۱۶ دی ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۸
کد خبر: ۶۳۳۹۹۸

به نام پدر... برای پدر

به نام پدر... برای پدر
اتاق سردار پر است از عکس‌های او و دست‌نوشته‌هایی که به دیوار است...، اما یک تابلو در اتاق، خیلی درگیرم کرده است؛ پیراهن جهاد مغنیه، همان پیراهنی که موقع شهادت به تن داشته حالا داخل یک تابلو است و روی تابلو هم عکس‌هایی از جهاد و پدرش عماد مغنیه به همراه سردار سلیمانی....

به گزارش خبرگزاري رسا، اتاق سردار پر است از عکس‌های او و دست‌نوشته‌هایی که به دیوار است...، اما یک تابلو در اتاق، خیلی درگیرم کرده است؛ پیراهن جهاد مغنیه، همان پیراهنی که موقع شهادت به تن داشته حالا داخل یک تابلو است و روی تابلو هم عکس‌هایی از جهاد و پدرش عماد مغنیه به همراه سردار سلیمانی....

1- نوای «ای کشته دور از وطن...» در ذهنم می‌چرخد و فکر می‌کنم به اینکه چقدر این جمعه تلخ شروع شد؛ خیلی خیلی تلخ... برای هرکسی که سردار قاسم سلیمانی را می‌شناخت، خبر تلخ و سخت بود... برای کسانی که پدران‌شان را در جنگ از دست دادند یا در همین سال‌ها به‌عنوان مدافع حرم، خبر تلخ‌تر بود، چون قاسم سلیمانی برایشان پدر بود. اگر پدرشان نبود، اما آنها امید داشتند به بودن پدری که شاید کم می‌دیدندش، اما بود... همه در این دو روز در تکاپوی نوشتن از سردار هستند؛ از کسی که هر چقدر هم برایش بنویسیم، کم است. نوشتن وظیفه ماست، اما انگار نوشتن هم دل‌مان را خنک نمی‌کند و غم‌مان را تسکین نمی‌بخشد و باز هم این غم تلخ و سخت باعث نمی‌شود وظیفه‌مان را ندانیم. وظیفه من روایت است... روایت از دل یک خانه... خانه‌ای که این روزها برای همه پشت و پناه شده است... همان خانه که از گوشه‌گوشه‌اش صداهای محزون می‌آید و دختری می‌گوید: «ای کشته دور از وطن... .»

2- خیلی کوچک بودم، اما چیزهایی در ذهنم باقی مانده است... وقتی دو عمویم با هم اسیر شدند، خانه مادربزرگ شده بود پناه همه ما... پناه دو زن‌عمویم که همسران‌شان نبودند و با بچه‌هایشان آنجا زندگی می‌کردند... ما هم می‌رفتیم و کنارشان بودیم، چند سالی بی‌خبری بود تا بالاخره اعلام شد که آزاد شده‌اند... قرار بود با هم از مرز بیایند، اما به‌خاطر یک ناهماهنگی از هم جدا شدند و یکی به تهران رسید و آن یکی نیامد... آن که نیامده بود دختری داشت به اسم زینب... زینب آن شب، به جای دختر پدر بودن، شد مادر پدر... توی کوچه روضه می‌خواند و از نیامدن پدر می‌گفت و به عمو گلایه می‌کرد از نیامدن پدرش... از همان شب برایش لقبی گذاشتیم... زینب مادر پدر است... حالا این شب‌ها خانه‌ای هست که همه برای تسلای زینبش می‌روند و او هم مادر را تسلی می‌دهد هم خواهر و برادر را... اشکش که می‌آید و دلش که آتش می‌گیرد، زیر لب می‌گوید: «ای کشته دور از وطن... .»

