چرا لیبرالها طرفدار نظریۀ توطئه شدهاند؟
به گزارش خبرگزاری رسا، جان گری، نیواستیسمن — تا همین اواخر، موضع لیبرالها این بود که توطئهای در کار نیست: هیچ توطئهای، در هیچ مقیاسی، که اهمیت تاریخی داشته باشد. تاریخ یعنی بازههای طولانی آشوب و بلاهت، جز فُرجههای هرازگاه که چهرههای عاقلی مثل خودشان زمامدار بودهاند. در گذر ایام، عقل قویتر میشد و هماوردی برای قدرت لیبرالها نمیماند. لیبرالها، در رأس همۀ احزاب جریان اصلی، اعتقاد داشتند که تاریخ یعنی فرآیند تدریجیِ ارتقای مرحله به مرحله. مطلوبشان خواه نوع بهتری از سرمایهداری بود یا نسخۀ بهروزشدهای از سوسیالدموکراسی، آنها مشتاق تداوم پیشرفت عقل بودند، صدالبته به رهبری خودشان. این فرآیند به معنای جبریاش حتمیالوقوع نبود، اما در درازمدت از هر سدی میگذشت. حتی اگر قوای تاریکی تمهیدی میاندیشیدند که جلوی پیشرفت را بگیرند، سرنوشتی جز ناکامی در انتظارشان نبود.
ظرف چند سال گذشته، دیدگاه لیبرال متفاوتی گسترش یافته است. انتخاب دونالد ترامپ، رأی به برکسیت و پیشروی پوپولیسم لرزه به جان «ایمان به عقل» انداخته است. متعاقباً لیبرالها نیز برای تبیین تغییراتِ جاری در سیاستورزی که با نظریۀ تاریخیشان جور درنمیآید، سراغ قوای پنهانی رفتهاند. ذهنیت توطئهپندار اکنون میان همان جماعت درستاندیشی رواج یافته است که دو یا سه سال قبل، این ایده را که «سیاست به دست بازیگران پنهان شکل میگیرد» توهم میشمردند. در این جهانبینی جدید لیبرال، نهتنها پیشرفت متوقف شده است بلکه به روشهای مخفیانه، عامدانه، تیشه به ریشهاش میزنند و روندش را معکوس میکنند.
این باور که نیروهایی پنهان زمامدار رویدادهای بشریاند، خطرناکترین سم در عرصۀ سیاستورزی است. نورمن کوهن در کتاب مجوز نسلکُشی۱ (۱۹۶۷) مطالعهای گرانسنگ دربارۀ آن متن جعلی مشهور سال ۱۹۰۳ یعنی پروتکلهای بزرگان صهیون۲ انجام داد. متنی که به احتمال زیاد ساخته و پرداختۀ یکی از افسران سرویس مخفی تزار بوده است. کوهن نشان داد این متن خوراک توهمات نظریۀ توطئۀ عظیمی شد که ماهیت ضدیهودی داشت و در پی سلسلهای از تحولات کلان سیاسی به هولوکاست منجر شد. منطق چنین نظریههای توطئهای در واقع، قتلعام است، و بدینترتیب، پروتکلها به کار توجیه پروژۀ نابودسازیای آمدند که در تاریخ نظیر نداشت. به گفتۀ کوهن، میلیونها نفر بنا به این اعتقاد کشته شدند که «یهودیان، همۀ یهودیان در هرجای دنیا، جزئی از یک نهاد توطئهانگیزند که میخواهد مابقی بشریّت را ویران کرده و سپس بر آن سلطه یابد». احیای دیدگاههای منکر هولوکاست نشاندهندۀ ظهور دوبارۀ این خیال مسموم است، نهتنها در راست افراطی -که این خیال را هرگز به طور کامل کنار نگذاشت- بلکه همچنین در میان کسانی که خود را مترقی میشمارند.
