گفت طوري ميجنگم كه تشييع پيكرم هم بيزحمت باشد
به گزارش خبرگزاری رسا؛ شهيد محمد مهدي مالاميري نخستین شهيد روحاني مدافع حرم است كه در سوريه به درجه رفيع شهادت نائل آمد. مالاميري در كنار روحيه رزمندگي، به لحاظ علمي و حوزوي از مدارج بالايي برخوردار بود و با تلفيق جهاد و دانش تركيبي زيبا را به ثبت رساند. پدر شهيد حجتالاسلام احمد مالاميري در گفتوگو با «جوان» در كنار تشريح ابعاد شخصيتي پسرش، راهي كه ايشان براي شهادت پيمود را برايمان بازگو ميكند.
شهيد مالاميري نخستین شهيد روحاني مدافع حرم هستند و شما به عنوان پدر ايشان بفرماييد براي تربيت و پرورش شهيد چه كاري انجام داديد و شهيد در چه فضايي رشد پيدا كردند؟
براي داشتن فرزند صالح بايد قبل از تولد برنامهريزي داشت. برنامهريزي ما اين بود كه همسرمان را از خانوادهاي متدين انتخاب كنيم و آداب اسلامي و ديني درباره ازدواج، بچهدار شدن و تربيت را انجام دهيم. مثلاً مادرشان زماني كه ميخواستند به بچه شير دهند هميشه با وضو بودند. سعي ميكرديم در طول تربيت و پرورش محمدمهدي خمسمان را بدهيم و اگر براي مهماني به خانه كسي ميرفتيم و ميدانستيم خمس بر آنها واجب است و خمسشان را نميدهند مبلغش را حساب ميكرديم. ما حرف روانشناسان غربي كه در راديو و تلويزيون ميگفتند بچه را بايد آزاد و رها گذاشت قبول نداشتيم و طبق قوانين اسلامي كه گفته ميشود بهترين ميراثي كه پدر براي فرزند به يادگار ميگذارد ادب است سعي كرديم آداب اسلامي را به فرزندمان ياد دهيم. زماني كه پسرم خواندن و نوشتن ياد گرفت كتابهايي كه ميدانستيم در سرنوشت و تصميمگيرياش تأثير دارد را ميخريديم و در اختيارش ميگذاشتيم تا آنها را مطالعه كند. ميگفتيم وقتي خواندن را تمام كردي درباره محتواي كتاب از شما سؤال ميپرسيم و وقتي ديديم كه مطالب كتاب را متوجه شدهايد يك جايزه به شما ميدهيم. در تابستان و تعطيلات با هم پارك و كوه ميرفتيم و خودم با پسرم بازيهاي مختلف مثل پينگپنگ، بدمينتون، فوتبال و شنا انجام ميداديم. غير از ايشان دو پسر ديگر دارم كه آنها هم روحاني هستند. سعي ميكردم خودم همبازيشان باشم و در اوقات فراغت بعضي اشعار كوتاه، رباعيات، آيات و احاديث كوتاه را برايشان ميخواندم، توضيح ميدادم و ميخواستم آنها را حفظ كنند. خودشان هم مطالب راهگشا را حفظ ميكردند. علاوه بر اين در دوران ابتدايي زبان عربي و انگليسي را به پسرم آموختم و محمدمهدي از همان دوم ابتدايي روزه ميگرفت. قبل از آن نماز خواندن را شروع كرده بود و من و مادرش بايد و نبايدهاي ديني را به پسرمان ميگفتيم. در دوران راهنمايي گناه كبيره آيتالله دستغيب را خوانده بود.
خواندن دروس حوزوي و طلبه شدنشان به انتخاب خودشان بود؟
بچهها سوم راهنمايي را كه خواندند تصميم به طلبه شدن گرفتند و از همان ابتدا براي طلبه شدنشان برنامهاي نبود. در آخرين روزهاي دوران راهنمايي درباره طلبگي با پسرهايم صحبت كردم و گفتم خدا در قرآن فرموده آنچه در روزي زمين است را ما براي انسانها خلق كردهايم و روزي انسانها دست ماست و هر مقدار كه بخواهيم ميدهيم و اگر نخواهيم نميدهيم. به آنها گفتم روزي دست خداست ولي همه انسانها بايد كاري در دنيا انجام دهند و به كاري مشغول شوند و به همنوعانشان خدمت كنند. در ميان كارها، يك كار هم تبليغ دين است كه خدا در قرآن ميفرمايد چه كسي بهتر از اينكه به سوي خدا دعوت كند و خودش هم كارهاي خوب انجام دهد و بگويد مسلمان هستم و در برابر دستورات خدا تسليم هستم. توضيح ميدادم اين شغل پيامبر و انبياست كه ديگران را به خدا دعوت ميكردند. الان هم انقلاب شده و در خارج از كشور هم به روحاني احتياج است و از آنها ميپرسيدم كه ميخواهند روحاني شوند كه آنها هم موافق بودند و روحاني شدند.