3- قرارمان این است که ساعت5 برسیم خانه سردار... اما باران و ترافیک این اتفاق را دو ساعت عقب می‌اندازد. وارد شهرک می‌شویم... صدای مرگ بر آمریکا می‌آید... صدا از جلوی خانه سردار است که این شب‌ها چراغانی شده و با عکس‌های مختلفی از او مزین شده است... باران می‌بارد، اما کسانی که جلوی در خانه ایستاده‌اند برایشان مهم نیست. دختری با صدایی محکم اما بغضی در گلو در حال خواندن نامه‌ای است و بقیه هم وقتی حرف‌هایش تمام می‌شود نوای «الله اکبر» و «مرگ بر آمریکا» سر می‌دهند... منتظر دکتر طهرانچی هستیم تا با هم وارد خانه شویم. او می‌رسد و وارد آن حیاط کوچک می‌شویم. بعد از بالا رفتن از چند پله به همان اتاقی می‌رسیم که این روزها عکس‌های زیادی از آن دیده‌اید... اتاق ساده‌ای که عکس‌های داخل آن و آدمی که روزگاری در آن نفس کشیده است، آن را مهم می‌کند... اینجا خانه سردار ایرانی است؛ سرداری که باید این روزها برایش بخوانیم «ای کشته دور از وطن... .»

4- حاج‌آقا قرائتی و آقای رشاد داخل اتاق بودند که رسیدیم... آقای قرائتی در حال صحبت بود و می‌گفت: «سفر بودم روز جمعه که به خانمم زنگ زدم و از حال بچه‌ها و نوه‌ها پرسیدم... گفت همه جلوی تلویزیون نشسته‌اند و گریه می‌کنند و برایم گفت چه اتفاقی افتاده است... این غم برای همه بزرگ است، برای همه... طی همین چند روز مردم انگار یک نفر از اعضای خانواده‌شان را از دست داده‌اند...» قرائتی این حرف‌ها را می‌زند و زینب که صدایش هم درنمی‌آید، با همان حجب و حیا می‌گوید: «حاج‌آقا چطور صبر کنم؟ غم بزرگی است.» اشک به چشم همه می‌آید و همه ساکت می‌شوند... نگاهم به عکس‌های روی دیوار می‌افتد؛ عکس‌هایی از سردار سلیمانی در آغوش رهبر تا عکس‌های دیگر و آیه‌های قرآن که به دیوار نقش بسته‌اند... دخترها دو طرف مادر نشسته‌اند تا بتوانند آرامش را به او منتقل کنند. گاهی هم دختر خم می‌شود و دست مادر را می‌گیرد. او این روزها مادر پدر شده است... اشک می‌ریزد، غم دارد و زیر لب برای پدر می‌خواند «‌ای کشته دور از وطن... .»

5- دکتر طهرانچی از سکوتی که در اتاق است استفاده می‌کند و رو به زینب دختر سردار می‌گوید: «آن اتفاق دانشگاه را یادت هست؟» زینب با سر تایید می‌کند و دکتر طهرانچی ادامه می‌دهد: «زمانی که در دانشگاه شهیدبهشتی بودم، سردار سلیمانی نامه‌ای به من نوشتند برای بچه‌هایی که مدافع حرم بودند و در این دانشگاه درس می‌خوانند یا برای فرزندان آنها که اگر مشکلی داشتند، حل کنیم. من هم به ایشان قول دادم که حواسم به این بچه‌ها باشد... یک روز فهمیدم زینب خانم، دختر سردار مشکلی پیدا کرده و کاملا حق با او است، اما چیزی نگفته است... پیش خودم فکر کردم این آدم برای همه مدافعان حرم سفارش کرد، اما به خودش که جزء مدافعان حرم بود رسید، برای خود و خانواده‌اش چیزی نخواست...» صحبت‌های دکتر طهرانچی که به اینجا رسید، دختر سردار در حالی‌که گریه می‌کرد، گفت: «برای بابا تعریف کردم و گفتم این مشکل را دارم... اما گفت نری دانشگاه بگی دختر کی هستی‌ها... گمنام بمون باباجان...» صحبت‌هایش تمام می‌شود و دوباره همه گریه می‌کنند و دوباره دختر نگاهش به عکس پدر می‌افتد و دست بر سینه نگاهش می‌کند و زیر لب می‌گوید: «ای کشته دور از وطن... .»