ولی نظریۀ توطئه نه محدود به راست افراطی ضدیهودی است، نه محدود به نسل جدید ضدیهودیان که در بخشهایی از جناح چپ ظهور کرده است. لیبرالها از قدیم به گزارشهای مرگومیر دستهجمعی در رژیمهای مترقی انگ میزدهاند که چنین آمارهایی کار پروپاگاندا است. یک نمونه از این انگزنیها، در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی رُخ داد: ارگانهای محترم افکار عمومی لیبرالها این حقیقت را نمیپذیرفتند که قحطی عظیمی در اتحاد جماهیر شوروی رخ داده است. آن قحطی نه یک فاجعۀ طبیعی، بلکه ساخته و پرداختۀ آدمیزاد بود، فاجعهای که ثمرۀ سیاستهای استالین بود: ازدسترفتن محصولات و احشام در جریان اشتراکیکردن شدید کشاورزی، تقاضای استرداد حجم هنگفتی از محصولات از کشاورزان، و صادرات وسیع غله برای کسب ارز خارجی. قحطی سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ دستساز دولت شوروی بود.
«گرسنگی یا مرگِ ناشی از گرسنگی در کار نیست؛ بلکه مرگومیر گسترده در نتیجۀ بیماریهای ناشی از سوءتغذیه جاری است». این حرف عجیب، از گزارش ۳۰ مارس ۱۹۳۳ نیویورک تایمز، زمانی منتشر شد که میلیونها نفر در شوروی از گرسنگی جان میدادند. چون قحطی در آن ایام و تا سالها بعد لاپوشانی شد، نمیشود گفت دقیقاً چند نفر تلف شدند. ولی اینکه آمار تلفات به میلیونها نفر میرسید در آن زمان برای برخی افراد روشن بود، از جمله روزنامهنگار آمریکایی یوجین لیونز که آن نقلقول
در اروپا، پیشروی مداوم احزاب پوپولیست در کشورهای مختلف از جمله ایتالیا و مجارستان، بازتاب بیاعتمادی به نخبگان لیبرال است
را در فصلی از کتاب مأموریت در آرمانشهر۳ (۱۹۳۷) با عنوان «لشگر مطبوعاتی یک قحطی را پنهان میکنند» آورده است.
کتاب لیونز به دلایل متعددی قابل توجه است. او در این کتاب، صحنههای روزمرهای از شوروی را گزارش میکند که خودش و سایر خبرنگاران در مخابرههایشان نیاورده بودند: «صدها آوارۀ چرک» از نواحی ویرانشده که حوالی ایستگاههای قطار اردوگاه میزدند، با چنان سرعتی که پلیس نمیتوانست پاکسازیشان کند؛ سربازهایی که با هفتتیرهای پُر، روستاییان را در خیابانهای مسکو میچرخاندند، «منظرهای چنان عادی که فقط نیمنگاه بیقید جماعت در پیادهروها را جلب میکرد»؛ هزاران بچۀ سرراهی بیخانمان «که برخی از آنها گویی نوزاد بودند»، بچههایی که بهخاطر مرگ والدینشان در جریان اشتراکیسازی مزارع یتیم شده بودند، و نگهبانانی از سرویسهای امنیتی آنها را «عین حیواناتِ مبهوتی که بیحال به فضای پیرامون خیره شدهاند» مراقبت میکردند.
فصلی با عنوان «دو بهعلاوۀ دو میشود پنج» (عبارتی که جورج اورول در رمان ۱۹۸۴ استفاده کرده بود) نشان میدهد که ذهن تناقضپذیر شوروی چقدر عجیب و غریب بود. در میان کتابهایی که بازدیدکنندگان خارجی از تجربۀ شوروی نوشتهاند، مأموریت در آرمانشهر افشاگرتر از همه است. ولی مهمترین بخش کتاب که به درد امروز میخورد آنجاست که لیونز دسیسهای را افشا میکند: او و سایر اعضای لشگر مطبوعاتچیهای خارجی، در توطئهای موفق، اعتبار آن خبرنگاری را که قحطی ۳۳-۱۹۳۲ را گزارش داده بود خدشهدار کردند و زمینهساز اخراج او از شوروی شدند.
