هنر را کنار بگذارد. درباره نظریهاش و این که بحث او ناظر به کدام دسته از شعراست و مانند اینها هم بحثهای مختلف هست، ولی به هر حال حتی اگر فرضا نظریه فلسفیاش را در این باره خیلی افراطی هم تفسیر کنیم باز نمیتوانیم انکار کنیم که خودش در عمل اهل ادبیات و هنر است و از تواناییهایش در این زمینه بهره وافر برده است.
این ماجرای نسبت فلسفه و ادبیات از همان زمان افلاطون تا امروز در طول تاریخ ادامه پیدا کرده است. مثلا نسبت این دو در فرهنگ خودمان موضوع خیلی جالبی است که جای کار دارد و متاسفانه به آن چندان توجهی نشده است. مثلا در فارابی با اینکه تأملات مهمی درباره زبان دارد ادبیات پررنگ نیست، اما به ابنسینا که میرسیم ادبیات نه فقط به صورت شعر که به صورت داستانهای تمثیلی خودش را نشان میدهد. گویی ظرف مفاهیم فلسفی برای ابنسینا کافی نیست.
به ابنسینا که میرسیم ادبیات نه فقط به صورت شعر که به صورت داستانهای تمثیلی خودش را نشان میدهد، گویی ظرف مفاهیم فلسفی برای ابنسینا کافی نیست
به سهروردی که میرسیم قضیه خیلی واضح میشود. او بخش بسیار قابل توجهی از اندیشههایش را نمیتواند در قالب مفاهیم فلسفی بیان کند و به نوشتن داستانهای تمثیلی رو میآورد. اگر خیال کنیم سهروردی حرفهای «حکمهالاشراق» را در قالب داستانهای تمثیلی بیان کرده تصور و تلقی نادرستی از نسبت صورت و محتوا داریم. صورت و قالب، صرف ابزار نیست و خودش محتواست. نمیشده است و نمیشود «حکمهالاشراق» را در قالب حکایات تمثیلی بیان کرد و یا بالعکس. اندیشه و بیان همزادند و سنخیت دارند.
در ابتدای فلسفههای جدید غربی چهطور؟ آیا ادبیات آنجا هم حضور دارد؟
بله، این تقابل و تعامل ادامه پیدا کرده و هر دو جنبه هست. از طرفی سعی شده هر چه بیشتر به صورت هندسی و ریاضی و منطقی به مفاهیم فلسفی توجه شود و از طرف دیگر اساسا قالبهای بیانی جدید برای بیان اندیشه به وجود آمده است. مثلا مونتنی را در نظر بگیریم. به معنایی شاید بتوان او را نخستین فیلسوف دوره جدید دانست که بنیاد شکاکیت را برای فلسفههای جدید و امثال دکارت به ارث گذاشته است. در او جنبه ادبی بسیار برجسته است و او قالبی را پدید آورده که پیش از وی سابقه نداشته است، یعنی قالب جستارنویسی (essay) را با ویژگیهای خاصی که دارد و در آن زمان قالبی بوده است نو برای بیان اندیشهها و تجربههای نو. بعد از او فرانسیس بیکنِ اهل علم تجربی هم از همین قالب برای بیان اندیشههای اخلاقی و اجتماعی و سیاسیاش بهره برده است. بیکن در کنار فیلسوف-دانشمند بودن ادیب درجه یکی هم هست.
اما مثلا در دکارت این جنبه ادبی کم است. جنس فلسفهاش هم اقتضای سر و کار داشتن با ادبیات و هنر را ندارد (کاملا خلاف مونتنی). البته دکارت هم نویسنده بسیار خوب و توانایی است که روشن و موثر و هوشمندانه مینویسد. متاسفانه چون ما معمولا کارهای خود فیلسوفان را نمیخوانیم و مثلا سر کلاس فلسفه دکارت به گزارههایی درباره امتداد و حرکت و از این قبیل تقلیل مییابد، قابلیتهای غیر قابل انکار این فیلسوفان در نوشتن مغفول میماند و نادیده گرفته میشود.
در حالی که آنها در درجه اول نویسنده اند و در غرب هم آنها را به عنوان نویسنده می شناسند.