6- اتاق سردار پر است از عکس‌های او و دست‌نوشته‌هایی که به دیوار است... اما یک تابلو در اتاق، خیلی درگیرم کرده است؛ پیراهن جهاد مغنیه، همان پیراهنی که موقع شهادت به تن داشته حالا داخل یک تابلو است و روی تابلو هم عکس‌هایی از جهاد و پدرش عماد مغنیه به همراه سردار سلیمانی... . زینب انگار این روزها باید مراقب همه باشد... نگاهش را به مادر و خواهرش می‌دوزد و دوباره شروع به صحبت می‌کند و می‌گوید: «یک بار پدر ما را به سوریه برد. درحال زیارت بودیم که به حرم حمله کردند. لوسترهای حرم می‌لرزید. محافظان به پدرم گفتند وقت رفتن است، شما خانواده را بردارید و بروید... اما پدرم در جواب گفت «من برای حفاظت از حرم آمده‌ام. اسم دخترم را زینب گذاشته‌ام... او می‌تواند از خودش دفاع کند... پس می‌مانیم...» حرف‌هایش که به اینجا می‌رسد، دوباره همه گریه می‌کنند. او این روزها بلند بلند برای پدر روضه می‌خواند اما در دلش، و آرام برای پدر زمزمه می‌کند: «ای کشته دور از وطن... .»

7- همه از جا بلند می‌شوند تا اتاق را برای میهمانان دیگر خالی کنند. در باز می‌شود و محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه به همراه همسرش وارد می‌شود. راه را باز می‌کنند و او در کنار خانواده سردار قرار می‌گیرد و پسر شهید را در آغوش می‌گیرد و گریه می‌کند... همه در اتاق ایستاده‌اند، آقای رشاد کنار ظریف قرار می‌گیرد و رو به دختران سردار سلیمانی می‌گوید: «مطمئن باشید خون پدرتان پایمال نمی‌شود و انتقام خواهیم گرفت... همین آقای ظریف که دیپلمات هستند، قول می‌دهند انتقام بگیرند. قول می‌دهند حالا که دیگر راهی برای مذاکره و گفت‌وگو با آمریکا نمانده، جوابی سخت به آنها بدهند تا دیگر این کارها را نکنند. خداوند شاهد است که همه ما این روزها چه حالی داریم... اما باید فعلا صبر کنیم تا زمانش برسد. زمان انتقام سخت هم می‌رسد و همه ما با هم این انتقام را می‌گیریم... .» دختر که انگار کمی آرام شده است، آمینی می‌گوید و باز هم دست مادر را در دست می‌گیرد و در حالی‌که می‌نشیند تا با میهمانان جدید صحبت کند، آرام با نگاهی به پدر زمزمه می‌کند: «‌ای کشته دور از وطن... .»

8- باران تندتر می‌بارد، اما هنوز جمعیت جلوی در ایستاده‌اند و می‌خوانند؛ این بار با نوای بلند و زیر باران برای سرداری که همیشه در بیرون از مرزها بود برای پاسداری و برای وطن... برای کسی که خودش را سرباز می‌دانست ولاغیر... برای کسی که هشت سال در جبهه جنگید، اما بعد از جنگ، لباس رزم از تن بیرون نیاورد و باز هم برای وطن جنگید و جنگید و نیرو تربیت کرد. او سرباز وطن بود و بیرون از خاک وطن شهید شد... جمعیت با صدای بلند و نوایی محزون می‌خوانند: «ای کشته دور از وطن... .»/1360/

ارسال نظرات