گزارش مراسم رونمایی از تقریظ رهبری/ بزرگترین پل فرهنگی جهان در همدان ایجاد شد
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در همدان، آن چه که ما از احمد در ذهن داشتیم، تصویری از یک آدم بزن بهادر بود! آدمی قلدر و خشن و بیمنطق که دست بزن دارد و حالا هم دارد در سپاه حکومت میکند.
حوالی ظهر بود که رسیدیم به سپاه خودمان را معرفی کردیم و گفتیم: آمدهایم برای ملاقات با برادر احمد.
معلوم شد خودش برای کاری به شهر رفته. ما را خیلی مودب راهنمایی کردند به اتاقی در پشت ساختمان سپاه، آنجا اتاقی بود که هم محل کار احمد بود و هم حکم خانه او را داشت. فضای داخلی اتاق خیلی تمیز و مرتب بود. کفپوش آن، یک تخته موکت مستعمل بود. در گوشهای چند پتوی کهنه ولی نظیف را خیلی مرتب روی هم چیده بودند. چند جلد کتاب؛ عمدتا آثار شهید مطهری از قبیل: انسان و اسلام، عدل الهی، سیری در نهجالبلاغه و... و کتبی با موضوع تاریخ جنگ جهانی دوم، چند مجله پیام انقلاب و از همه جالبتر، تعدادی جزوه درسی دانشگاهی با موضوع مهندسی برق صنعتی ابتدا به ساکن نفهمیدیم این جزوهها در بین آن کتابها و مجلات چه فلسفه وجودی دارند.
بعد از چند دقیقه که وارد اتاق شد، همگی چشم شدیم و شروع کردیم به بررسی ظواهر او. از همان دیدار اول فهمیدیم آدمی است جدی و بسیار منضبط.
دور هم نشستیم احمد شروع کرد به تشریح موقعیت و حدود بیست دقیقهای به صورت شمرده و دقیق، گزارش داد. بعد هم شروع کرد به نالیدن از دست همه مسؤولان، یعنی کسانی که باید به او کمک میکردند، اما نمیکردند. خیلی دلش پر بود....(بخش هایی از کتاب مهتاب خین)
با این که جلسه در نخستین ساعات صبح برگزار شده بود اما هوا کاملا مهتابی بود البته مهتابی که گم بود، این حرف را بی راه نمی گویم از راوی مهتاب خین و خود مهتاب هم خبری نبود و از طرفی در این جا سخن از مهتاب بود البته "مهتابی که گم شد".
حضور در چنین جلسه ای انسان را خود به خود به یاد روایت شنیدنی "مهتاب خین" شهید حاج حسین همدانی می اندازد فقط آنجا مهتاب دیدنی است و اینجا زمانی است که مهتاب گم شده است هر کس با پاره ای از مهتاب یا به دنبال مهتاب به اینجا امده است تا انعکاس آن را تالاب دل، به همگان نشان دهد. می گفت که تقریظ رهبری بر کتب دفاع مقدس احساسی نیست و به نوعی راهبردی اساسی برای ملت ایران است اما این رعد و برق احساس سبب بارش عظیمی شده است. وقتی فیلم دیدار رهبری پخش می شود، نکات ناب بیانات ایشان چون رعد و برقی نافذ گریه ابر دل های مردم را روانه می کند اما چه سود؛ باید باشی و استشمام کنی و باشی ببینی و با تمام وجود این مساله را درک کنی.
زمانه تغییر کرده است و امروز به جای صدای معنادار گلوله ها؛ صدای بی امان دیافراگم دوربین خبرنگارها فضا را پر کرده، و هجوم آنها به سوی میهمان ها خبر از واقعه بزرگی است اما کو گوش شنوا!! این واقعه مانند سقوط هواپیما و تصادف قطار و فرو ریختن پلاسکو نیست که خبر لحظه به لحظه طلب کند و در مدتی محدود اتفاق افتاده باشد و این خبر مانند حادثه تلخ پلاسکو نیست که گم شدگان او در مدت یک هفته پیدا شده و قائله پلاسکو با پیدا شدنشان تمام شود و اصلا این خبر را نمی توان انعکاس سیاسی داد و مانور سیاسی در آن به راه انداخت.
گم شدگان در این وادی خود، راهنمایان بشریت هستند که ناشناس ماند نشان مانند خورشید در پس ابر تاثیر خود را می گذارد و بازماندگانشان صدف هایی هستند که مروارید و گوهر از دهانشان جاری می شود وقتی لب می گشایند. این رویداد سیری افقی در تاریخ و فرهنگ آینده نظام اسلامی است و در حقیقت افتتاح بلندترین پل در جهان است، پلی که دیروز را به امروز و امروز و دیروز را به فرداها متصل می کند و خدا می داند که این پل چه موقعیت استراتژیکی دارد.