قطعا این جنبه هم مهم است و موثر بوده. واقعیت این است که کسی که نویسنده خوبی نباشد به این راحتیها به عنوان فیلسوف مطرح نمیشود. بسیاری از این فیلسوفان جزء ادبیات فرهنگ خودشان هستند. الزاما کارشان خلاقیت ادبی و هنری نیست اما زبان و بیانشان جزء سنت زبان و فرهنگشان شده است.
کسی که نویسنده خوبی نباشد به این راحتیها به عنوان فیلسوف مطرح نمیشود
در هر حال آن قرابت و رقابت فلسفه و ادبیات تا همین الان هم ادامه پیدا کرده است. بعضی فیلسوفان فعلی مرزی بین ادبیات و فلسفه نمیبینند و بعضی میکوشند این مرز را هر چه بیشتر پررنگ کنند. شاید باز با مسامحه بشود این طور گفت که هر چه دایره عقلانیت را تنگتر بگیریم جا برای ادبیات کمتر میشود و هر چه این دایره را وسیعتر بگیریم و تکثرِ پذیرفته شده در آن بیشتر شود جا برای ادبیات بازتر میشود.
این سخن شبیه حرف فوکو است که میگوید عقلانیت مدرن صداهایی را مسکوت میکند تا خودش را به کرسی بنشاند.
به قول هگل هر اثباتی متضمن نفی و هر نفیای متضمن اثبات است. وقتی بر چیزی تأکید میکنیم چیز دیگری محدود یا کمرنگ میشود. ماجرای تأکید بر شکاکیت یا عقلانیت هم به همین ترتیب است و به معنایی تاریخ فلسفه تاریخ همین کشمکش است. در دوره باستان سوفسطاییها هستند بعد افلاطون و ارسطوی طالب یقین. در دوره جدید مونتنی هست بعد بیکن و دکارت. هیوم هست بعد کانت. در فلسفه معاصر هم به همین نحو، مثلا اندیشه فوکو هست در نقد سیطره عقلانیت و هابرماس هست برای جستجوی عقلانیت.
برگردیم به بحث ادبیات و فلسفه. فیلسوفان معاصر نسبتشان با ادبیات چه طور است؟
مثل همیشه طبعا فضا یکدست نیست. از طرفی فیلسوفانی را داریم که خودشان اهل ادبیات خلاقاند و از نمونههای همدوره ما مثلا امبرتو اکو و ژولیا کریستوا را میشود نام برد که هر دو رمان هم نوشتهاند و از طرف دیگر فیلسوفان فراوانی هم هستند که اهل خلاقیت ادبی نیستند. درباره نسبت ادبیات و فلسفه هم اختلاف نظر هست، فیلسوفی مثل ژاک دریدا اصلا مرزی میان فلسفه و ادبیات قائل نیست و دیگرانی بر تفکیک این دو تأکید میکنند.
هر چه دایره عقلانیت را تنگتر بگیریم جا برای ادبیات کمتر میشود و هر چه این دایره را وسیعتر بگیریم و تکثرِ پذیرفته شده در آن بیشتر شود جا برای ادبیات بازتر میشود
فیلسوفی مثل هیدگر برای شعر شأنی برتر از فلسفه قائل میشود یا ریچارد رورتی برای رمان، در حالی که برخی اصلا شأن چندانی برای شعر و داستان قائل نیستند. در میان فیلسوفان سنت تحلیلی هم همین وضع هست. بعضی از آنها حتی کارهای خلاق ادبی هم نوشتهاند، در میان آنها هم که اهل خلاقیت ادبی نیستند باز بعضی مثل مارتا نوسبام اهمیت آثار ادبی را با جدیت متذکر میشوند. این را هم بگویم که بهترین فیلسوفان تحلیلی هم نویسندگان بسیار خوبی هستند، مثلا راسل یا کواین را به خاطر بیاوریم که چقدر بلیغ و موثر مینویسند.
در واقع بخواهم جمعبندی کنم باید بگویم خلاقیت ادبی (مثلا رمان یا نمایشنامهنویسی یا شاعری) کاری است در عرض فلسفه، فیلسوفی ممکن است اهل این خلاقیت باشد یا نباشد و به هر حال این نوع خلاقیتهای ادبی ربط مستقیمی به فلسفه ندارد. خودش یک فرم است برای بیان، جدای از فرم فلسفه.