لیونز چپگرا بود و نقش فعالی در دفاع از ساکو و ونزتیِ آنارشیست۴ داشت و به عنوان خبرنگار آمریکایی برای آژانس خبری تاس شوروی کار میکرد. او در سال ۱۹۲۸ که خبرنگار یونایتدپرس شد، امیدهای زیادی به رژیم شوروی بسته بود. او اولین روزنامهنگار غربی بود که اجازۀ مصاحبۀ شخصی با استالین را پیدا کرد. کار که به دوران قحطی کشید، امیدهای او دود شده بودند. اینکه او با همدستی سایر خبرنگاران خارجی به لاپوشانی ماجرا پرداخت، اصلاً و ابداً به دلیل همدلی ایدئولوژیک با آرمان شوروی نبود؛ بلکه مثل آنها میترسید اجازۀ کار در شوروی را از دست بدهد و به غرب برگردد، که آنجا در میانۀ رکود بزرگ با خطر بیکاری و فقر روبرو بود. رعایتنکردن خط قرمزهای شوروی همان و مرگ شغل و حرفه همان. فارغ از همدلیهای سیاسی، تعداد بسیار کمی از روزنامهنگاران حاضر بودند چنین خطری را به جان بخرند.
لیونز آن توطئه را صریح و بدون دخیلکردن احساسات و هیجانات روایت میکند. اولین گزارش معتبر از قحطی را گرت جونز در منچستر گاردین منتشر کرد. او روزنامهنگاری اهل ولز و منشی سابق لوید جورج بود که هنگام اقامت در مسکو مخفیانه به اوکراین سفر کرد و مشاهداتش را ثبت نمود. جونز که تکوتنها در میان روستاها و مزرعههای اشتراکی قدم میزد، ضجۀ مردم را میشنید: «نانی نیست؛ ما داریم میمیریم».
در یکی از سفرهایش با قطار، یک خُردهنان خشک را از بار و بُنۀ خودش در تُفدان انداخت، ولی یک مسافر دیگر فوراً آن را درآورد و خورد. پاداش جونز برای آن گزارشها این بود که تا ابد از ورود به شوروی منع شد. بهانۀ اخراجش آن بود که گزارشگر نامطمئنی است و نمیتوان به صداقتش اعتماد کرد. این پیغامی بود که لیونز و لشگر مطبوعاتیها پس از ملاقات با یک افسر ارشد مطبوعاتی شوروی در اتاق یک هتل دریافت کردند. آن افسر همچنین آنها را متقاعد کرد که در نابودکردن اعتبار جونز تبانی کنند. لیونز مینویسد: «طی آن همه سال دستکاری در حقایق محضِ خوشایند رژیمهای دیکتاتوری، زیرکشیدن جونز برایمان بیرحمانهترین کار ناخوشایندی بود که پیش آمد... ولی او را زیر کشیدیم، متفقالقول و با حرفهای مبهم و دوپهلوی تقریباً یکسان... آن کار چرک که تمام شد، کسی وُدکا سفارش داد... مهمانی هم تا اولین ساعات بامداد طول کشید».
در پی اخراج از اتحاد جماهیر شوروی، جونز بهعنوان گزارشگر محلی در کاردیف کار میکرد. سپس در نتیجۀ یک ملاقات تصادفی با ویلیام رندالف هرست که از افراد ذینفوذ مطبوعات بود و خانهای ییلاقی در نزدیکی شهر داشت، دوباره حرفۀ خبرنگار خارجی را سر گرفت. جونز در جریان کارش به چین رفت تا از مناقشۀ چین-ژاپن گزارش بدهد و در حین سفر به نقطهای دورافتاده از آن کشور به دست راهزنان ربوده و کشته شد. برخی میگفتند که شوروی در مرگ او دست داشت، ولی شواهد
پوپولیسم ساخته و پرداختۀ ذهن یک طبقۀ سیاسی لیبرال است که تقصیر افول خود را به گردن حماقت رأیدهندگان میاندازد
روشنی در دست نبود. شاید واقعاً هنگام سفر در قلمرویی که حساب و کتاب و قانونی نداشت، بدشانسی آورده باشد.
فارغ از چندوچون مرگش، جونز قربانی توطئهای شد که لیونز در کتابش ثبت کرده است. لیونز و خبرنگاران همقطارش تا چند دهه به پنهانکردن دامنۀ قحطی مصنوعی شوروی در بازۀ ۳۳-۱۹۳۲ کمک کردند. سلب اعتبار از جونز هم بخشی ضروری از این عملیات بود، اما نگرش لیبرالهای آن زمانه نیز مددکار این فریب شد.