بحث ازدواج و تشكيل خانوادهشان را در همين عالم رفاقت با شما در ميان گذاشتند؟
معمولا بچهها مسئله ازدواج را به مادرشان ميگويند ولي ايشان اولين بار به من گفتند. دليلش هم اين بود كه يك روز به مدرسهاش رفته بودم و آنجا همكلاسيهايش مطرح كردند و گفتند براي ازدواج چه سني مناسب است؟ من هم در جوابشان گفتم اگر طلبهاي پايه 6 حوزه را خوانده باشد و يك بار هم تبليغ رفته باشد آن موقع زمان ازدواج است. ولي اگر فكرش در مسائل ازدواج نباشد و بخواهد بيشتر درس بخواند و بعد ازدواج كند بهتر است ولي اگر فكرش در مسائل ازدواج باشد همان موقع بايد ازدواج كند. اگر هنگام درس فكرش جاي ديگري باشد آن درس به درد نميخورد. بعد از مدتي ايشان به خانه آمد و گفت بابا يادت است آمدي مدرسه آن حرفها را گفتي؟ وقتي تأييد كردم گفت من الان در فكر ازدواج هستم. گفتم كسي را سراغ داري كه به خواستگاري برويم؟ گفت نه. من با مادرش صحبت كردم و ايشان كسي را معرفي كرد و براي خواستگاري رفتيم و مراسم ازدواج برگزار شد.
وقتي بحث رفتنشان به سوريه را مطرح كردند نظر شما چه بود؟
ايشان سعي ميكرد همه كارهايش با رضايت مادر و پدرش باشد و اعتقاد داشت اگر در كاري والدين راضي نباشند موفق نميشود. چون خيلي دوست داشت به جبهه مقاومت بپيوندد قبل از اينكه عنوان كند خودش شروع به فعاليت كرد و اگر ميديد من مخالفتي ندارم كارش را انجام ميداد و اگر ميگفتم اين كار درست نيست آن را رها ميكرد. يك بار در سن 18 سالگي دوست داشت به لبنان برود و با اسرائيل بجنگد و چون ميدانست من مخالفت ميكنم بدون اينكه چيزي بگويد به اروميه رفت و خواست از آنجا پياده به تركيه برود كه بين راه با چوپاني برخورد كرد و او كسي كه افراد را قاچاقي از مرز رد ميكرد معرفي كرد. وقتي آن شخص چهره محمدمهدي را ديد فكر كرد اطلاعاتي است و براي دستگيرياش آمده و قسم خورد كه من كسي را از مرز رد نميكنم. به قم برگشت و خواست هرطور شده به عراق يا سوريه برود تا اينكه سال 93 ميخواستند طلبههاي جواني كه زبان عربي بلدند را براي تبليغ به سوريه بفرستند. محمدمهدي و برادرش اعلام كردند حاضرند به سوريه بروند. آموزش ديدند و قرار شد يكي برود و نفر بعدي بعداً اعزام شود كه چون برادر بزرگتر شهيد شد به برادر كوچكتر اجازه اعزام ندادند.
شما مخالفتي با رفتنشان نكرديد؟
ايشان وقتي براي آموزش رفت چيزي به ما نگفت و وقتي پيگيري كرديم گفت ميخواهم به سوريه بروم. ميگفت ما درس خوانديم كه به آن عمل كنيم. آموزههاي ديني به ما اجازه نميدهد كه اينگونه مرزهاي اسلامي مورد تجاوز واقع شود و ما كاري نكنيم و فقط بنشينيم و درس بخوانيم. حديثي از پيامبر اسلام آورد كه اگر انسان صداي مظلومي را بشنود و به يارياش نرود مسلمان نيست. توضيح داد كه الان امريكا در سوريه داعش را آورده و بچههاي كوچك را جلوي پدر و مادر و پدر و مادر را جلوي بچه كوچك ميكشد و ما اينها را ميبينيم و نميشود دست روي دست بگذاريم و بايد براي ظهور امام زمان(عج) كار و تلاش كنيم. شبي كه ميخواست به سوريه برود براي خداحافظي با همسرش به خانه ما آمد. من به ايشان گفتم كه دوران دفاع مقدس آيتالله مشكيني در مسجد اعظم عنوان كردند كه بعضي از طلبهها از من ميپرسند الان كه جنگ است وظيفه ما چيست بايد درس بخوانيم يا به جبهه برويم؟ آيتالله مشكيني گفته بودند اگر شما ميدانيد كه بنشينيد و درس بخوانيد به درد اسلام و مسلمين ميخوريد وظيفه اين است درستان را بخوانيد وگرنه وظيفه اين است به جبهه برويد. من به ايشان گفتم شما چند سالي است مشغول تدريس هستيد و سطح بالايي از معلومات را داريد وظيفهتان اين است در حوزه باشيد. ايشان و برادرش هر دو گفتند تمام احاديث و اصول مطلق گفتند اگر سرزمين مسلمانان مورد تجاوز واقع شود بر همگان واجب است دفاع كنند. از جمله مقام معظم رهبري هم فرمودهاند اگر مسئولان امر اعلام نياز كنند واجب است افراد بروند و الان هم اعلام نياز شده و ما بايد برويم. من ديدم مادر، همسر و برادرها ميگويند بايد رفت و ديدم خودش خيلي دوست دارد برود ديگر نگفتم راضي نيستم و در عوض گفتم اگر زماني محاصره شدي و گلوله و اسلحه نداشتي مردانه بايد بجنگي و تن به اسارت ندهي. گفتم داعش رحم و مروتي براي اسير نگه داشتن ندارد و شما بايد سعي كني تا آخرين نفس بجنگي، حتي اگر اسلحه هم نبود با سنگ و خاك با آنها بجنگ. ايشان گفت من با گروه فاطميون كه اينجا آموزش ميبينم صحبت كردهام و گفتهام بايد چنان در سوريه با داعش بجنگيم كه منتظر برگشت پيكر و تشييع جنازه نمانيم و زحمت تشييع جنازهمان را هم به دوش ديگران نيندازيم. اين را گفتند و وقتي شهيد شدند دقيقاً همين اتفاق افتاد.