امروز به حقیقت امر، مهمترین اولویت پاسداری از این پل استراتژیک است و برای هموار کردن راه آن باید همه انقلابی ها دست به کار شوند، رهبر معظم انقلاب وعده دادن که فازهای دیگر این پل در روزگاری نه چندان دور در اقصی نقاط دیگر جهان به بهره برداری خواهد رسید.
سردار حسام نویسنده راز نگین سرخ از راز حرکت در مسیر این راه نیز پرده برداشت و رضایت شهدا را رمز حرکت در مسیر دانست. گویی همه برای ادای دین آماده اند تا به نوعی در این بزم آسمانی سهیم باشند. شاید امروز را بتوان به عنوان جشن تولد هم جشن گرفت، تولد دختر و پسری در فضای ادبیات دفاع مقدس به نام های شینا و گلستان یازدهم.
همه در فکر فرو رفته اند و به راحتی می توان حسرت توام با حسادت را در چشمان خیلی از افراد حاضر در جلسه فهمید، این حس وقتی بیشتر به چشم می آمد که رهبری انگشتری خود را به جانباز سرافراز علی خوش لفظ راوی وقتی مهتاب گم شد، هدیه داد.
دلم می گیرد و ناراحت می شوم به خاطر وقتی که مهتاب گم شد؟ و چقدر مهتاب های زیادی در شهرهایماه هستند که دانه دانه در حال گم شدن هستند و چقدر خاطرات نابی که مانند خورشید به دلیل بی توجهی برخی مسؤولان گم می شوند.
نامش علی خوش لفظ است و سالک شهر همدان آیت الله فاضلیان او را علی خوش معنا می نامد و رهبر معظم انقلاب علی خوش خواب و خوش مرام می گوید در 16 دی ماه قرار می شود که جمعی محدود از نویسندگان فرهنگ و ادب نماز جماعت را با رهبر معظم انقلاب بخوانند و بعد از آن ساعتی در محضر ایشان حضور داشته باشند. در آن پنج شنبه به یادماندنی به جهاتی زودتر از موعد به محل قرار و دیدار با رهبری رسیدم و بعد از دقایقی دو نفر از مهمانان آمدند و بعد از دقایقی علی آقای خوش لفظ و جناب حمید حسام هم به جمع اضافه شدند. هنوز تا اذان مغرب فاصله داشتیم علی آقای خوش لفظ را بی تاب می دیدم و هنوز آثار زخم های دفاع مقدس بر چهره علی آقای خوش لفظ مشخص بود و بعداز چند دقیقه رهبر معظم انقلاب در جلسه وارد شدند و آقای خوش لفظ را در آغوش گرفتند، بعد از این که آقای خوش لفظ ین لحظات را بهترین لحظات عمر خود می نامد رهبر معظم انقلاب گفتند که شما بهترین لحظه های عمر خود را نه یک بار، نه دوبار، بلکه ده ها بار در جبهه ها گذراندید. علی آقای خوش لفظ از آقا خواستند برای شهادتشان دعا کند رهبری در جواشان فرمودند شما بعد از 120 سال که از دنیا رفتید قطعا شهید محسوب می شوید متها فرق شما با شهدایی که گلوله خوردند و شهید شدند این است که شما سال ها رنج کشیدید و این افزون تر از شهادت است. رهبری درباره کتاب وقتی مهتاب گم شد از آقای حسام می پرسند و نحوه نگارش آن را مورد تحسین قرار می دهند.
با شنیدن همین یک جمله جان تازهای گرفتم. اما آن شب به جای اینکه با خیال آسوده بخوابم، برعکس خوابهای بد و ناجور میدیدم. چند بار از ترس از خواب پریدم. این بار سر و صدای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راهپله میآمد. انگار کسی روی پلهها بود و داشت از طبقه پایین میآمد بالا. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایههای مبهمی را میدیدم. انگشتها را توی گوشهایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد.
نمیدانم چقدر گذشت که یکدفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایهای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سیبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفتهای خوابیدی.»
رفت سراغ بچهها. خم شد و تا میتوانست بوسشان کرد. نگفتم از سرشب خوابهای بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوشهایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.
پرسید: «آبگرمکن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خوردهای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره اندختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد.
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچهها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانک این بعثهای از خدا بیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها.»بخش هایی از کتاب دختر شینا)/504/979/ب1