لوئی فیشر، روزنامهنگار اثرگذار آمریکایی که در سال ۱۹۳۲ از شوروی بازدید کرد، مروّج این روایت رسمی شد که اختلالهای احتمالی در تأمین غذا نتیجۀ برداشت ناکافی و عملیاتهای خرابکاری به دستِ نیروهای ضدشوروی بوده است. (فیشر قاطعانه منکر وجود قحطیزدگی و گرسنگی در روسیه بود). فیشر هرگز عضو حزب کمونیست نبود، بلکه به اجتماع گستردهتر مسافران لیبرال چپگرا در بازۀ بین دو جنگ جهانی تعلق داشت که به اعتقادشان شوروی تجسم آرمان پیشرفت بشری بود و لذا باید از آن مقابل هرگونه گزارش آسیبزننده محافظت کرد. فقط وقتی که جنگ سرد ریشه دواند و لژیونهای همدلان سابق به خطای خود اعتراف کردند، فیشر مسیر خود را عوض کرد و به چیزی اعتراف کرد که از همان اول کار میدانست. گویی تا آن زمان تصور میکرد تلفات انسانی تجربۀ شوروی به ثمرهاش میارزید.
این دیدگاه طیف گستردهای از همدلان شوروی هم بود که با بهاصطلاح «سیاست گام به گامِ فاجعهبار»۵ (تعبیر جورج اورول در مقالهای در سال ۱۹۴۵) همرأی بودند: این نظریه میگفت پیشرفت بشری از مسیر رویدادهای عظیمی میگذرد که غالباً شامل دیکتاتوریها و کشتارهای جمعی هم میشود. برخی از این معتقدانِ به این نظریه سوسیالیستهایی مثل سیدنی و بئاتریس وب بودند، و مابقی (از جمله محافظهکارانی مثل آنتونی ادن) برای کشور خود سرمایهداری، ولی در روسیه کمونیسم را میپسندیدند. از دید همۀ آنها، اتحاد جماهیر شوروی اساساً یک رژیم مترقی اما گاهبهگاه بلندپرواز بود. پس میشود گفت «سیاست گام به گام فاجعهبار» عملاً یعنی پیادهکردن همان نگاه بهبودگرای۶ لیبرال، اما دربارۀ آن بخشی از بشریّت که بسیار عقبمانده تلقی میشد.
کارزار پنهانسازی قحطی شوروی نتیجهبخش بود چون به این لیبرالها همانی را میگفت که مایل به شنیدنش بودند. طنز ماجرا اینجاست که موفقیتش تا حدی مدیون یک توطئه بود، همان توطئهای که لیونز و همکارانش در مسکو تدارک دیدند، و از جنس همان توطئههایی که لیبرالها اصرار داشتند رُخ نمیدهد. درعینحال، وقتی که همین جماعت لیبرال به گزارشهای مرگ دستهجمعی ناشی از گرسنگی انگ میزدند که جعلیات یک حقۀ راستگرایانه است و باید انکارش کرد، میشد دید که تصور وجود توطئهای به ذهنشان خطور کرده است. در نظر این لیبرالها، قحطی شوروی نوعی اخبار جعلی بود.