پيكرشان بعد از شهادت ديگر به كشور بازنگشت؟
در سوريه حدود 40 روز بين نيروهاي تيپ فاطميون در استان درعا در جنوب دمشق حضور داشتند. قرار بود روز 30 فروردين 94 تيپ فاطميون به قسمتي كه نيروهاي داعشي از اردن وارد سوريه ميشدند، بروند و منطقه را بگيرند. هشت شب راه ميافتند و تا ساعت چهار صبح پياده ميروند و به منطقه ميرسند. حتي بخشهايي از منطقه را هم ميگيرند كه نيروهاي كمكي نميرسند و صبح 31 فروردين دشمن از همه طرف به آنها حمله ميكند و دو نفر از فرماندهانشان شهيد ميشوند و يكي از فرماندهان مجروح و فرمان عقبنشيني صادر ميشود. در گروهي كه پسرم حضور داشت يك نفر تير ميخورد و داد و فرياد ميكند كه مرا با خود ببريد. زير رگبار دشمن بودند و نميتوانستند مجروح را با خود ببرند كه محمد مهدي ميگويد من پيش مجروح ميمانم و به سمت دشمن تيراندازي ميكنم و شما برگرديد. بقيه برميگردند و ايشان ميماند تا اينكه به شهادت ميرسد. همانطوري كه خودش گفته بود چنان بجنگيد تا تشييع جنازه نداشته باشيد همانگونه هم شد و شهيد مالاميري تشييع جنازه نداشت و تا الان هم خبري از پيكرشان نشده است.
زماني كه به سوريه ميرفتند شما خودتان را آماده شنيدن خبر شهادتشان كرده بوديد؟
بله. ما ايمان داريم كسي كه در راه خدا شهيد ميشود مرده نيست و زنده است و به همين خاطر ناراحت نيستيم بلكه خوشحال هم هستيم. خبر شهادت را اول به برادرش داده بودند و وقتي ايشان به من گفت محمد مهدي مجروح شده، من گفتم واقعيت را بگو كه بالاخره گفت برادرش شهيد شده است. من آن لحظه به اتاق آمدم و مادر شهيدم هم در اتاق حضور داشت. با وجود سنگيني خبر من طوري بودم كه ايشان متوجه اتفاق نشد و روز بعد به ايشان خبر شهادت را دادند. مادرش هم وقتي متوجه شد آمادگي شنيدن خبر را داشت و اين آمادگي را هم خدا ميدهد. مادرش از همان كودكي محمد مهدي به شوخي ميگفت پسرم آنقدر خوب است كه شهيد ميشود.
شما با رهبري هم ديدار داشتيد، از اين ديدار و صحبتهايي كه ايشان با شما داشتند، بگوييد.
در آن ملاقات چند نفر از خانواده شهداي مدافع حرم حضور داشتند كه ايشان با همه صحبت كردند و چون من همراهم عبايم را نبرده بودم بعد از جلسه عباي خودشان را به من هديه دادند. در اين جلسه به ايشان گفتيم ما هنگام مواجهه با خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان خجالت ميكشيديم ولي الان با تقديم اين شهيد اين خجالت از ما برداشته شد كه ايشان فرمودند خدا شما را در دنيا و آخرت سرافراز كند. يك صحبت كلي هم براي همه داشتند و فرمودند ممكن است جايي را بمباران كنند و همه شهيد شوند كه اين شهيدان قصد رفتن و جنگيدن مقابل دشمن را نداشتند ولي شهيدان شما با وجود اطلاع از وجود تروريستها تصميم به رفتن و جنگيدن گرفتند. در زمان جنگ تحميلي بعضي ميگفتند كساني كه شهيد ميشوند كم سن و سال هستند و دلبستگي به دنيا ندارند و به همين خاطر به جبهه ميروند ولي الان ميبينيم شهداي مدافع حرم ازدواج كردهاند، زن و فرزند دارند و علايق دنيوي نتوانسته مانعشان براي جهاد شود، گذشته از اين اينها فقط براي وطن هم نجنگيدند و از سرزمين ملي بيرون رفتند، وارد مرزهاي اسلامي شدند و مدافعي از كيان اسلام شدهاند./۸۰۴/د101/ی