فیلسوفی مثل هیدگر برای شعر شأنی برتر از فلسفه قائل میشود یا ریچارد رورتی برای رمان
از جنبه دیگر فیلسوف ممکن است به ادبیات و خلاقیت ادبی به مثابه موضوعی برای تفکر یا وجهی از وجوه آشکار شدن وضعیتهای انسانی توجه کند و درباره آن بیندیشد که این جنبه جزء کار فلسفی فیلسوف قرار میگیرد؛ ادبیات به این معنی سرمایه فرهنگی فیلسوف و موضوعی برای وسعت بخشیدن به اندیشهاش است، مثل کتابی که ژیل دلوز درباره مارسل پروست نوشته است و بالاخره ادبیات به صورت فصاحت و بلاغت و ساختار و صورت محکم در قالب مقاله و رساله امری است که فیلسوف با آن مستقیما درگیر است و چنانکه اشاره کردم اغلب فلاسفه مهم نویسندگان بسیار خوبی هم هستند.
اساساً اینکه افلاطون میگوید مواجهه هنرمند با ایده، غیر مستقیم است از کجا آمده است؟ میگوید هنرمند به صورت خاکی نظر دارد که خود روگرفتی از ایده اصلی در عالم مثل است. چرا چنین تصوری راجع به هنرمند دارد؟ چه بسا که هنرمند مواجه حضوریتری با عالم داشته باشد.
افلاطون یک سلسله مراتب عمودی وجودی دارد و متناسب با آن یک سلسله مراتب عمودی شناخت. همان طور که در سلسله مراتب وجودی اصل مُثُل است، در سلسله مراتب شناخت هم اصل شناخت مُثُل است. عالم محسوس که محل تغییر و تحول است مرتبه پایینی از عالم هستی است و شناخت متناظر با آن هم ارج چندانی ندارد. لازمه این نگرش در کنار درکی که او از کار هنرمند در مقام مقلد داشت همان ارزشداوری خاص اوست. اما طبعا هم میشود در آن سلسله مراتب تشکیک کرد هم در ارزشداوریاش، چنانکه این کار را در طول تاریخ متفکران مختلف به شیوههای متفاوت کردهاند.
بالاخره برای اینکه ادبیات شأنی پیدا کند ناگزیر هستیم از درافتادن با سرزنشی که افلاطون نسبت به شعر و ادبیات داشته است.
همانطور که در ابتدا هم اشاره کردم مفسرانی کوشیدهاند بر اساس آثار افلاطون نشان بدهند نظر او درباره شعر یکسره هم منفی نبوده است. اما اصلا فرض کنیم نظرش یکسره منفی بوده است و صرفا شعر و ادبیات تهییجی را در آرمانشهرش میپذیرفته و راه میداده است. این مشکل آرمانشهر افلاطون و هر آرمانشهر دیگری است که جایی برای تکثر آدمها و تفاوت سلایق و علایق و اندیشههای آنها در نظر نمیگیرد. در یک جامعه متکثر متمدن نظر افلاطون هم به عنوان یک نظر محترم است و البته به نظر من و شما میتواند کاملا نادرست هم باشد.
برویم به سراغ همان واگرایی و همگرایی فلسفه و ادبیات. همانطور که گفتید به نظر میرسد اینها یک دورههایی به هم نزدیک هستند یک دورههایی از هم دور هستند، یک دورههایی همدیگر را بیرون میکنند یک دورههایی همدیگر را جذب میکنند. در واقع میتوانیم بگوییم که تاریخ اندیشه و تاریخ تفکر فقط تاریخ فلسفه نیست. ادیبان هم در این تاریخ سهم داشتند. ادبیات هم معرفتبخشی میکند، منتها نقش ادبیات در معرفتبخشی توسط فلسفه انکار میشود. به نظر من اهمیت این بحث از همین ناشی می شود که به اینجا برسیم که فلسفه و ادبیات را نمیشود جایگزین هم کرد و نمیشود هیچکدام را هم به نفع دیگری کنار گذاشت.
تاریخ اندیشههای بشر تاریخ همه اندیشههای بشر است و حتما وسیعتر است از صرف تاریخ فلسفه محض. البته چنانکه گفتم اهل فلسفه هم الزاما نقش معرفتبخش ادبیات و هنر را انکار نکردهاند. در جامعه ما هنوز گاهی نوعی نگاه سنتی حاکم است که به موجب آن به دنبال اشرف علوم میگردیم؛ این از آن مهمتر است، آن یکی از این و به همین ترتیب. این نگاه با گرفتاریهای روانشناختی هم پیوند میخورد و نتیجهاش میشود اصرار بر اینکه کاری که من میکنم مهمترین کار دنیاست. این خیالات و تصورات را باید کنار گذاشت.