سبک سوءظن در سیاستورزی آمریکایی۷ از ریچارد هافستدر مطالعهای جامع و مانع دربارۀ نظریۀ توطئه در وادی سیاست است. تحلیل هافستدر که ابتدا در قالب یک جستار در سال ۱۹۶۴ در مجلۀ هارپرز منتشر شد، نشان داد ذهنیتی که بهواسطۀ شکهای بدبینانه شکل گرفته بود چگونه نهتنها خوراک هواداران بَری گلدواتر (نامزد راستگرای حزب جمهوریخواه برای ریاستجمهوری) را تأمین میکرد، بلکه هیزمی بود در خدمت آتشی که سایر جریانها در طیفهای تندروتر راست آمریکایی به پا کرده بودند. جستار هافستدر که به حق و انصاف از آن تقدیر شده است، حاوی بینشهایی حیاتی است که امروز هم در تحلیل وادی سیاستورزی به کار میآیند. اما این بینشها درعینحال برای لیبرالها هم به همین میزان صادقاند، چرا که در بین این جماعت هم باور به سازماندهی مخفیانۀ تحولات سیاسی اخیر در اروپا و ایالات متحده رایج شده است. رییسجمهور اسبق جیمی کارتر در ماه ژوئن امسال صراحتاً گفت ترامپ با مداخلۀ روسیه در انتخابات ۲۰۱۶ برنده شده است. در بریتانیا هم کسانی از جمله بن بردشاو (نمایندۀ پارلمان) و کارول کدوالادر (روزنامهنگار آبزرور) ادعاهای کمابیش مشابهی دربارۀ همهپرسی برکسیت مطرح کردهاند. بیجا نیست که بگوییم لیبرالها در تلاش برای تبیین دگردیسیهای سیاسی چند سال گذشته، حداکثر توفیقشان در حد طرح این جنس نظریهها بوده است.
صدالبته این نظریهها بهرهای هم از حقیقت بُردهاند. کسی که ذرهای روسیۀ ولادیمیر پوتین را بشناسد نمیتواند در این امر تردید جدی داشته
اکنون که بخش بزرگی از مردم به نخبگان لیبرال مظنوناند و خود لیبرالها نیز مفتون تصور نقشهچینیهای تیره و تار شدهاند، ما به عصر جدیدی از تفکر توطئهمَدار وارد شدهایم
باشد که روسیه سعی کرده است در وادی سیاست غربیها مداخله کند. بر اساس شواهد قاطع، پیوندهایی میان روسیه و احزاب راست افراطی اروپایی وجود دارد، از جمله قرار و مَدارهای تأمین مالی، و نشانههایی در دست است مبنی بر آنکه روسیه از رسانههای اجتماعی برای هدفگیری رأیدهندگان به ترامپ و خروج انگلستان از اتحادیۀ اروپا استفاده کرده است. دولت روسیه یکی از پیشتازان در عرصۀ توسعۀ جنگافزارهای ارتباطی و اطلاعاتی بوده است. ولی هیچیک از مداخلات روسیه، چه منفرد و چه در مجموع، به آن پایه نمیرسند که نشان دهند روسیه تحولات فاحش اخیر را مهندسی کرده است. دامنه، عمق و تداوم بیاعتمادی عمومی به سرآمدان لیبرال و حاکم بر جامعه واقعاً عظیمتر از آن است که چنین روایتهایی معتبر باشند.
این بیاعتمادی با اطلاعات گمراهکننده در جنگ عراق آغاز شد، با بحران مالی جهانی افزایش یافت، و با تکرار متوالی «پروژۀ ترس» در جنگ اطلاعرسانی حول همهپُرسی برکسیت به اوج رسید. در اروپا، پیشروی مداوم احزاب پوپولیست در کشورهای مختلف از جمله ایتالیا و مجارستان، بازتاب بیاعتمادی به نخبگان لیبرال است. در همۀ این موارد، این نخبگان کنار گذاشته شدند چون از فیصلهدادن به بحرانی که به نظر مردم دستپُخت خودشان بود ناتوان بودند. رسیدن نظام مالی تا مرز فروپاشی کامل و مشکلات مزمن مهاجرت همگی دست به دست هم دادند تا اعتبار جریان میانۀ لیبرال را نابود کنند. چنین رُخدادهایی با تیشهزدن به ریشۀ اقتدار و مرجعیّت این طیف سیاسی، چنان آسیبی به آنها وارد آوردهاند که از دست هیچ مداخلهای از بیرون برنمیآمد. ولی میشود شرط بست که کثیری از لیبرالها کماکان باور داشته باشند انحلال آن نظم سیاسی که به باور ایشان ابدی بود، دستپُخت دسیسههای قوای بیرونی است. هیچچیز آنها را متقاعد نخواهد کرد که به دست خودشان مُهر «باطل شد» بر شناسنامهشان زدهاند. دیوید کامرون، با شور ابلهانهای که نوعاً در این جماعت دیده میشود، گفته است که برکسیت نتیجۀ «پوپولیسم» بود. نیک کلگ، شریک او در دولت ائتلافی سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۵، گویا با او همنظر است. انگار هیچیک از آن دو به این احتمال نمیاندیشد که عکسالعملهای پوپولیستی شاید مولود سیاستهای خودشان بوده است.