موضوعات و مسائل بشری مختلف است و بسته به اینکه موضوع و مسأله چه باشد حوزه خاصی از معرفت بشر متناسب با آن موضوع و مسأله اهمیت مییابد. روشن است که مثلا اگر دغدغه من شناخت «فرد» باشد و شناخت افراد جامعه، خواندن رمان خیلی به من کمک میکند. ما به تعداد رمانهایی که خواندهایم زندگی کردهایم.
اگر دغدغه من شناخت «فرد» باشد و شناخت افراد جامعه، خواندن رمان خیلی به من کمک میکند، ما به تعداد رمانهایی که خواندهایم زندگی کردهایم
فلسفه هم وقتی میخواهم مثلا بحث مفهومی کنم کمک میکند و سایر علوم انسانی هم هر کدام به جای خود، جامعهشناسی به جای خود و روانشناسی هم به جای خود.
از طرف دیگر بگذارید این را هم بگویم که فکر کردن همواره فکر کردن به چیزی است. ما در خلأ فکر نمیکنیم. فکر در خلأ نیست. فیلسوف همانطور که مثلا به ذهن فکر میکند یا به زبان، یا به تاریخ فلسفه، میتواند به ادبیات و هنر و علوم طبیعی و انسانی و دستاوردهای آنها هم فکر کند. فیلسوف برای فکر کردن نیاز به فرهنگ و فرهیختگی و دانش دارد. کسانی که این نوع کنجکاویها را ندارند حتی اگر عنوانشان رسما استاد فلسفه و فیلسوف باشد صرفا کارمند اداری دپارتمانهای فلسفهاند و تکنیسین. فیلسوف به معنای درست کلمه، یعنی اندیشمند و متفکر، حتما یکبعدی و تنگنظر نیست.
شما در مقالهتان درباره «رمان و فلسفه» اینگونه نوشتهاید که رمان هم کاشف از حقیقت است، همان مدعایی که فلسفه دارد. سر این حرفی نیست که ادبیات هم کاشف از حقیقت است، حرف این است که ادبیات تعهدی برای کشف حقیقت برای خودش قائل نیست. یعنی تعهد واقعنمایی برای خودش قائل نیست. ادبیات رسالت خودش را این نمیداند که واقعنمایی بکند. گرچه واقعنمایی هم میکند. به نظرم شاید بشود بگوییم بله علم صراحتا متعهد به واقعیت است، فلسفه متعهد به حقیقت است، اما هنر و ادبیات تعهدی ندارند که واقعیت و حقیقت را نشان بدهند، ضمن اینکه به طور ویژه ادبیات جایی است که زبان در آن محوریت و موضوعیت دارد. یعنی ادبیات جایی نیست که در آن زبان مصرف بشود زبان در ادبیات تولید، احیاو بازسازی میشود. ادبیات اگر تعهدی هم دارد مستقیما معطوف به خود زبان است. اما در فلسفه و در علم این زبانی که در ادبیات بازسازی و احیا میشود مصرف میشود. به نظرم این تعهد به واقعنمایی و تعهد به زبان را شاید بتوان به عنوان شاخصی برای تمییز ادبیات و فلسفه دانست. ادیب در درجه اول میخواهد اثر خواندنی تولید کند و زیبا بنویسد، متفاوت بنویسد، جذاب بنویسد. به قول فرمالیستها آشناییزدایانه بنویسد. شما موافقید با اینکه چنین تمایزی را برای این دو قائل بشویم؟
درباره مطالب جالبی که گفتید ملاحظات مختلفی میشود مطرح کرد. بگذارید از آن ماجرای واقعنمایی شروع کنم. آیا مثلا ادبیات سوررئالیستی یا ادبیات رئالیسم جادویی واقعیتی را آشکار نمیکنند؟ به نظر من از یک چیز مهم پرده برمیدارند و جنبههای مختلف آن را –درکنار خیلی چیزهای دیگر- آشکار میکنند: واقعیت ذهن و روان آدمی را. گاهی فراموش میکنیم یکی از واقعیتهای شناختنی و هیجانانگیز دنیا همین ذهن ماست، روان ماست، با همه تواناییهایش، محدودیتهایش، ترسهایش و جسارتهایش، یأسهایش و آرزوها و امیدهایش.