به همین دلیل است که نظریۀ توطئه برای لیبرالها جذاب است. نظریۀ توطئه آنها را از مسئولیت مشکلاتی که به وجود آمده است تبرئه میکند. یک دهه سیاستهای ریاضتی، با حمایت لیبرالهای تمامی جناحها، به کاهش خدمات عمومی و زیرساختها منجر شد که به بخش عمدۀ جمعیت بریتانیا ضربه زد. همچنین لیبرالهای تمامی جناحها مروّج مهاجرت در مقیاس کلان بودهاند. هرکس که میگفت این روند در کنار مزایایش هزینههایی نیز بهویژه برای کارگران فقیر دارد، برچسب نژادپرست میخورد و تقبیح میشد. اوجگیری حزب استقلال انگلستان و سپس حزب برکسیت، نتیجۀ قابل پیشبینی این قضایا بود. پوپولیسم ساخته و پرداختۀ ذهن یک طبقۀ سیاسی لیبرال است که تقصیر افول خود را به گردن حماقت رأیدهندگان میاندازد. اگر طبق ادعای ولادیمیر پوتین ایدۀ لیبرال جان باخته است، این لیبرالها بودهاند که در مقامِ نوچههای بیفکر او دست به کار شدهاند و آن را کشتهاند.
مطمئناً لیبرالها دست رد به سینۀ هر ایدهای خواهند زد که مدعی شود خودشان سقوطشان را رقم زدهاند. به خیالشان اگر هم قصوری داشتهاند، این بوده که به قدر کافی لیبرال نبودهاند. در نظرشان، آنچه ناکامیهای لیبرالیسم را التیام میدهد لیبرالیسمِ بیشتر است. اگر بخواهند خلاف این بیاندیشند، باید بپذیرند که دیدشان به سیاستورزی از بیخ و بُن مخدوش بوده است. مگر میشود خردمندترین طبقۀ نخبگان حاکم در طول تاریخ (یعنی همان توصیفی که لیبرالها از خودشان دارند) دنیای پیرامونشان را درک نکنند؟ لیبرالها، مثل همان بومیپرستانی که هدف حملۀ لیبرالهایند، با این باور تسلا مییابند که نیروهای خارجی دستاندرکار براندازی جوامعشان شدهاند.
همقطاران روزگار لیونز اعتقاد داشتند اوباش خرابکارِ ضدشوروی بودند که دستاوردهای تماشایی کمونیسم شوروی را از بین میبُردند. به همین منوال، لیبرالهای امروزی هم مایلند چنین بیاندیشند که قدرتهای خارجی مداخلهگر و چهرههای پرافادهای
بدبینی و سوءظن اختلال روانی آنهایی نیست که عقل از کفشان رفته است، بلکه این وضعیت ذهنی گریبانگیر آن کسانی میشود که جز عقل چیزی برایشان نمانده است
مثل استیو بنون (مشاور سابق ترامپ) در مسیر پیشرفت دائمی غرب خرابکاری کردهاند. آنها بر مشکلات عمیق سرمایهداری بازارمحور چشم میبندند، و نارضایتی عمومی را نتیجۀ شیّادیهای موذیانه میدانند، نه پیامد پیشبینیپذیرِ یک اقتصاد و نظام سیاسی ناکارآمد.