ولی ادبیات به آن حقیقت تعهد ندارد. ما الان به خاطر نگاه جامعه شناختی و فراگیر شدنش از ادبیات انتظار این را داریم که به ما تحلیل اجتماعی هم بدهد و الا هیچ وقت نگاه این نبوده که من بروم با بررسی متون کلاسیک، اجتماعیات استخراج کنم. این نگاه الان غالب است. ادبیات دأبش این نبوده که بیاید مثلا جامعه خودش را در آن زمان برای آیندگان به تصویر بکشد.
همه نکته من این است که اصلا لزومی هم ندارد چنین تعهدی داشته باشد. ادبیات، ادبیات است، به خودش تعهد دارد، چنانکه فلسفه و علم هم همینطور. ایدئولوژی نیستند و به چیزی غیرخودشان تعهد ندارند. یک جامعهشناس ادبیات، مثلا لوسین گلدمن، ممکن است متنی ادبی را بخواند و از آن تفسیری اجتماعی به دست بدهد. این صرفا یک تفسیر و یک روایت است. دیگری هم میتواند متن را از منظر دیگری تحلیل و بررسی کند. ادبیات خودش حقیقت و واقعیت است، صرف ابزار بیان اینها نیست.
فیلسوف برای فکر کردن نیاز به فرهنگ و فرهیختگی و دانش دارد. کسانی که این نوع کنجکاویها را ندارند حتی اگر عنوانشان رسما استاد فلسفه و فیلسوف باشد صرفا کارمند اداری دپارتمانهای فلسفهاند
وقتی سروانتس داشت «دن کیشوت» را مینوشت خودش نمیدانست دارد یکی از مهمترین کارهای دنیای مدرن را مینویسد. آگاهانه یا ناآگاهانه و در حقیقت قاعدتا با ترکیبی از اینها فکر کرده بود نقیضه رمانهای پهلوانی را بنویسد، چه بسا پایانی را بر آنها. همان پایان شد آغاز دنیای جدید و به قول فوکو دنیای جدید از وقتی شروع شد که دن کیشوت از خانهاش پا به بیرون گذاشت و دنیا را شناخت.
در واقع حقیقت در منشور شناختهای ما به صورتهای مختلف آشکار میشود. هر قرائت و روایتی موجه نیست اما قرائتها و روایتهای موجه متکثر و متفاوت وجود دارد. فلسفه و ادبیات و علم و هنر منشورهای شناخت حقیقتاند. اینکه اگر ما به یک چیز از پنج زاویه نگاه کنیم آن را پنج جور میبینیم، نفی حقیقت نیست، شناخت آن است.
مسأله نسبت زبان و ادبیات چه میشود؟ ادبیات زبان را تولید میکند، اما علم و فلسفه چنین استفادهای از زبان نمیکنند.
درباره این هم جای تأمل و بحث هست. اول از همه باید بپرسم آیا غیر از این است که تفکر و به کاربردن زبان تقریبا یکیاند؟ وقتی داریم فکر میکنیم چه میکنیم جز استفاده از زبان یا به عبارت دقیقتر زبانورزی؟ بنابراین اگر ادبیات زبان را غنی میکند امکانات اندیشیدن ما را بیشتر میکند. مهمتر اینکه در علم و به ویژه در فلسفه هم از زبان استفاده خلاقانه میشود. فلسفه اصلا کار کردن با مفاهیم است، خلق و تحلیل و ایضاح و نسبتسنجی مفاهیم. فلسفه مفهومپردازی است. همه فلسفههای بزرگ نظامهای مفهومپردازی خلاقانه است.
در علم و به ویژه در فلسفه هم از زبان استفاده خلاقانه میشود، همه فلسفههای بزرگ نظامهای مفهومپردازی خلاقانه است
بله فلسفه مفهومسازی میکند. ادبیات هم همین کار را میکند. ضمن اینکه ادبیات مواد خام را هم برای مفهومسازی فلسفی در اختیار فلسفه قرار میدهد.
در ادبیات مفهومسازی «هم» میشود کرد، اما نحوه پرداختن ادبیات به امور، الزاما با مفهومسازی نیست و مهمتر اینکه تحلیل و سنجش مفاهیم و ایضاح حدود و ثغور منطقی آنها هم در حوزه ادبیات قرار نمیگیرد. بسته به اینکه منظورمان از ادبیات کدام گونه باشد و چه صورت خلاقانهای از ادبیات را در نظر داشته باشیم با ظرفیتهای متفاوتی برای مفهومسازی مواجهایم. مفاهیم در شعر کارکردی دارند متفاوت از فلسفه. در رمان همینطور. وقتی در رمانی شخصی نظرش را راجع به موضوعی میگوید نظر آن شخصیت در آن رمان است نه نظر نویسنده. معمولا این را مثال میزنم که وقتی در «برادران کارامازوف» میخوانیم «اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است»، این برخلاف تصور معمول نظر داستایوسکی نیست، نظر ایوان کارامازوف است. نظر دیمیتری و آلیوشا هم نیست. وقتی میگویم رمان قصه افراد است نظرم به همین جنبه است. طبعا مثلا در این قالب نحوه استفاده از مفاهیم متفاوت است از مقاله فلسفی. صرف نظر از این قضیه قالبهای مختلف و امکانات و محدودیتهایشان، این را هم چنانکه گفتید باید در نظر داشت که فلسفه از حیث بیانی از ادبیات منفک نیست. هر نوشتهای –حتی در حوزه علم- اگر صرفا به صورت فرمولهای ریاضی-منطقی نوشته نشده باشد با زبانی نوشته شده که با ادبیات پیوند تنگاتنگ دارد.
مانند همان مثالی که خودتان در سخنرانیتان درباره ادبیات و فلسفه گفته بودید، گفته بودید مفهوم «شبکه باور» که کواین استفاده می کند یا «روبنا و زیر بنایی» که توسط مارکس به کار میرود استعاره است.
بله، دقیقا اینها استعاره است و البته از این حیث اشکالی هم بر آنها وارد نیست. استعاره هم جزء وسائط اندیشیدن است و از جمله تواناییهای ذهن ماست. فقط باید وقتی آن را به کار میبریم واقف باشیم به استعارهبودنش، یعنی باب بحث را نبندیم. در حقیقت برای شناخت دنیا همانقدر که داشتن و پروردن ذهن منطقی لازم است، داشتن و پروردن تخیل هم لازم است. بدون تخیل حتی در حوزه علوم تجربی هیچ نظریهای پدید نمیآید و هیچ مدلی ساخته نمیشود.
همین تخیلی که شما اشاره کردید آیا نمیتواند یک وجه ممیز هنر و فلسفه باشد؟ عنصر خیال در هنر موضوع محوری است.
وزن و میزان و نحوه کاربردشان بسته به موضع و محل قاعدتا متفاوت است، اما حرفم همین است که این طور نیست که مرز قاطعی وجود داشته باشد و بشود گفت در ادبیات و هنر تخیل اهمیت دارد و در فلسفه و علم نه. برای همین است که از صرف تفکر انتقادی و تحلیلی به معنی خشک کلمه چیزی در نمیآید، برای تالیف و حتی تحلیل خلاقانه تخیل لازم است. اجازه بدهید یک مثال بزنم داوینچی را در نظر بگیرید؛ داوینچی دانشمند است یا هنرمند یا صنعتگر ؟
همه و هیچکدام.
چرا؟ برای اینکه این آدم از طرفی نبوغ هنری دارد از طرف دیگر روحیه علمی. نقاشیهای او الان برای ما هنر است اما کشف پرسپکتیو برای او چیزی از مقوله علم بوده است. او داشته چیزی را درباره واقعیت و بازنمایی آن کشف میکرده است، با روحیه علمی. نقاشی برای او مسیر شناخت جهان بوده است. جایی که فیزیک و آناتومی در آن پیوند مییافته. ذوق زیباییشناختی او را فقط به صورت انتزاعی میشود از تاملات علمی و نظریاش جدا کرد.
در عالمِ واقع شاهکارهایی مثل «باکرۀ مقدس و قدیسه آن» و «شام آخر» و «مونالیزا» حاصل به هم رسیدن تواناییهای مختلفاند. از تشریح بدن گرفته تا شناخت نور و مناظر و مرایا و البته قدرت مشاهده سَکنات و حرکات و رفتارها؛ نبوغ او همین نقطه اتصال دانش و تخیلش است. بگذریم. میخواستم بگویم تخیل نمیتواند عنصر کاملا جداکننده ادبیات و هنر از فلسفه و علم باشد./1325//102/خ