اکنون که بخش بزرگی از مردم به نخبگان لیبرال مظنوناند و خود لیبرالها نیز مفتون تصور نقشهچینیهای تیره و تار شدهاند، ما به عصر جدیدی از تفکر توطئهمَدار وارد شدهایم. ذهنیت بدبین فقط به سیاستورزی محدود نمیشود. جنبش ضدواکسیناسیون و منکران تغییر اقلیم نیز نظرات علمی مبنادار و محکم را فریبکاریِ جماعتی از ذینفعان موذی میشمارند. در همین راستا، جایی هم که توطئهای در کار نیست تصور توطئه میرود. اینکه سیاستمداران برجسته و نیروهای پلیس ادعای موهوم وجود حلقهای از سرآمدان بچهباز در وستمینستر را معتبر شمردند، اتفاق معنادار و مهمی افتاد: این اتهام نهتنها زندگی افرادی را ویران کرد که به غلط متهم شده بودند، بلکه از گسترش ذهنیتی حکایت میکرد که مثل ایام قرون وسطی دنبال یافتن ساحرههاست.
آزار و اذیت دانشگاهیانی که از خط اصلی فکر غالب در زمینۀ مثلاً نژاد، جنسیت و امپریالیسم فاصله میگیرند، به درستی برچسب «نفی آزادی بیان» خورده و تقبیح شده است. ولی از یک منظر بنیادینتر، این آزار و اذیت همانا تلاشی است برای ریشهکنی شر: شناسایی، تنبیه و نفرین آن جرایمی در ساحت اندیشه که گمان میشود ساختارهای سرکوب را بنا میکنند. قسمت طنز و پُرکنایۀ ماجرا هم آنکه لیبرالهای تند و تیز غالباً رهبری این تفتیش عقاید را بر عهده دارند.
سخت میتوان پایانی برای این عصر تصور کرد. بدبینی و سوءظن اختلال روانی آنهایی نیست که عقل از کفشان رفته است، بلکه این وضعیت ذهنی گریبانگیر آن کسانی میشود که جز عقل چیزی برایشان نمانده است. سوءظن غالباً اعتراضی است به بیاهمیت بودن خویش: اگر احساس کنی آزار و اذیت میشوی بهتر از آن است که احساس کنی نادیدهات میگیرند. سوءظن، در نقش یک سازوکار تدافعی روانی، ذهن واماندهای را نشان میدهد که خیالات کج و معوج خویش را بر دنیایی غامض فرافکنی میکند که رازهایش گشودنی نیستند. در ایام تحولات عظیم سیاسی، شکّ بدبینانه میتواند به یک بیماری مُسری تبدیل شود. بهترین مصداقش، اوجگیری ادبیات پروتکلها در یکی از احزاب تاریخی بریتانیا است. شاید بشود گفت که پروژۀ کوربین اکنون شکست خورده است، اما این حقیقت که او در آستانۀ صعود به بلندترین قلۀ سیاسی حزب کارگر بود نشانۀ آن است که جوامع لیبرال میتوانند با چه شتابی به وادی سیاستورزی مبتنی بر نفرت و توهم سقوط کنند.
خطر جدی آن است که فناوریهای جدید میتوانند شکّ مزمن را مثل شیوهای عقلایی از زندگی جلوه دهند. ویدئوهای دیپفیک۸ که با استفاده از هوش مصنوعی تصاویر اشخاص واقعی را در وضعیتهای جعلی خلق میکنند محیط رسانهای را از آنچه هست خیانتبارتر میکنند. استفادۀ گسترده از فناوریهای واقعیت مجازی و واقعیت افزوده میتواند مرز میان دنیاهای واقعی و خیالی را چنان مبهم کند که دیگر مرزی نماند. یکی دیگر از پارادوکسهای عمیقتر زمانۀ ما این است: پیشرفت پرشتاب در علم و فناوری بود که فرهنگ پساحقیقت را به وجود آورد.
اگر هم علاجی برای این مخمصمه باشد، لیبرالها از عرضۀ آن ناتواناند. این جماعت که ردّ پای توطئهچینان را در اغتشاش جوامعشان میبینند، مبتلا به همان بیماریاند که علیه آن میخروشند. و لیبرالها چون میل ندارند که بپذیرند چرا پای پیشرفت لنگ میزند، بدترین نوع جادو و جنبل را در پیش گرفتهاند. ولی آن نیروهای تیره و تار که به زعم لیبرالها مشغول توطئه و دسیسه در محیط پیرامون آنهایند، سایههای یک چیزند: مقاومت [مردم] در برابر واقعیتی که در وجود خود این لیبرالهاست./998/د101/س